این پرفکشن لعنتی وجود ندارد و تمام.
این پرفکشن لعنتی وجود ندارد و تمام.
چندساله که شب بیست و سوم آرزوهام رو مینویسم روی یه کاغذ و میذارمش صفحه اول سوره یاسین. امشب آرزوهای پارسال رو خوندم. آخریش رو یادم نبود که نوشتم. یکی مونده به آخری رو هم. به هرحال، یکیش مستجاب شده و یکیش نه. و به هرحال، اونی که مستجاب شد رو میخوام که مستجابتر بشه و اون یکیش رو دیگه نمیخوام. چه اتفاقایی میتونه بیفته تو یه سال...
.
خدایا تقدیر من رو مهدیت قرار بده. دوست داشتنش. خدمتش. حرف زدن باهاش. دلتنگ شدن براش. خدایا تو همه ثانیههام مهدیت رو بنویس. تو هر نفسم گرمای عشقش رو پر کن. تو هر قدمم شوق رسیدن بهش رو بریز. آه، خدای من...
قبلن فکر میکردم وقتی برای روزهای میلاد جشن میگیریم، تولدی است مثل تولدهای ما. تولدهایی که برای همدیگر میگیریم، کیک میبُریم، کادو میخریم. یعنی صرفن اعلام میکنیم که از حضور فلان آدم در خوشحالیم. این روزها اما فکر میکنم به دنیا آمدن امام معنایی فراتر از این دارد. معنایش این است که خدا یک شانس دیگر به ما داده. یک شانس دیگر برای اینکه به تیرگیهای این دنیا نبازیم. یک شانس دیگر که گم نشویم. داشتن این فرصت عمقین خوشحالکننده است. هم برای ما که دوباره میتوانیم خودمان را امتحان کنیم و هم برای خدا که مهربانیاش را اینقدر مستقیم به رخ کشیده. برای همین ما یاد این روز را زنده نگه میداریم، تبریک میگوییم، جشن میگیریم و خوشحالیم. نه چون یک آدم دیگر به دنیا آمده، برای اینکه خدا به ما لبخند زده و یک فرصت دیگر بهمان داده. از میان همه این فرصتها، تنها یکی برایمان باقی مانده. بعد از او شانس مجددی نداریم. کس دیگری به دنیا نمیآید. برای همین است که فکر میکنم نیمه شعبان، اگر نگویم خاصترین و مهمترین، یکی از خاصترین و مهمترین روزهای سال است. ما فرصتهای قبلیمان را از دست دادهایم، اما این یکی هنوز...
پ.ن: تولد امروز، اول از همه، مبارکِ خدا باشد...
دوست دارم درباره غریب و برادران لیلا بیشتر بنویسم. اما فعلن فکر میکنم هردوی این فیلمها باید ساخته و اکران شوند و ما باید هردو را در فاصله زمانی کمی ببینیم. غریب، برای اینکه بدانیم آدمها در تاریخ چه زحمتی کشیدهاند برای ما و برادران لیلا برای اینکه بدانیم ما چقدر همهچیز را خراب کردهایم...
صحبت درباره اینکه آن سس تند، چقدر تند است و دیگر هیچ.
حرفای امروز پتانسیلش رو داشت که بکشه من رو.
میخوام تو سال جدید به همه جاها و قرارها به موقع برسم و عادت دیر رسیدن همیشگیم رو واقعنننن بذارم کنار. کاش بشه.
اگر بخواهم کوتاه و مختصر نتیجه 1401 را بگویم، یاد گرفتم که انرژیام محدود است. کارهایی که میتوانم برای خودم تعریف کنم محدود است. وقت هم محدود است. باید تا آنجا که وقت و انرژیام اجازه میدهد، خودم را مشغول کنم. کمال گراییای که باعث میشود بخواهم 7-8 تا کار با هم پیش ببرم را باید بیندازم دور. باید فراموشش کنم. من بسیار محدودم. بسیار کوچک. بسیار بیاهمیت.
از 1401 یاد گرفتم که باید محکم «نه» بگویم. به بعضی کارها، هرچقدر هم که خوب و مفید باشند، باید نه بگویم. چون «نمیتوانم». چون -به قول آن جمله معروف- من یک پروژه دائمی توسعه فردی نیستم. من یک انسان با انرژی خیلی محدودم.
در پایان 1401 خسته ام. چند روز اول امسال را فقط استراحت کردم...
سال 99 دوتا نیمه شعبان داشت. یکی اوایل فروردینش و دیگری آخرهای اسفند. نشانهای الکی که امیدوار باشیم آن سال بیایی. 99 گذشت. 1400 نیز. و امسال هم آخرین غروب جمعه گذشت و نیامدی. میگویند اصحاب نوح یک بار از حضرت پرسیدند زمان نجات کی میرسد؟ نوح از جبرئیل پرسید و به اصحابش گفت خرمایی بخورند و هستهاش را بکارند. آن هسته که نخل شد، زمان نجات میرسد. نخل سی، چهل سال طول میکشد که از هسته رشد کند، اما آنها منتظر شدند. نخل بزرگ شد. زمان نجات نرسید. آمدند پیش نوح که چه شد؟ نخل رشد کرد اما نجات نیافتیم؟ نوح دوباره از جبرئیل پرسید. جبرئیل گفت خرمایی از نخلی که درآمده بخورند و هستهاش را بکارند. وقتی نخل جدیدی رشد کرد، زمان نجات میرسد. نوح به اصحاب خبر داد. بعضی که دیدند حرف نوح اشتباه از آب درآمده و نجات نرسیده، رفتند و تنهایش گذاشتند. نخل دوم بزرگ شد. نجات اما نرسید... اصحاب دوباره آمدند پیش نوح که پس چه شد؟ زمان نجات چرا نمیرسد؟ نوح از جبرئیل پرسید. جبرئیل گفت که از خرمای درخت جدید بخورند و هستهاش را بکارند و تا نخل سوم رشد کند. نوح به اصحاب گفت. باز بعضی از اصحاب به اشتباه نوح شک کردند. گذاشتند و رفتند. ماجرای هسته و نخل، هفت بار تکرار شد. تا وقتی نجات رسید، بیشتر از اصحاب نوح را تنها گذاشته بودند و رفته بودند...
در آخرین غروبِ جمعه امسال به «رفتن» فکر کردم. که اصحاب نوح کجا رفتند؟ بعد از فراموش کردن نوح چه کردند؟ به جای او، پیش چه کسی بودند؟ به جای او، با که حرف زدند؟ در آخرین غروب، درباره خودم فکر کردم. که من میمانم؟ اگر قرار باشد به اندازه روییدن هفت نخل صبر کنم میمانم؟ اصلن اگر نمانم، کجا بروم؟ به چه کسی پناه بیاورم؟ اگر امسال هم نیامدی، سال بعدش هم، همه سالهای بعد از این هم، من کجا دارم که بروم؟ بعد از تو چه کار میتوانم بکنم؟ به چه کسی میتوانم پناه بیاورم؟ با که حرف بزنم؟ که را به جای تو دوست داشته باشم؟ دلم برای چه کسی تنگ شود؟ در آخرین غروب سال به چه کسی فکر کنم؟ من جایی برای رفتن ندارم... تو، هفت بار را اگر هفتاد بار هم بکنی، باز من میمانم. باز هسته خرمایی میکارم و باز دوستت میدارم...
در آخرین غروب به این فکر کردم که امسال تمام شد و سالهای بعد هم به همین سرعت میگذرند. شاید وقتی بیایی که من دیگر نباشم. اگر اینطور باشد، دوست دارم از خودم تو را به جا گذاشته باشم. دوست دارم بین آدمها منتشرت کرده باشم. دوست دارم دقیقههای عمرم به انتشار تو گذشته باشد. دوست دارم اگر من نباشم، وقتی آمدی، عطرم را در بقیه آدمها احساس کنی. کلماتم را درونشان بیابی. «میخوام غزل بسازم ازت هرجایی ورد زبونا بشه...»
دلم بسیار برایت تنگ است شاخه نبات من. ما بدون تو، هیچ چیز نداریم. تهی و خالی. فقیر و ندار. بی تو خوشیها و لبخندهایمان سوخته. در آخرین غروب جمعه امسال، آرام برایت خواندم...
«شاخه نبات، من دیگه برات تا دم بهار نمیمونم...
ببین زده به گله مون گرگ... بعد رفتن تو برهمون مرد...
غمت سوزند چاییباغو... سیل تو تور رو با ماهیها برد...»
پ.ن: اینها را از اردوی درسیای مینویسم که با بچه ها آمدهام. من قرار است فردا صبح برگردم و دلم حتمن برایشان تنگ میشود...
آیا هرگز کسی پیدا خواهد شد که بتواند همهی همه جزئیات را درباره ما بداند؟
فکر میکنم نه. پیدا نخواهد شد.
پ.ن: گفت آنچه یافت مینشود، آنم آرزوست...