حائل

-میان عاشق و معشوق هیچ حائل نیست-

حائل

-میان عاشق و معشوق هیچ حائل نیست-

کلمات کلیدی
آخرین مطالب
  • ۰۳/۰۸/۲۵
    492
  • ۰۳/۰۸/۰۷
    491
  • ۰۳/۰۷/۱۰
    490
  • ۰۳/۰۷/۰۱
    489
  • ۰۳/۰۶/۲۸
    487
  • ۰۳/۰۵/۱۰
    486
  • ۰۳/۰۳/۱۳
    485
  • ۰۳/۰۲/۳۱
    483

حس غریبی در من وجود دارد که اگر بگویند چیزی سخت است یا کاری نشدنی، مشتاق‌تر می‌شوم که انجامش دهم. اشتیاقی که به هیچ وجه در کارهای آسان‌تر و حتی مفیدتر وجود ندارد. یکی دوماه پیش گفتند اسید و باز سخت‌ترین مبحث شیمی است و خیلی‌ها می‌گذرند از کنارش. من آنقدر تست اسید و باز زدم و آنقدر خط به خط کتاب را حفظ کردم که حالا هرچه تست‌هایش توی آزمون بیشتر باشد خوشحال‌تر می‌شوم. اینها را ننوشتم که گزارشی از درس‌های نیم‌سالم ارائه کرده باشم. دوسال پیش کار سخت و نشدنی را این دیدم که ارتباط خاصی با بقیه آدم‌ها نداشته باشم. نه اینکه در تنهایی زندگی کنم، فقط اینکه خوشحالی، امید و احساس ارزشمندی‌ام در کنار و نگاه دیگران نباشد. برای علی ۱۶ ساله‌ای که اولین بار داشت با احساساتی مواجه می‌شد که تا قبل از آن نبودند، این کار سخت‌ترین کار دنیا بود. احساساتی که تا آن موقع توی فیلم‌ها بود، توی کتاب‌ها بود، اما توی دنیای واقعی وجود نداشت. و خب آسان نیست گرفتن چیزی از کسی که شیرینی‌اش را برای اولین‌‌بار تجربه می‌کند. من اما توانستم... اینکه برایش واقعن از روحم هزینه کردم و زخم روی زخم به خودم اضافه کردم، بحث دیگری است. اما به هرحال توانستم در دوست داشتن و ارتباط با آدم‌ها به استغنا برسم. حفظ این استغنا هنوز هم خیلی سخت است. نسخه بی‌حس شده من هنوز همان کسی است که آدم‌ها را از صدای نفس کشیدنشان تشخیص می‌دهد. همان کسی که واژه واژه کلمات آدم‌ها یادش می‌ماند. با این حال، وابسته نبودن به آدم‌ها هنوز چالشی ست که دوستش دارم. مشکل فقط اینجاست که آرام آرام دلم دارد تنگ می‌شود و دل‌تنگی همه محاسباتم را به هم می‌ریزد. دلم برای لذت بردن از حرف زدن، لذت بردن از پیش هم بودن و لذت بردن از ارتباط داشتن تنگ شده... دلم برای اینکه شعر و آهنگ بفرستم برای کسی تنگ شده. دلم برای خنده‌هایی که چنددقیقه امتداد می‌یابند تنگ شده. برای خوشحال بودن دلم تنگ شده. برای اینکه بخندم و خنده‌ام از سر این نباشد که طرف مقابلم ناراحت نشود. بخندم و در لحظه به هزار فکر و دغدغه‌ای که توی سرم است فکر نکنم. شاید حالا چیز سختی که باید انجامش دهم این است که باز هم دوست بدارم و بخندم و خوشحال باشم... نمی‌دانم چه شد که عکس‌هایم را ریختم روی وان‌درایو، اما نتیجه‌اش این است که چندوقت یکبار عکسی را می‌فرستو توی نوت‌هایم که ۲۰۱۸، در این روز فلان عکس را گرفتی. و پسر! در نهایت تعجب از خودم می‌پرسم این منم که اینقدر خوشحالم؟ منم که به هیچ چیز فکر نمی‌کنم؟ منم که از ذهنش به خواب پناه نمی‌برم؟ چه عجیب. چه موجود ناشناخته‌ای. هیچ‌وقت دوست نداشتم به قیمت ندانستن و بیخیال بودن خوشحال باشم. اما این روزها دارم به آدم‌های اینطوری حسودی‌ می‌کنم. آدم‌هایی که به دنیای اطرافشان، به جامعه اطرافشان و به هیچ‌چیز دیگر فکر نمی‌کنند. دنیای خوشی دارند. واقعن دنیای خوشی... من مدت‌هاست نتوانسته ام به آنچه که هست راضی باشم. با آنچه هست خوشحال باشم. هرلحظه به طرز دیوانه‌واری فکر کرده ام چه کار کنم که چیزی بهتر شود. این احساس را واقعن هیچ‌کس نمی‌فهمد. نمی‌فهمد من نمی‌توانم از خودم و از کارم راضی باشم. این خوب نیست... بد است در واقع. دوست دارم خوشحال باشم. دوست دارم از ته دل بخندم. دوست دارم به این فکر نکنم که فردا قرار است چه بشود. که دهم یازدهم تیر سال بعد چه می‌شود. که فردایش چه می‌شود. که اول مهرهای بعد از آن قرار است کجا باشم. خیلی وقت است لذت‌های کوچک را اساسن اتلاف وقت محسوب می‌کنم. ذهنم انگار فریاد می‌زند آخر این هم لذت بردن دارد دیوانه؟ بله دارد! ولی من توان لذت بردنش را ندارم. از این شرایط خسته ام. شدیدن خسته. کار سخت الانم این است که لذت بردن را تمرین کنم؟ نمی‌دانم... 

پ.ن: فقالت: دوست دارم جوری پیرهنشو اتو کنم که هیچ خط تایی نمونه روش. کاش من هم اینقدر عاشق بودم...

پ.ن: خود گریه رو نه، ولی دلم سبکی بعدش رو می‌خواد...

  • ۰۰/۱۰/۲۳
  • mosafer ‌‌‌‌‌