هو الحبیب
آقای معلم انشا میگوید: «اینهمه نوشتن از بهشت زهرا خیلی تجربه میخواد. هشتاد سال». داستانی نوشته بودم از مرگ. از غسالخانه. از گره کفن. از لحد. «حالا تو اینا رو از نزدیک دیدی واقعا؟». و من فکر میکنم به جنازه نیم مردهام روی تختِ «دوست داشتن». مرمر سفید. جا به جا لک افتاده از خون. ردی از رنگ صورتی تا روی زمین. غسالها همه در طوافم. هوا، مملو از بوی کافور. بخیههای تن، همه پاره شده. خون آلود. وحشتناک. غسالی میپرسد: «چی شده این بچه؟ سنی نداره که». «سِن» به عربی، همان دندان است. من دندان کشیدهام روی روحم... با تیزی نیش، پارهاش کردهام. و حالا غسال متعجب زل میزند به من؛ به سوراخهای جا به جای تنم.
نمی دانم چه رسمی است که من شبهای تولد، گریهام میگیرد. مثل سد شیراز؛ که یک شبه فرو ریخت. من هم یک شبه فرو می ریزم؛ به اندازه تمام بارانهای نیامده. به اندازه ساختمانهای ساخته شده در مسیر رود. اما حالا، مجالی نیست برای نوشتن اشکها. برای ماجرای مردن در غسالخانه. امشب زمانی است برای نوشتن از خوشیها و هیجانها...
اول از همه... یک ساله شدنِ کلماتم، مبارک.
دوم از همه... تا شب یک سالگی اینجا، فرصتی برای صحبت خودمانی با نویسندهها نداشته ام. نمیدانم در کتابهایشان، چقدر حس میخوابانند پشت کلمات. احساسات آدمی محدود است. ( هیچ لزومی ندارد امشب طوری بنویسم که بقیه خوششان بیاید (((((: ) محدود است و باید تقسیم شود میان همگان. میان گیسوهای دلبر، چشمهای دلبر، پروفایل دلبر، روسری دلبر، دستهای دلبر، لاک دلبر، خندههای دلبر، اموجیهای دلبر و همه چیزِ دلبر. باید تقسیم شود میان همگان. میان دلبر و دیگران. میان مامان و بابا. میان امین و مامان فرشته و خاله و دایی و مهدی و رضا و محمد. میان آن مادر بزرگِ دیگر و باباحاجی و عمه و عمو و پارسا و پویا. میان رفقا. میان معلمها. و نویسندهها حتمن، کلی آشنای دیگر هم دارند؛ برای تقسیم احساسات. من اما محدودم در این تقسیم. و انبوه احساسات، میماند برای کلمات. برای ریخته شدن به پای هرچیزی که اینجا نوشته میشود. پس اگر غمگین نوشتهام و خواندهاید؛ بدانید و آگاه باشید... تمام غم عالم آن روز بر روی دلم خراب بوده. اگر عاشقانه نوشتهام و خواندهاید؛ بدانید و آگاه باشید... که از دیشبش، ده بار عشق را مزه مزه کرده و قورت داده بودم. اگر از شادی نوشتهام؛ از تمام بغض عالم مُنفَک بوده ام آن روز. اگر از نبودِ کسی نوشتم، مطمئن باشید... آن روز طوری او را خواسته ام، که فرهاد شیرین را. کلمات بخش زیادی است از احساسات من...
سوم از همه... شک نکنید که هرچه نوشتم، سراپا واقعیت بوده. اگر از دختری نوشتم ایستاده بر جدول خیابان؛ روسریاش رمیده؛ برگها همه در طوافش، یقین کنید واقعیت بوده. که من اصلا زندهام به خیال. (عاشق این جمله ام. «من زنده ام به...» XD ) خیال و واقعیت در من مُنفَک نیست. بیشتر از نویسندهاش حتی؛ من قبول دارم «المجاز قنطره الحقیقه» را. البته من هیچ وقت اشتیاقی نداشتم به گذر از پل؛ برای رسیدن به حقیقت.
چهارم از همه... خیلی دوست داشتم بدانم اینجا را چه کسی میخواند، اما... کامنتها و نظرات و تماس با ما و اسم نویسنده، همه مخفی و بسته است. هرآنچه میتوانست راهی باشد به شناخته شدن را، بستهام. ولی... به هیجان پشت تک تک کلمات اینجا قسم؛ که اگر حتی یکبار، چشمهای قشنگتر از دریایتان را دوختهاید به اینجا؛ اگر حتی یکبار، اشتباهی پایتان باز شده به قلمرو کلمات من، یک دنیا ممنونم ازتان. از قدم رنجهتان متشکرم. از بخشیدن چشمهایتان به سیاهی کلماتم، متشکرم. به اندازه تک تک کلمات دنیا، متشکرم ازتان، رفقا و عزیزان من...
پنجم از همه... از مادر و پدرم، سعید نیکخواه آزاد، خانم صدیق، آقای قرائیان، سیدسروش طباطبائی پور، علیرضا هاشم زادگان، راضیه سادات میری، مرتضی برزگر، استاد فیضی و همه کسانی که کلمات را به من هدیه دادند، متشکرم. از تمام کسانی که در روزها و شبهای گذشته، کلمات مرا خواندند و تشویقم کردند، متشکرم. از همه کسانی که کلمات مرا خواندند و بی تعارف نقد کردند، متشکرم. بدانید و آگاه باشید... که تشکر من، ناشی از تعارفات مرسوم هر روز نیست. و اگر تشکر میکنم، جایی حوالی عمیق ترین نقطه دلم، متشکر است ازتان.
آخر از همه... این کلمات برای همو است که من، جز به او شناخته نمیشوم. همو که «منِ پیش از او» به دنیا آمدن است و «منِ پس از او»، مرگ. «کَلا». اشتباه کردم. «من پس از او»، هیچگاه نیست. شاید پس از او، بدنی باشد هنوز که راه برود، دهانی که حرف بزند و چشمی که ببیند. اما والله العلی الظیم... جانی نیست که زنده باشد و نفسی نیست که برآِید. که بر هر نفسی که برمی آید نقشی است از او. و روی هر کلمهای که نوشته میشود، نشانی از عشقش. پس برهر نفس واجب است خواستنش. و دوست داشتنش. و آرزو کردنش. و یواشکی، پرستیدنش. از او ممنونم که بهانهای است برای کلمات من. از او ممنونم، که عشقش آنقدر قلبم را مچاله میکند، که چاره ای نمییابد جز تخلیه شدن با کلمات. ممنونم از او که من باشم و نباشم، عاشقم است. و عشقش، مرا بر آن میدارد که در همه چیز بهترین باشم. غرور نگاهش بر من، برآنم میکند که تمام دنیا را به آتش بکشم. و در خاکستر باقی مانده، نرگس و نسترن بکارم. شاخهای جدا کنم برایش و تقدیم کنم به دستانش؟ هرگز... که بریزم جلوی قدمهایش. که زمین تاریک است برای قدمهای او. همین شوق که تصور کنم، به من فکر میکند، ناگزیرم میکند از دلبری کردن. از بهترین بودن کنارش. این روزها شاید، آخرین روزها باشد تا تبدیل شدن نقاشی روی دیوار به عکسی رنگی. به رنگ. این روزها آخرین روزهاست تا بیاید. و بخواند... «اقرا». که وحی هرگز از زمین برداشته نشده است... اما اگر نیامد، شاید این روزها اولین قدمها باشد تا «حائل». برای شکستنش. که حافظ نوشته بود: «میان عاشق و معشوق...». به نام الله و به عشق «او». همو که حروف نامش نیست به جز «د» «م» «ه» «ی»...