سال 99 دوتا نیمه شعبان داشت. یکی اوایل فروردینش و دیگری آخرهای اسفند. نشانهای الکی که امیدوار باشیم آن سال بیایی. 99 گذشت. 1400 نیز. و امسال هم آخرین غروب جمعه گذشت و نیامدی. میگویند اصحاب نوح یک بار از حضرت پرسیدند زمان نجات کی میرسد؟ نوح از جبرئیل پرسید و به اصحابش گفت خرمایی بخورند و هستهاش را بکارند. آن هسته که نخل شد، زمان نجات میرسد. نخل سی، چهل سال طول میکشد که از هسته رشد کند، اما آنها منتظر شدند. نخل بزرگ شد. زمان نجات نرسید. آمدند پیش نوح که چه شد؟ نخل رشد کرد اما نجات نیافتیم؟ نوح دوباره از جبرئیل پرسید. جبرئیل گفت خرمایی از نخلی که درآمده بخورند و هستهاش را بکارند. وقتی نخل جدیدی رشد کرد، زمان نجات میرسد. نوح به اصحاب خبر داد. بعضی که دیدند حرف نوح اشتباه از آب درآمده و نجات نرسیده، رفتند و تنهایش گذاشتند. نخل دوم بزرگ شد. نجات اما نرسید... اصحاب دوباره آمدند پیش نوح که پس چه شد؟ زمان نجات چرا نمیرسد؟ نوح از جبرئیل پرسید. جبرئیل گفت که از خرمای درخت جدید بخورند و هستهاش را بکارند و تا نخل سوم رشد کند. نوح به اصحاب گفت. باز بعضی از اصحاب به اشتباه نوح شک کردند. گذاشتند و رفتند. ماجرای هسته و نخل، هفت بار تکرار شد. تا وقتی نجات رسید، بیشتر از اصحاب نوح را تنها گذاشته بودند و رفته بودند...
در آخرین غروبِ جمعه امسال به «رفتن» فکر کردم. که اصحاب نوح کجا رفتند؟ بعد از فراموش کردن نوح چه کردند؟ به جای او، پیش چه کسی بودند؟ به جای او، با که حرف زدند؟ در آخرین غروب، درباره خودم فکر کردم. که من میمانم؟ اگر قرار باشد به اندازه روییدن هفت نخل صبر کنم میمانم؟ اصلن اگر نمانم، کجا بروم؟ به چه کسی پناه بیاورم؟ اگر امسال هم نیامدی، سال بعدش هم، همه سالهای بعد از این هم، من کجا دارم که بروم؟ بعد از تو چه کار میتوانم بکنم؟ به چه کسی میتوانم پناه بیاورم؟ با که حرف بزنم؟ که را به جای تو دوست داشته باشم؟ دلم برای چه کسی تنگ شود؟ در آخرین غروب سال به چه کسی فکر کنم؟ من جایی برای رفتن ندارم... تو، هفت بار را اگر هفتاد بار هم بکنی، باز من میمانم. باز هسته خرمایی میکارم و باز دوستت میدارم...
در آخرین غروب به این فکر کردم که امسال تمام شد و سالهای بعد هم به همین سرعت میگذرند. شاید وقتی بیایی که من دیگر نباشم. اگر اینطور باشد، دوست دارم از خودم تو را به جا گذاشته باشم. دوست دارم بین آدمها منتشرت کرده باشم. دوست دارم دقیقههای عمرم به انتشار تو گذشته باشد. دوست دارم اگر من نباشم، وقتی آمدی، عطرم را در بقیه آدمها احساس کنی. کلماتم را درونشان بیابی. «میخوام غزل بسازم ازت هرجایی ورد زبونا بشه...»
دلم بسیار برایت تنگ است شاخه نبات من. ما بدون تو، هیچ چیز نداریم. تهی و خالی. فقیر و ندار. بی تو خوشیها و لبخندهایمان سوخته. در آخرین غروب جمعه امسال، آرام برایت خواندم...
«شاخه نبات، من دیگه برات تا دم بهار نمیمونم...
ببین زده به گله مون گرگ... بعد رفتن تو برهمون مرد...
غمت سوزند چاییباغو... سیل تو تور رو با ماهیها برد...»
پ.ن: اینها را از اردوی درسیای مینویسم که با بچه ها آمدهام. من قرار است فردا صبح برگردم و دلم حتمن برایشان تنگ میشود...