آدمایی که بدون اینکه ازشون بخوای نصیحت و راهنماییت میکنن رو اصلن دوست ندارم!
پ.ن: دیشب خواب عجیبی دیدم...
آدمایی که بدون اینکه ازشون بخوای نصیحت و راهنماییت میکنن رو اصلن دوست ندارم!
پ.ن: دیشب خواب عجیبی دیدم...
یکشنبه امتحانهایم بالاخره تمام شد. مهمتر از آن، سریال مانی هایست را وسط امتحانهایم شروع کردم و قبل از اینکه امتحانهایم تمام بشود، تمام شد. وقت تلف کردن ایام امتحانات یک جور خاصی مزه میدهد. اینکه چرا علیرغم تصمیمم برای اینکه سریال خارجی نبینم، این سریال را دیدم، ماجرای طولانیای دارد. اما به هرحال دوستش داشتم. خیلی دوستش داشتم!
از چیزهایی که دوست داشتم تیتراژ اولش بود. همانی که چند کلمه اولش را دیروز اینجا نوشتم. هرچند مخاطبی برای این آهنگ نداشتم، اما احساس میکنم منظورش را می فهمم. انگار درباره یک انتخابِ اشتباهِ دوستداشتنی حرف می زند...
از شخصیت ها هم -احتمالن مثل هرکسی که این سریال را دیده- پرفسور را دوست داشتم. اینکه با فکر و برنامه میرفت جلو و اینکه احساساتش را تا حد خوبی مدیریت میکرد.
از بقیه شخصیتها هم توکیو را دوست داشتم. آن هم به این دلیل که تابع احساساتش نبود. یا لااقل، میتوانست از احساساتش در راستایی که باید استفاده کند. برای چیزهایی که میخواست می جنگید، خسته نمیشد، کم نمیآورد. لوس بازی بقیه دزدها را نداشت. شجاع بود. دوست دارم در این زمینهها شبیهش باشم.
.
بعد از تمام شدنش، دوباره تصمیم گرفتم سریال خارجی نبینم. و فکر نمیکنم دوباره زیر این تصمیمم بزنم.
.
چند روزیه احساس میکنم برای از اینجا به بعد زندگیام، به کسی بیشتر از «دوست» یا خانواده فعلیام نیاز دارم. چندوقتی میشه که دیگه حوصله حرفهای معمولی رو ندارم. خاطره تعریف کردنای الکی. سوالای تکراری. «چه خبر؟»، «چیکارا میکنی؟»، «معدلت چند شد؟»، «ریاضی 2 رو پاس کردی؟»، «امتحانات کی تموم میشه؟»، «با مترو میری دانشگاه؟»، «استاد فلانی هنوز اونجا درس میده؟»، «فیزیکتون سخت بود؟»، «چند روز تو هفته میری دانشگاه؟»، «به جز دانشگاه کار دیگهای هم میکنی؟» و انبوهی دیگر از این سوالات بیفایده و مسخره. واقعن چرا هیچ کس نمیپرسه «تابستون چه کتابایی میخوای بخونی؟»، «حالا که بعد از اینهمه سال که دوست داشتی، معلم شدی، چه حسی داری؟»، «فکر میکنی تیتراژ اول سریال راجع کدوم بخش زندگیت میتونه باشه؟» و نمیدونم. یه سری سوال دیگه. یه سری حرفا که هدفشون گذشتن زمانی که کنار هم هستیم نباشه. اخیرن به چنین آدمی نیاز دارم. آدمی که بشه وقتی امتحانا تموم میشه، با هم بریم یه جای بلند. یه جایی که همه شهر معلوم باشه. سرمو بذارم روی شونهش و بگم، بالاخره تموم شد. سالی که بیشتر از همه سالای دانشگاه ازش میترسیدم، تموم شد. نه مهندسی اونقدر سخت بود که فکر میکردم. نه بازم ریاضی خوندن سخت بود. نمیخوام عاشقانه بنویسم، حتی نمیدونم میشه اسم چنین آدمیو «معشوق» گذاشت یا نه. فقط اینکه هر اسمی داشته باشه، عمیقن بهش نیاز دارم...
.
حس میکنم نوشتن واقعن یادم رفته! حتی از قبل هم بدتر مینویسم. کاش یه نفر بود که با هم بریم کلاس داستاننویسی. تنهایی واقعن حوصلهش رو ندارم. و کسی هم که کلاس داستاننویسی دوست داشته باشه نمیشناسم. خیلی بده واقعن :(
.
ذهنم خیلی به هم ریخته ست. حرفای اینجا هم خیلی به هم ریخته شد.
.
کاش الان مکه بودم.
If I stay with you
If I'm choosing wrong
I don't care at all
دقیقن یه هفته دیگه امتحانام تموم میشه و یوهو! تجربه دوباره حس رهایی تموم شدن سال و شروع تابستون :)
هو الحبیب
من فکر میکنم آیه «انا فتحنا...» خطاب به همه آدمها باشد. «فتح مبین» من تویی. بزرگترین دستاوردم تویی. بزرگترین نعمت خدا به من، تویی. پارسال قبل از کنکور، آیات اول سوره فتح را پخش کردند. تا «انا فتحنا» را خواند، من به تو فکر کردم. گویی که من به بزرگترین پیروزیام رسیده ام و دستاوردهای بعد از این، همه مصنوعیاند... توضیحش سخت است. مثلن کشتیگیری را در نظر بگیرید که قهرمان المپیک شده. بعد پسر چندسالهاش از او میخواهد که با هم کشتی بگیرند و او مثل همه باباها، اجازه میدهد که پسرش برنده شود. کشتیگیر از این «شکست» ناراحت میشود؟ خندهدار است...
این حرفها برای من هم صادق است. باید باورم شود که تو، یگانه دستاورد منی. بزرگترین پیروزیام. و هرچه بعد از تو به دست بیاورم، مانند بردن کودک کوچکی در کشتی است. مانند گل زدن به بچهای که اولین بار است دروازهبان شده. هرچه بعد از تو به دست بیاورم، حقیر و مسخره است... مانند میلیاردری که از پیدا کردن سکهای 500 تومانی خوشحال شود. فرماندهای که از پیروزی در یک مانور نظامی لذت ببرد... دستاوردهای بعد از تو همینقدر پوچند...
مشکل من این است که هنوز باورم نشده فتح مبینم تویی. هنوز باورم نشده، که اتفاقات روزمره برایم مهمند. که این رفت و آمدها و بالا و پایین شدنها، ذهنم را به هم میریزد. هنوز باورم نشده که ساعتها به اتفاقات روزمره فکر میکنم. من از غیر تو خسته شده ام. باید باورم شود که من، بزرگترین افتخار این دنیا را کسب کرده ام. که پس از تو همه چیز بیاندازه کوچک است...
پ.ن: جدای از این بحثا، این آیه رو خیلی دوست دارم. خدا بزرگترین «پیروزی» پیامبر رو در «صلح حدیبیه» میدونه. در واقع خدا جایی حضرت رو پیروز معرفی میکنه که اصلن جنگی انجام نشده...
پ.ن: بعد از یک ماه واقعن سخت، امروز تقریبن معلوم شد سال بعد وضعیت مدرسه چجوریه. الحمدلله تقریبن همه چی جوری پیش رفته که من فکر میکردم خوبه. این یه ماه، چندتا چیز غیرممکن، ممکن شد. این اتفاقا باعث شده فکر کنم پیروزیای به دست اومده. در حالی که همه اینا واقعن بردن یه بچه دوساله توی کشتی عه...
-اگه دلت با من آرومه نرو
حالا که خیابونا پر بارونه نرو
اگه دیدی حالم داغونه نرو
اگه قسمم جون هردوتامونه نرو-
-مال منی، معین زد
اگر کسی بیست و سوم اردیبهشت ۱۴۰۱، یعنی دقیقن یک سال پیش از امروز، برایم تعریف میکرد که بیست و سوم اردیبهشت ۱۴۰۲، قرار است چکار کنم، محال بود باور کنم. محال بود باور کنم که صبح زود بیدار شدم، با تاکسی رفتم ایستگاه تازه تاسیس علامه جعفری و چند دیقهای میشود که نشستهام توی خط ۴ مترو. مقصد خیلی دور است. آنقدر دور که احتمالن تا ساعت ۱۰ که قرار گذاشتهایم نمیرسم آنجا.
.
برای اینکه بتوانم امسال را هضم کنم، بالا و پایینهایش را بچینم کنار هم و ببینم با خودم چکار کردهام، باید همه تابستان را فکر کنم...
پ.ن: شاید بهتر باشد مثل قبلن باز هم هرروز بنویسم...
چندوقتی است اینجا چیزی ننوشتهام. اردیبهشت آنقدر شلوغ بود (و البته هست!) که جایی برای نوشتن نمیگذاشت. اردیبهشت احتمالن ثبت شده در صحبتهای طولانی من و م.ن. در میان ترمهایی که هرهفتهاش داشتم. در آخرین روزهای امسال مدرسه. اردیبهشت هیجان انگیز بود و خسته کننده. شیرین و مبهم. نمیدانم قرار است چه اتفاقی بیفتد. حتی دیگر نگران هم نیستم. به هرحال «المومن کالمیت فی ید الغسال».
پ.ن: قرار شده اگر بطلبند و راهمان بدهند، تیر برویم مشهد. همان مشهدی که آخرین بار 97 یا 98 رفتیم. همان مشهد شگفت انگیز...
زمانه بر سر جنگ است، یا علی مددی...
این پرفکشن لعنتی وجود ندارد و تمام.