آغازِ یک پایان...
پ.ن: کان الدنیا لم تکن... و الآخره لم تزل...
آغازِ یک پایان...
پ.ن: کان الدنیا لم تکن... و الآخره لم تزل...
فلم تقتلوهم ولکن الله قتلهم... و ما رمیت اذ رمیت ولکن الله رمی...
و الضحی
و الیل اذا سجی
ما ودعک ربک و ما قلی...
.
و لقد نعلم انک یضیق صدرک بما یقولون
فسبح بحمد ربک و کن من السجادین...
به قبرستان گذر کردم صباحی
شنیدم ناله و افغان و آهی
شنیدم کلهای با خاک می گفت
که این دنیا نمیارزد به کاهی...
حالم یه جوری بده که دیگه زده به جسمم. خیلی نادر بوده این اتفاق واسه من.
پ.ن: یه جوری عجیب و غریب دوستت دارم...
پ.ن: مال خود من باش... غیر من هرکی که گفت دوست دارم گوش نده به حرفاش...
مالِ خودِ من باش!
این روزها بیشتر از همیشه به رفتن فکر میکنم. به پرواز کردن. به در اینجا نماندن. انگار که نزدیک است جانم از نوک انگشتان پا جمع شود، به گلو برسد و خارج شود. انگار که دردی در میان سینهام ماندگار شده که بهبود میخواهد. بهبودش نه با مداواهای معمول است و نه حتی با وصال. درمانش فقط در رفتن جان از بدن است و همین.
اینجا کنار شما، بیش از همیشه به این نقطه نزدیکم. انگار همین لحظه قرار است رخ دهد. یا لحظه بعدی، یا یکی دو لحظه بعد از آن. انگار الان است که جانم خارج شود، بالهای سفید و بلندش را باز کند و تا آسمان پرواز کند. از زمین خستهام. از این رفتوآمدهای هرروزه. از رنجیدنها، رنجاندنها. از داشتهها و نداشتهها. من دیگر پسر ۱۵، ۱۶ سالهای نیستم که آرزویش عوض کردن دنیاست. پسری در آستانه ۲۰ سالگیام که از هرچه آرزوست خسته شده. که حالا روزها و ساعتها را میشمارد که تمام شود. مگر نگفته بود که دنیا سجن المومن و من لااقل به زبان مومنم. این دنیا برایم به زندان سیاه و کوچکی میماند. زندانی که هرازگاهی نوری از ترکهایش به داخل میتابد. آدم تصور میکند زندانی بودنش دارد به پایان میرسد که نور ناگاه دوباره قطع میشود...
من بعد از یکسال دوباره رسیدهام پیش شما و بیا یادم بده پروازو با دستات!
پ.ن: همه خستگی یک سال که هیچ، یک عمر را آوردهام اینجا. ما خیلی با امید آمدهایم آقای امام رضا!
بله! آن آیتاللهی که بعضی خشکِمذهبها
برای بیعت با او نمیآیند، میآید...
که بعضی خشکِمذهبها
بعضی خشکِمذهبها
بعضی خشکمذهبها
آخ که بعضی خشکمذهبها...
به ذره گر نظر لطف بوتراب...
نه! نه!
به ذره گر نظر لطف سگ بوتراب کند
به آسمان رود و کار آفتاب کند...