این روزها بیشتر از همیشه به رفتن فکر میکنم. به پرواز کردن. به در اینجا نماندن. انگار که نزدیک است جانم از نوک انگشتان پا جمع شود، به گلو برسد و خارج شود. انگار که دردی در میان سینهام ماندگار شده که بهبود میخواهد. بهبودش نه با مداواهای معمول است و نه حتی با وصال. درمانش فقط در رفتن جان از بدن است و همین.
اینجا کنار شما، بیش از همیشه به این نقطه نزدیکم. انگار همین لحظه قرار است رخ دهد. یا لحظه بعدی، یا یکی دو لحظه بعد از آن. انگار الان است که جانم خارج شود، بالهای سفید و بلندش را باز کند و تا آسمان پرواز کند. از زمین خستهام. از این رفتوآمدهای هرروزه. از رنجیدنها، رنجاندنها. از داشتهها و نداشتهها. من دیگر پسر ۱۵، ۱۶ سالهای نیستم که آرزویش عوض کردن دنیاست. پسری در آستانه ۲۰ سالگیام که از هرچه آرزوست خسته شده. که حالا روزها و ساعتها را میشمارد که تمام شود. مگر نگفته بود که دنیا سجن المومن و من لااقل به زبان مومنم. این دنیا برایم به زندان سیاه و کوچکی میماند. زندانی که هرازگاهی نوری از ترکهایش به داخل میتابد. آدم تصور میکند زندانی بودنش دارد به پایان میرسد که نور ناگاه دوباره قطع میشود...
من بعد از یکسال دوباره رسیدهام پیش شما و بیا یادم بده پروازو با دستات!
پ.ن: همه خستگی یک سال که هیچ، یک عمر را آوردهام اینجا. ما خیلی با امید آمدهایم آقای امام رضا!
- ۰۲/۰۴/۲۳