حائل

-میان عاشق و معشوق هیچ حائل نیست-

حائل

-میان عاشق و معشوق هیچ حائل نیست-

کلمات کلیدی
آخرین مطالب
  • ۰۲/۱۲/۰۵
    478
  • ۰۲/۱۰/۱۸
    474
  • ۰۲/۱۰/۰۸
    473
  • ۰۲/۱۰/۰۸
    472
  • ۰۲/۰۹/۲۹
    471

۵ مطلب در مرداد ۱۳۹۹ ثبت شده است

تکرارِ تاریخ

هو الحبیب

 

می‌گویند «تاریخ تکرار می‌شود». به این جمله که فکر کردم، تو به یادم آمدی. ایستاده با مانتوی چهارخانه قرمز آنور پیاده‌رو. از این ارزان‌ها که دستفروش‌ها می‌فروشند. اگر روسری ات می‌افتاد روی ساحل، نمی‌شد میان ماسه‌ها پیدایش کرد. داشتی از خیابان رد می‌شدی. از اینور برایت دست تکان دادم.

 

نیم ساعت پیش برایت نوشتم : «مامان گفته برم میوه بخرم از این بغل. (3 تا اموجی گریه). می‌آی بریم توام؟». اموجی خمیازه فرستادی. «صد رحمت به شیرازیا. پاشو بیا بابا. تنهایی سر می ره حوصله‌م» نوشتی «باشه»

 

حالا رسیده بودی اینور. «از رختخواب به خاطر تو پا شدما». خندیدم. رفتیم تا کنار میوه فروشی. نصف میوه‌هایش را چیده بود بیرونِ در. خالی بود مغازه. «دیگه حوصله‌ت اون تو که سر نمی‌ره؟ می‌ترسم یارو بشناستمون شر شه». راست می‌گفتی. «خب الان غریبه می‌شیم یهو. وایسا. ببین. تو هلو و طالبیو بگیر. منم گوجه و زردآلو و گیلاس. دم صندوقم یه دعوا راه می‌ندازیم. عمرا شک کنه دیگه». دندان‌های بیرون افتاده‌ات طعنه می‌زد به نور آفتاب تابستان.

 

دم صندوق دعوایمان شد. صورتت شده بود رنگ مانتویت. من هم کم نیاوردم. جوری که صدا تا آن سر کوجه برسد داد زدم : «مگه اینجا ارث باباته؟ عمرا نمی‌ذارم زودتر از من آشغالاتو حساب کنی.» صورتت سرخ تر شد. «همین تو و امثال تواید که گند زدید به این مملکـــ». چشمک زدم که تمامش کنیم. رفتیم بیرون. دهنم را بردم نزدیک گوشواره‌ات. «این بازی بودا. پس فردا دعوا اینا نداریماااا». صدای آژیر درآوردی؛ شبیه این ون‌های گشت ارشاد.

.

امروز که رفتم میوه فروشی، تمام راه حوصله ام سر رفت. توی مغازه هم هیچ کس نبود. میوه‌ها را چیده بودند بیرون. چشمم افتاد به جعبه گیلاس؛ نوبر بود. یکی در میان قرمز و سفید. حتما قبل از برگشتن می‌آمدم کنار خانه‌تان. کنار ساختمان خرابه‌ای که داشت بازسازی می‌شد ...

 

 

هو الحبیب

 

از بایزید پرسیدند «چند ساله‌ای؟». گفت «چهار». گفتند «چگونه؟». گفت «هفتاد سال در حجابم و چهار سال است او را می‌بینم.»

و اگر کسی از من بپرسد چند ساله‌ام، خواهم گفت به قدر بیدار شدن در خماری تب، خوردن قرص‌هایی به رنگ سرخ و سفید و تپش قلبی ناموزون که بالاخره وقتش است. سن من به اندازه پوشیدن پیراهن زرشکی‌ام است و گوش نکردن به حرف مامان که می‌گفت «اگه مریضی بمون خونه‌ها. می‌ری بچه های مردمو مریض می‌کنی». نشستیم توی اتوبوس. چه کسی یادش می‌آید کجای نشسته بود و صندلی بغلی کی بود و اتوبوس از کدام مسیر رفت؟ هیچ کس. مکان و زمان گم‌اند در ما. ولی حس آن ثانیه‌ها را یادم هست. مملو از رقص؛ سماع. تب تمام احساسات را مخدوش می‌کند انگار، یک جوری که هر احساسی کیفیتی است ضعیف شده از آنچه باید.

 

ولی احساس من قوی بود. پر از شعف؛ به معنی کلمه‌اش. که دیگر در این جاده، هیچ چیز مهم نیست. انتهای این مسیر تنها یک نفر است؛ ایستاده با آغوشی باز. از عمر می‌گفتم و اینکه عمر من خلاصه می‌شود به آن دوشنبه صبح تا بعدازظهر. با دردی شدید در سینه‌ام که حتی دیگر نمی‌توانستم بایستم. نشستم. کلمات راهنمای موزه زمزمه‌ای بود گنگ؛ مثل قربان صدقه رفتن مادر برای نوزاد دو سه روزه‌اش. چه می‌فهمد نوزاد؟ من هم همانطور؛ تازه به دنیا آمده بودم ...

 

حرف زدن‌ها تمام شد؛ چشم‌ها خسته. نفس‌ها گرفته. راه افتادیم برویم. ضربان قلبم بالا گرفت. دوباره قرص. آرام‌تر کرد درد را. آقای نعمتی گفته بود «بیا من ببرمت دکتر اینجا. حالت بدتر نشه». دکتر من کس دیگری بود. من می‌دانستم برای چه تب کرده‌ام. رسیدیم به حرم. دمِ در. یاد تسبیحی افتادم که مالیده بودم اینجا؛ تبرک. به رنگ سبز. سوغاتی آورده بودند. یک روز بعدِ نماز آنقدر رفت روی اعصابم که هرچه توان داشتم جمع کردم در دستم و پرتش کردم گوشه اتاق. می‌خواستم پاره شود و تمام دانه‌هایش پخش اتاق. نشد. برش داشتم. دیگر نمی‌شد آنجا باشد؛ باید می‌رفت. رفت. حالا من تنها بودم؛ بدون تسبیح. از بازرسی رد شدیم. من دیگر خودم نبودم. تمام تنم آتش بود. دیگر مهم نبود حرف‌های آقای نعمتی که ساعتی را قرار گذاشت با بچه‌ها. من رفته بودم. در زاویه‌‌ای از ضریح که هیچ کس نتواند مرا ببیند. نشستم. و آنقدر گریه کردم که تمام صورتم خیس شد. مثل آن روز در زیرزمینِ امام رضا که آقایی گفته بود «حاجتتو همین جا بخواه، حتما می‌دن بهت» و نفهمیده بود من حاجتی ندارم. مدت‌ها آنجا گریه کردم. و حرف‌هایی زدم که تا امروز چهارستون تنم را می‌لرزاند. آخرش دست انداختم دور ضریح. «عَهدا و عقدا و بیعتا» که هیچ گاه سست نشود و از آن روی برنگردانم ...

.

عمر من به اندازه چشیدن شوری است روی لب‌هایم. به اندازه ثانیه‌هایی که از هرچه به جز خدای آنجا بیزار بودم. ثانیه‌هایی که اهمیت تمام اشیا عالم رنگ باخته بود. ثانیه‌هایی که تمام خوشی و شادی زندگی آنجا پیدا شد. ثانیه‌هایی که دست ردی بود بر هرآنچه پس از آن پیش آید. ثانیه‌هایی دست در دست هم؛ خیره در مرکز چشم. ثانیه‌هایی به حس اطمینان «با هم درستش می‌کنیم». عمر من به اندازه لحظاتی است که بعدش نماز خواندم. لحظاتی که آقای نعمتی آمده بود دنبالم. زمان قرار گذشته بود. از چشمانم معلوم بود که هیچ نباید بپرسد. نپرسید. رفتیم تا رسیدیم دم در. تب بالا گرفته بود دوباره. از الان به بعد من بودم و قولی که ...

.

این روزها به معنای طلبیده شدن فکر می‌کنم. به اینکه اگر آن روز نطلبیده بودند و تب من را شکست داده بود، دیگر تا مدت‌ها خبری از زیارت و ضریح و گریه نبود. خبری از قول نبود. اگر نطلبیده بودند، جز تب و درد هیچ چیز نصیبم نشده بود. ولی دعوت کردند. آنها همیشه می‌کنند. ماییم که دست رد می‌زنیم به سینه‌شان. ماییم که ...

 

و من چقدر دوست دارم همیشه سنم همینقدر بماند. به اندازه صبح تا بعدازظهر دوشنبه‌ای غریب در قم ...

 

 

هو الحبیب

 

باباحاجی را فرستادیم وسط. دستمالی سفید دستش؛ به رسم قشقایی‌های شیراز. پای چپ، پای راست؛ یکی در میان. حرکت ناموزون دست و پا. دست‌هایمان را گرفته بودیم جلوی دهان که خنده‌مان نگیرد. ناراحت نشود یک وقت. کسی از گوشه پذیرایی یواشکی فیلم می‌گرفت. همه این نیم ساعت به این گذشته بود که راضی‌اش کنیم برقصد. آخرسر قبول کرد. سوت و کف و جیغ بود که رفت هوا. بعید بود از ما اینهمه صدا. حالا بود که همسایه بغلی (آقای اسکندری!) بیدار شود و بیاید دم در. محکم بکوبدش. «مگه عروسیه امشب که رقص و آواز راه انداختین اینجا؟ جمعش کنید بابا»

رقص؛ تابعی از شادی. خوشیِ آمیخته با شیطنت. حالا که من خوشحالم، تو هم باید خوشحال باشی. من و تو دارد مگر؟ بعضی‌ها مثل باباحاجی‌اند. کلی که دعوایشان کنی و استدلال بیاوری که ما مُردیم از غصه و رقص نجاتمان باید بدهد، تازه قبول می‌کنند. با کلی ناز؛ دقیقا مثل تازه عروس‌ها. باباحاجی حتما اعتقاد دارد رقص باید مردانه باشد. همانجوری که توی مردانه عروسی می‌رقصند؛ نهایت جانِ تن و شوقِ دل.

بعضی‌ها می رقصند برای "شاباش". بعد که ده هزار تومانی‌های توی دستشان می‌رسد به ده، پانزده تا، قلبشان یکهو می‌گیرد و بر می‌گردند روی صندلی. «ببخشید حاج آقا، پیر شدیم دیگه. سریع می‌گیره قلبمون»

یک جور دیگر رقص برای بعد از مهمانی است. همه که رفتند. دست‌هاشان گره می‌خورد در هم. خیسِ عرق. داغ تر از آفتاب تابستان. بعد در دایره‌ای به قطر گلِ قالی می‌چرخند. دورانی به دور عشق؛ طواف. اینها صدایشان می‌رسد تا خود آسمان. «هرچی ما می‌ریم بیشتر و بیشتر، من دوستت دارم بیشتر و بیشتر»

آخرین نوع رقصیدن سماع است. ترکیب غریبی از دوران. با لباسی سفید به تنشان. دست ها باز از هم. چرخیدن برای پرواز. مثل گنجشک کوچکی که پرواز می‌کند تا آخرین پرده قبل از خدا. که روح خلاص شود از این تن. بکند از تمام خواسته‌ها و داشته‌ها. 

*

پ.ن 1 : آقای معلم داستان نویسی گفته است هر روز بنویسید. گفته این تمرین را به چندتا نوجوان سیزده ساله داده و بعضی‌هایشان الان دارند رمان می‌نویسند. چشم آقای استاد! از امروز، هر روز خواهم نوشت. اینجا و در کانال بی‌قاف. هرروز واژه‌ها را خواهم رقصاند. به شکلی تازه. با موسیقی اعجاب آورِ جدیدی. آنقدر خواهم نوشت که کلمه ها از رقص خسته شوند، سرشان گیج برود و بیفتند زمین؛ خسته و خمار. آنقدر خمار که مست کنند هرکس می‌نوشدشان را.

انشاالله خواهم نوشت ... پراکنده و بی ربط. مملو از شوقِ زندگی ...

پ.ن 2 : بعدها از باباحاجی بیشتر تعریف خواهم کرد.

من انتحاری نیستم

هو الحبیب

 

این روزها به "انتحار" فکر می‌کنم. به ثانیه‌های پوشیدن لباسی که معلوم است آخرین لباس است. به بستن انبوهی از باروت به دور قلب. "انتحاری" آن لحظه‌ها به چی فکر می کرده؟ به همه لباس‌هایی که پوشیده تا تا آن روز؟ به اولین لباس سفیدی که مادرش برای عروسی دایی تنش کرده بود و گفته بود : «عاقبت بخیر بشی ایشالا» ؟ نشده بود.
 

انتحار مخوف‌ترین نوع مرگ است. آنهایی که خودکشی می‌کنند را می‌فهمیم. زنش مرده بود، معشقوش ولش کرده بود، بیکار شده بود. نه که توجیه کنیم، فقط می‌فهمیم. اما انتحار ... انتحار یعنی "من" خسته‌ام، اما "تو" هم باید بمیری. یعنی من گرمم است و در عطشم برای خنکای خاک سیاه قبر، تو هم باید باشی. راه فرار نداری. ما آدم‌ها تمایل عجیبی داریم به بدبخت کردن دیگران با خودمان. که اگر من نمی‌توانم، تو چرا بتوانی؟ 

 

و وحشتناک‌تر از پوشیدن جلیقه مرگ، پوشیدن پارچه‌ای مملو از خون، این است که انتحاری حتی خودش انتخاب نمی‌کند کی بمیرد. کنترل پیراهن، کنترل باروت دست همکارش است. که ایستاده کمی دورتر و لابد فکر می‌کند پوشیدن جلیقه چه مزه ای دارد ... هرچه فکر می‌کنم، نمی‌فهمم چطور دلش می‌آید آن دکمه را فشار دهد. نه اینکه دلش به حال دختری با موهای سیاه که طلایی هایلایتش کرده بسوزد. به حال دختری که دلهره دارد از فرستادن اولین اموجی‌های قلب زندگی‌اش. نه اینکه دلش بسوزد به حال کودکی که حتی زبری پارچه ایرانی تنش را می‌زند تا چه رسد به باروت. نسوزد به حال زنی که تا صبح توهم می‌زند شوهرش حالا پیش کی خوابیده است و صبح بیشتر از دلسوزی برای جنازه تکه تکه شوهرش، عذاب وجدان دارد. برای هیچ کدام اینها نسوزد، برای رفیقش چی؟ برای کسی که مرگ را بسته دور کمرش؟ که حالا به جای گرمی دست های دختری که آنجا حلقه بزند، سردی باروت را مزه می‌کند ... دلش نمی‌سوزد؟

 

***

و همه ما انتحاری هایی هستیم به اندازه خودمان. همه ماهایی که شبی آنقدر به پروفایل بلاک شده‌ای زل زدیم که خوابمان برد. مایی که پیامی را فرستادیم، بعد پاکش کردیم. همه مایی که تا صحبت از دوست داشتن شد، گوش هایم را گرفتیم که نکند بشنویم و دوباره ... . همه مایی که هر دفعه پشت ماشین عروس‌های فامیل بوق زدیم. بعد لبخندی تحویل گرفتیم و شوخی عذاب‌آوری که «حتما نفر بعدی خودتی». ما همه انتحاری هستیم. کمربندی از خاطره‌ها به کمر، پر از باروت حسرت. جلیقه‌ای از تار و پود اندوه و دلتنگی به تن. ما انتحاری هستیم. همه مایی که فهمیدیم، ولی نداشتیم. همه مایی که از ترس نبودن حتی یک نوتیفیکیشن، شب‌ها گوشیمان را روشن نکردیم. همه مایی که صبح‌هایی از ترس اینکه برای هیچ کس مهم نبوده باشیم، گوشی مان را از airplane mode در نیاوردیم. همه مایی که حتی برای لحظه‌ای فکر کردیم بعضی از آنها که باید دوستمان داشته باشند، ندارند. همه مایی که پسری را دیدم، در مرز بین زنانه و مردانه اتوبوس. که سرش را تکیه داده به صندلی دختری در آن طرف مرز. و دستهاشان عرق کرده و تبدار گرده خورده در هم. همه مایی که دستهایمان یخ زد از سرما، اما جز جیب چیز دیگری نداشتیم. همه مایی که هر دو سیم هندزفری مال خودمان است. ما همه انتحاری هستیم ... منتظر اشاره ای از دور. که منفجر شویم. و منفجر کنیم. که خون خاطره های دیگران را بپاشیم توی خواب هرشبشان. که ترکشهایی از جنس حسرت بنشانیم در وسط پیشانیشان. درست همانجایی که قرار بود جای بوسه‌ای باشد؛ عمیق و طولانی ...

 

من متنفرم از انتحاری بودن. انتحار برای ضعیفهاست. آنها که میترسند اسلحه بگیرند دستشان و با مردانی دیگر که اسلحه دارند بجنگند. آنها که می‌ترسند دیگری تن کثافتشان را بشکافد و خون قلب را خیرات کند میان خاک. خودشان میخواهند ثواب خیرات خون را ببرند. من ضعیف نیستم ... من انتحاری نیستم ... من اسلحهای به دست خواهم گرفت. و هرآنچه مرا به این نقطه رسانده است خواهم کشت. و خون تیره چرکش را هدیه خواهم داد به فرشته عذاب، برای آتش افروزی جهنم. من اسلحه‌ای به دست خواهم گرفت؛ با لوله‌ای سرد و تیره. با سرنیزه‌ای به تیزی ساطور. و فشنگ‌هایی به قطر انگشت شست. پر از باروت شعله‌ور. که پیامبر گفته بود : «اعدا عدوک نفسک التی بین جنبیک ...»

عاشقیم ...

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید