هو الحبیب
آقای معلم ریاضی پارسال گفته بود: «یه جایی میرسه که میفهمین دیگه یه خونه با دوتا مرد نمیشه»
این روزها بیش از همیشه معتقدم راست میگوید... چقدر راست... اصلن تمام قصه بافیهای روانشانسی ازدواج را میشود خلاصه کرد در همین یک جمله.
پ.ن : وی در حالتی که فکر میکند دیگر خیلی بزرگ شده و وقت ازدواجش است، حال آنکه کودکِ خیالبافی بیش نیست...
هو الحبیب
«گر دل من نیاسود، از گناه تو بود...»
من بدون مقدمه از علی(ع) خواهم نوشت. از آنچه بر او خواهد گذشت. من چه حقیرم در نوشتش... که خدا مانده است در توصیف علی. آنجا که حروف را بیقاعده میچیند پشتِ هم. که این آخرین راه است برای بیان. برای تقریر. آنجا که حروف بیقاعده رو میچینیم پشتِ هم... میتمکمنباایبکنابینم... هرکس که بخواند، حتمن هیچ نمیفهمد. این تنها ماییم که میفهمیم هزار هزار دوسِت دارم خوابیده است پشت این حروف. هزار هزار میمیرم واست. هزار هزار جانم و نفسم. خدا هم همین کار را کرده آنجا که کم آورده در توصیف علی. پس از آنکه توصیف کرد و نوشت... «ام حسبت ان اصحاب الکهف و الرقیم کانوا من آیاتنا عجبا؟» علی را ندیده ای مگر؟ ندیده ای که چند شب و روز خوابیدن را «عجیب» حساب میکنی؟ کَلا... علی تنها با همین حروف در هم است که مشخص می شود.
«کهیعص...»
«الم»
«طه»
«یس»
«الر»
بعد از این مقدمه طولانی، علی پس از این چه تنها خواهد بود. که البته خوبی هم چندتایی نمیشود. خوبی مال یک نفر است. اگر همه بیست شوند، امتحان به درد نمیخورده حتمن. اگر کسی عاشق چندنفرِ «خوب» باشد، عشقش مضحک است و بیمعنی. خوبی تنها در یکی بودن معنی میشود... علی تنهاست آنجا که تنها ایستاد به دلگرمی پیامبر(ص). آنجا که تنها ایستاد به مکالمه با موسی(ع). اصلن مگر علی می تواند معطوفِ کسی باشد؟ بنویسیم «علی و ...» ؟ علی و که آخر؟ تنها امکان همان بود که بگوییم «علی و فاطمه(علیها اصلاه و السلام)» که حالا دیگر نمیشود حتمن... در تمام شبهای پس از این که علی مینشیند کنار تلنبار خاک روی بدنِ او، نمیشود. در انعکاس فریادهای علی میان چاه، نمیشود. در تنهایی علی میان صدای کر کننده قرآن نهروان نمیشود. در خنده غم انگیز علی میان صفین، نمیشود. دیگر هرگز نمیشود...
«باز... ای الهه ناز... با دل من بساز... کین غم جان گداز... برود ز برم»
که تو اگر نسازی و اینجا نمانی، چه کنم من؟ چه کنم میان فکرهای زنگ زدهشان؟ چه کنم با تازیانه در دستشان؟ چه کنم با شمشیرِ از غلاف درآمدهشان؟ تو اگر نباشی... من چگونه بگویمشان که خدا، تازیانه توی دستتان نیست. خدا شمشیر شما روی مردم دنیا نیست. خدا، با تمام جزئیات و شخصیت پردازیاش، خنده فاطمه(که جان پیامبر فدایش) است هرگاه بخندد. و اشک اوست اگر گریه کند... «اضحک و ابکی» بیشک در شان اوست. تمام قرآن در شان اوست اصلن... چه داشته خدا که بنویسد جز او؟ مگر عاشق جز برای محبوبش مینویسد؟ حاشا و کلا...
والله کلمات قاصرند در بیش از این نوشتنِ علی. «علی» قشنگ ترین اسمِ خداست. بزرگترینش. پرشکوه ترین. آنجا که گذشته است از عظمت... گذاشته است از عظمتی که باید خم شد روبهرویش. رسیده است به «علی» بودنی که باید افتاد به خاک در برابرش. منتشر شد میان ذرات زمین کنارِ بزرگیاش.
«این همه بیوفایی ندارد ثمر...»
فاطمه عزیزتر از جانِ پیامبر... تو میروی، که در بیانتهای تاریکی دنیا، که بماند؟ معاویه(لعنت الله علیه) بماند و میل بیانتهایش به «من»؟ به حرفِ «من»؟ نظرِ «من»؟ حکومتِ «من»؟ می روی که شمر(لعنت الله علیه) بماند با شمشیر خونینش؟ شمر بماند و زمختی وجودش که به خدا، سنگ خارا ابریشم است در برابرش؟ میروی که اینها بمانند؟ که هیتلرها و استالینها و صدامها و بغدادیها و ترامپها و سعودها و بوشها و جونگ اونها و رضاشاهها و طالبانها و القاعدهها بمانند؟ تو می روی که چه بشود اصلن؟ دنیای بی تو، زود خواهد شد دنیای بی علی... خواهد شد تعصبِ چرک آلودِ شمشیر ابن ملجم(لعنت الله علیه)... خواهد شد تعفن دنیاخواهانه فرمانده حسن(ع). خواهد شد کینه نجسِ حرمله(لعنت الله علیه) در تیرهای بیرحمش. میروی که چه بشود... اصلن چه بماند پس از تو؟
پس از تو...
هزار هزار...
خاک و گل باد...
بر سر تمام دنیا...
هزارهزار...
تیرگی و مرگ باد بر تمام دنیا...
بر تمام آنها که دیدند تو را در لباس خدا، اما...
پ.ن1: و بیش از همه وای بر من که نوشتم «پس از تو» و زنده ام هنوز... در کمال قباحت نَفَسم هنوز میآید و میرود...
پ.ن 2: «به خدا اگر از من، نگیری خبر... نیابی اثرم...
آنکه ز غمت دل بندد چون من کیست...
ناز تو بیش از این بهتر چیست...
تو الهه نازی در بزمم بنشین...
من تو را وفادارم بیا که جز این...
نباشد هنرم...
گر... نکند تیر خشمت دلم را هدف...
به خدا همچون مرغ پر شور و شعف...
به سویت بپرم...
هو الحبیب
اول ها که «ناطور دشت» را خوانده بودم، هیچ چیزش را دوست نداشتم. دوست نداشتنِ خالی نه، متنفر بودم. از کلماتش، داستانش، پیرنگش و آدمهایش. از «هولدن» به معنی واقعی کلمه بدم میآمد. اصلن یعنی که چه آدم نتواند با هیچ کس دوست شود؟ یعنی که چه آدم نتواند یکی دو روز حتی عاشق کسی نماند؟ همان لحظات اما، جایی درون عمق سرم؛ میدانستم که آدمها بیش از همه از آنچه شبیه خودشان است بیزارند. از آنچه درون عمیقترین جای دلشان تکان میخورد، متنفرند. همان روزها هم میدانستم که برای همین از ناطور (یا ناتور) متنفرم. چون من شبیهم به او... خیلی شبیهتر از آنچه که حتی تصورش را بشود کرد...
با اینکه هولدن را (و به تبعِ آن خودم را) هنوز هم دوست ندارم، اما من بیش از همه شبیهم به او. من نیز مثل او هنوز بیشتر از یکی دو روز طول نکشیده است دوست داشتنهایم. یکی دوساعت حتی. و شاید هم کمتر. من هم مثل هولدن از آنچه اینجا میگذرد متنفرم. نمیفهمم آدمها را. کارهایشان را. حرف هایشان را. «بازی کردن» را نمی فهمم. سریالهای خارجیِ چندفصلی دیدن را نمیفهمم. دوست داشتن های جدید را نمی فهمم. هیچ چیز را نمیفهمم. هولدن، من است در سرزمینی دیگر. تاریخی دیگر. حتی تخیلات من هم شبیه هولدن است. تصورم از او که روزی قرار است با اسب سفید برسم کنارش، دقیقن عینِ هولدن است. (اسب سفید را برای این گفتم که متناظر آن وریاش را نمیدانستم...). من هم آرزویم برای رفتن، درست مثل آرزوهای هولدن است. همان جا که نشسته بود کنارِ «سلی». از فرار میگفت برایش. به کشوری ناشناخته، دور از همه. آخرین شباهت هم آنجاست که هولدن میمیرد برای خواهرش. یعنی نه اینکه من هم بمیرم برای خواهرم (چون خواهر ندارم اصلن (: )، فقط اینکه من هم تنها به «یک نفر» زنده ام. به دوست داشتنِ یک نفر. به خواستنِ یک نفر. به تمنای یک نفر... هولدن خواهرش را دوست داشت، من...
همه اینها که نوشتم، مقدمه بود تا اصلش را بگویم. راسِ سهمی شباهتهای من و هولدن. ماکسِ تابعِ همانیمان (میدانم خودم هم که تابع همانی ماکس ندارد). هولدن در واپسین کلماتِ کتاب، آنجا که بیزار است از زمین و زمان. آنجا که دیگر مُمِدّی نیست برای حیات، مستقیم از آنچه دلش میخواهد حرف می. از آنچه که دوست دارد «باشد» حرف میزند. آنجایی که ما همه، پر ادعا و عصبانی زل زدهایم به کلمات کتاب. که آخر... تو توی این دنیا به این بزرگی، هیچی را دوست نداری یعنی؟ هیچ کس را هم؟ درست در همان لحظات هولدن از آنچه دوست دارد میگوید... که او دوست دارد «ناتور (یا ناطور)» باشد برای آدم ها. ناطور (یا ناتور) هموست که میایستد در واپسین نقطه دشت، آخرین نقطه پرتگاه به درهای وسیع، دورترین جای زمینی بزرگ... میایستد و اگر کسی پایش لیز خورد کنار دره، نگهش میدارد. دست میاندازد دور گردنش و نگهش میدارد بالا. نگهش میدارد که قرمزی خونش پخش نشود در خاکیِ سنگها. من بیش از هرچیز، به هولدن در همین شبیهم. که ناتور (یا ناطور) بودن تنها چیزی است که توی این دنیا دوست دارمش. شاید ریاضی و فیزیک و آمار و هندسه و ادبیات هم بخوانم، اما آنها تمامشان بهانه اند... بهانه اند برای ناتور (یا ناطور) بودن. برای رفتن به آخرین نقطه دره. واپسین مکان پیش از پرتاب به سوزانندگی جهنم. و اگر کسی داشت میافتاد... یا اصلن داشت نزدیک میشد به نقطه پرتاب... دست بیندازم دور گردنش. تمام ذرات تنش را بفشارم به آغوشم، و نگهش دارم. نگهش دارم و دنیا سقوط کند. نگهش دارم و خودم سقوط کنم. حالا در واپسین روزهای قرن 14، میدانم که من تنها آفریده شده ام که ناتور (یا ناطور) باشم. «دل من گرد جهان گشت» و هیچ چیز پیدا نکرد برای شوق داشتن. من از بچگی، هیچ شغلی را دوست نداشتم. از همان روزها که مهدکودک میرفتیم، بچهها همه عاشق بودند بر پلیس شدن. آتش نشان بودن. داداشم حتی همین حالا هم که یازده سالش شده، باز میگوید دوست دارد «پلیس مخفی» باشد. آنها که از همسنهای خودم هم می شناسم، همه خودِ آیندهشان را مدتها قبل تصور کرده اند. مهندس بشوند، دکتر بشوند، وکیل بشوند یا هرچیز دیگر. من اما هیچ کدامشان را هیچ وقت دوست نداشتم. هنوز هم ندارم حتی. شاید اگر ناتورِ (یا ناطور) دشت را نخوانده بودم، فکر میکردم یک جای کار میلنگد. حتمن یک چیزی اشکال دارد که من شغلها را دوست ندارم. هیچ کدام از بزرگترهای دور و برم را (با در نظر گرفتن استثنائات) تحسین نمیکنم برای آنچه هستند. برای آنچه می کنند. نه اینکه خدایی نکرده -زبانم لال- تصور کنم من خوبم و آنها بد. اصلا و ابدا. فقط اینکه... به هرحال این دنیا ناتور (یا ناطور) هم لازم دارد...
هو الحبیب
حتمن همه آدمها داستانی دارند برای تعریف کردن. داستانی که سالها بعد برای بچه هایشان تعریف کنند. برای نوه هایشان هم. برای پیرمردهای شبیه خودشان توی پارک. برای فروشنده قدیمی بقالی نزدیک خانه شان. من اما قصه ای برای تعریف کردن ندارم... یعنی تا الان نداشته ام. همه چیز آنطور بوده که باید (که البته الحمدلله برایش). اصلن حودم هم هیچ وقت دوست نداشته ام قصه ای داشته باشم. مثل باباحاجی که تا حالا هیچ چیز تعریف نکرده است برایم. از قدیم ها گفته، از کوچه های خاکی اهواز و ماهشهر. از کوپن های شکر و شیر. همه شان معمولی بوده است اما... همین من به روایتی دیگر. در زمانی دیگر. منِ بودن قصه...
حالا که اینها را می نویسم، اگر کسی بخواندشان، حتمن فکر می کند که خوشی زده زیر دلم. حوصله ام بعد از اینهمه وقت قرنطینه سر رفته و حالا جایی جز اینجا پیدا نکرده ام... شاید اصلن همینطور باشد که فکر می کنند...
پ.ن: یعنی از این پرت و پلاترم می تونستم بنویسم ؟
هو الحبیب
از صبح که «خط ویژه» را دیدم، تمام تنم یک ریز مور مور میشود. همه خون تنم جمع میشود توی سر؛ پر میکند جمجمه را. اصلن این فیلمها را به چه حقی میسازند؟ به چه حقی تمام آنچه را که در روزها و شبهای تهران میگذرد به تصویر میکشند؟ خون دوباره هجوم میآورد به سرم...
من، از همان روزهای کلاس اول همیشه درسخوان بوده ام. همیشه خط به خط کتاب را حفظ کرده ام و همه را جواب داده ام. همیشه از خطِ قرمزِ معلمها روی دفترم ترسیده ام. اما حالا... وقتی باید از همیشه درسخوانتر باشم، دیوانه شده ام. اصلن اینهمه که چه؟ که من هم بشوم «کاوه» ی خط ویژه؟ من هم بشوم «فریدون» ی خط ویژه؟ من هم بشوم آدمهای «عصبانی نیستم»؟ که چه؟ که بعد از اینهمه درس خواندن... بعد از حفظ کردن تمام خط فکرهای فیزیک 2؛ بعد از ور رفتن هزارباره با بردارها برای جمع و تفریقشان؛ بعد از حفظ کردن تفاوت «ترمیستور» و «ترانزیستور» و «دیود» و «ال ای دی» و همه اینها... آن «آقا» بیاید بنشیند، اخمهایش را گره کند در هم... «وارداتِ واکسن...». بعد هم جمله طلاییاش را تکرار کند... «خوشبین» نیستم. خب؟ چه کسی خوشبینی شما را خواست اصلن؟ چه کسی گفته بود باید به خوب شدنِ حال ما، به فرار از زندان خودمان، به باز شدن نفسمان، به پر شدن بغلمان، به گرم شدن دستهایمان «خوشبین» باشی؟ و این دنیا حتمن پر است از آدمهایی که فکرهایشان را تعطیل کرده اند. مغزهای کوچک زنگ زدهشان را بر روی همه چیز بسته اند و شما را بتی پنداشته اند، پرستیدنی. امامی واجب الاطاعه...
من اَبَدَن «عصبانی نیستم». فقط مقداری ناراحتم. که اصلن چرا اینطور شد که الان هست؟ کلماتِ امام، شعارهای انقلاب چه شد؟ در یکی از همین کلاسهای مجازی، معلم گفته بود... «ما موقع انقلاب 57 میگفتیم بیننده نمیخوایم، به ما بپیوندید. حالا هم سرِ کلاسا باید همینو بگیم. ما شنونده نمی خوایم، به ما...». یکی از بچهها سریع نوشته بود: «همون یه بار که همراه شدن، بسه». این نگاهی است غالب میان همه ما. اصلن همین حالا که دارم اینها را مینویسم، ایدهای تمام ذهنم را پر کرده است. چطور است یک دستگاهِ سیاه رنگ؛ شبیه همان که اوایل قرنطینهمان ساخته بودید، بسازید. اسمش را هم «مستعان» یا چیزی شبیه همان بگذارید. بعد با همان همهمان را در برابر کرونا مقاوم کنید. چطور است؟
باز من «عصبانی نیستم». هرگز نیستم. شما آنطور که باید نبودید. شبیهیش نبودید. و اگر من بخواهم ایرادهایتان را بگویم لابد آنقدر میشود که دیگر اینجا جایی نگذارد برای نوشتن. مثل اینستا که بعد از 2200 تا میبندد. راستی... فیلتر ایستاگرام چه شد؟ چی؟ اسمش را اشتباه گفتم؟ مگر انیستاگرام نبود؟ نه؟ اصلن هرچه. همان آلتِ طاغوتیِ نجسِ امپریالیستی که مخالف با آرمانِ های انقلاب و امام راحل بود؟ باز صحبت از امام راحل شد... همو که رفت و ما را با شما تنها گذاشت. همو که نشناخت شما را تا زنده بود. و حالا حتمن که دوستتان ندارد. حتمن که باورش نمیشود رئیس شورای نگهبانتان حتی از پس امورِ شخصیاش برنمیآید و آنگاه... همین میشود که نمایندههای مجلسمان شبیه «اینها» میشوند. شبیه اینها که «anytime» را «اَنی تایم» و «anywhere» را «اَنی وِر» میخوانند. اینها را درست همان کسی تایید کرد که از پسِ امور شخصیاش هم برنمی آید حتی...
من «عصبانی نیستم». شما ناتوانید در عصبانی کردن من. که اگر عصبانی شوم، ضعیف خواهم بود. خواهم باخت در مقابلتان. آنگاه شما مرا با خطای انسانیتان دفن خواهید کرد زیر تلنبارِ خاک. اصلن چه شد محاکمه آن سربازِ خطاکارتان؟ شما فقط بلدید برای «شکوری» ها حبس ببُرید؟ وَیل لکم... که عاقبت ماندنِ پای شما یا شکوری شدن است، یا خطای انسانی، یا اوین...
و من بازهم تاکید میکنم که هرگز «عصبانی نیستم»...
پ.ن1: «اذا قیل لهم لا تفسدوا فی الارض... قالوا انما نحن مصلحون...»
پ.ن2: اینها تمامن نظراتِ شخصی حقیر است...
پ.ن 3: نقل قولِ کلاس، مربوط به یکی از کلاس های دانشگاه و برای آقای «امین رنجبر» بود.
هو الحبیب
شعر کاملش...
«تو میجوشی درون چشمه آب
تو می جنبی درون موج و خیزاب
تویی گر قلهای بر میفرازد
وگر سروی به قدِ خویش نازد
ز شوق کیست گر اول فزاید
ز هجر کیست گر آخر کم آید
غمین آواز، شبآویزِ شباهنگ
چه جز نام تو میگوید به آهنگ
چرا قو سر به جیب فکرت آرد
چه جز عشق تو را در سینه دارد
من از شوق تو میبینم همه شور
همه از عشق تو سرمست و مخمور
الهی، ای خوبتر معشوق هرچیز
ز عشق ساده من هم نپرهیز...
هو الحبیب
تمامِ من فدای «او» آنجا که معبودیتش را بغل میکند و مینویسد... «الم تر ان الله یسبح له من فی السماوات و الارض». خودش را سفتتر میفشارد... «و الطیر صافات...». و اینها حتمن که «اجباری» نیست. حتمن که لک لکی با بالهای گشوده، مجبور نیست به ذکر گفتن. به سجده کردن. اینها سراسر اختیار است. «من فی السماوات و الارض» مختارند در عبودیتش. لک لکی که نشسته است بر تکه چوبهای لانه هاش... میتواند تصمیم بگیرد ذکر بگوید یا نگوید. با اینهمه، «لک لک» ای برای ذکر گفتن وجود ندارد. چرا که لک لک سراپا اوست... تمامن اوست. لک لک «واحد» است. درخت هم. خانه هم. من هم. او اما «احد» است. همه چیز جمیعن یکی است. تمامن...
عالم در عبادتی اختیاری افتاده است به سجده. به عبودیت. این منِ تنها نیستم که سجدهاش کرده ام... منِ تنها نیستم که در برابر «عظیم» بودنش، خم شده ام. من نیستم که اعتبار «اعلی» بودنش پراکنده ام کرده است در خاک. عالم است که اختیارن افتاده است به پای بزرگیاش. زانو زده است در بی نهایتِ «عشقش». و باز اینها همه اوست...
«تویی گر قلهای برمیفرازد
وگر سروی به قد خویش نازد»
مهمترین سوال من همیشه این بوده است که «یک» چگونه میشود «دو». که کوچکی دستهای محمدطاها، چگونه است که سیاهی گریس میشود در دست های آقای تعمیرکار. سیاهی موهای بچهها، چگونه کفن می شود بر سر پیرترها. بی شک اینها همه به «تو» ختم میشود. آنجا که نوشته اند...
«به شوق کیست گر اول فزاید
ز هجرِ کیست گر آخر کم آید...»
پاسخ اینها «تو» ای. که تو تنها شوقی است در نفس کشیدن آدمها. همین است که میکشاندشان به دنیایی که سرتاپا تویی. که تک تک سیاهی موهایشان را میگیرد. شوق توست که میشود کلمات کتابها. سکانس فیلمها. اصلن چرا از دیگران قصه بگوییم... شوق توست که میشود غلطهای امتحان شیمی. شوق توست که میشود سیاه کردنهای اینجا. شوق توست که میشود قلب و ستاره در چشمِ آدم کوچولوهای واتساپ. اینها همه، جان را میفرساید. و شوق تو پیر میشود... و شوق که به انتها برسد، هجر پیدا میشود. چراکه شوق اگر به غایت برسد، وصال به بلندای آن نمیرسد. که انتزاع وصل همیشه شیرینتر است از فیزیکِ رسیدن. و اینجاست که هجر پدیدار میشود. هجر فاصله شوق و وصال است. تفاوتشان. دوریشان. و اینها همه تمامن تویی...
«من از چشم تو میبینم همه شور
همه از عشق تو سرمست و مخمور»
هو الحبیب
لختی موهای محمدطاها پخش شده بود روی فرش. «علی اینا موشکنا». صفحه تلویزیون پر بود از سیاهی دود موشکها. خندیدم. «موشک دوست داری؟». سرش را تکان داد. «موشکا که خوب نیستن آخه. آدما رو میزنن میکشن».
«اونا دشمنن»
«آدم نیستن مگه؟»
«آمریکایی ان !»
و سکوت. شبکه پویا صحنههایی از جنس «خلیج فارس» را به تصویر کشیده بود. ماشین جنگی ایرانی ایستاده بود وسط جزیره. تیرهایش یکی یکی فرو میرفتند در تن «آمریکاییها». دانه دانه میافتادند زمین. فوران خون از سینههایشان. اینها همه قرار بود تصاویری باشد برای «کودکان». برای لختی موهای محمدطاها. برای پوست چروک برنداشتهاش. برای نسترنِ خوابیده در چشمهایش. برای کوچکی دستهایش...
.
«دوست نداشتن» آسان ترینِ کارهاست. کافیست از یک نفر عصبانی باشید، بعد از قصد خودتان را عصبانیتر کنید. آنگاه واتساپتان را باز کنید و همه را از بالا تا پایین بلاک کنید. همه را بسپارید به فراموشی. به سرزمین «دوست نداشتن». سرزمین «مرگ». کارهای دیگری هم هست که میتوانید انجام دهید... مثلا برای اینکه دیگران را هم بکشانید به سرزمینِ خاکستریتان، میتوانید به بچههایشان جنگ یاد بدهید. خون تصویر کنید جلوی چشمانشان. کارشان را به جایی بکشانید که فرق بگذراند بین آدمها. که تصور کنند دشمن اگر مُرد، اگر تیر خورد درست میان دندههایش... اگر زمین قرمز شد از گرمی سینهاش... اگر پیام دخترش برای همیشه «سین» نشده ماند... اشکالی ندارد. مهم نیست. و اینها همه به شرطی است که «آمریکایی» باشد. جایی شنیده بودم که «داعشی» بودن، به لباسهای سیاه نیست. به ریش های بلند و تیربارهای پر نیست. به نفرت است... به خواستن مرگ دیگران. به بی تفاوتی نسبت بهشان. چون «دشمن» اند...
در آخر... برای تمام آنها که «دوست نداشتن» را دوست دارند؛ خواهم نوشت... که این نفرت، اولین نفر گریبان خودتان را خواهد گرفت. اولین نفر آرامش خودتان را خواهد سوزاند. نسلِ «دیوید... دیوید... او اس آ» ها رو به رفتن است به سوی خدا. و آنگاه «ما» و «شما» تنها خواهیم ماند...
پ.ن : اینها تنها عقایدِ شخصی من است... (:
پ.ن ۲: قشنگیاش آنجاست که این نفرتها ساخته گروهی ست به اسمِ... اصلن شاید بهتر باشد ننویسم به اسمِ چه. فقط همینقدر که شهریار از همسرِ آن اسم نوشته بود...
میزند پس لبِ او کاسه شیر
میکند چشم اشارت به اسیر
چه اسیری... که همان قاتلِ اوست
تو مگر خدایی ای «دشمن»دوست...
هو الحبیب
«اذا بست الجبال بسا». دلمان تنگ شد... «فکانت هبائا منبثا». به ریز ریزه های پنبه شبیه شد در طوفان. و این تنها آغاز دلتنگی ست. من بسیار حقیرم در دلتنگی. در دوستی حتی. در همه چیز... و حالا بیش از هرچیز شرم دارم از اظهار دلتنگی. خجالت میکشم بگویم دلم برای «دوستم» تنگ شده است. من مدتهاست با حصاری از جنس فراموشی، تنهایم از آدمها. دورم ازشان. و حالا پر از حسرتم که چرا... که چرا نتوانستم تفکیک کنم. چرا همه را به یک چشم دیدم. چرا همه را... چرا تمام روزها و شبهای قبل گذشت و من هیچگاه به کسی فکر نکردم. هیچگاه کسی را دوست نداشتم. هیجگاه دستم را دور گردن کسی نیداختم. میترسم از نوشتنِ دلتنگی... که شاید کلمات خفهام کنند. شاید دست هایشان را بیندازند جایی حوالی برآمدگی گلو و بفشارند. رنگ من بزند به سیاهی. بعد آرام آرام جان بدهم...آنقدر آهسته که به تمام روزهای پیش از این فکر کنم. جایی خوانده بودم باید مدتها خوابید و فکر کرد... حالا من مینویسم، شاید باید مدتها مرد و فکر کرد. نه اینکه بیزار باشم از زندگی، از این لحظهها و از همه چیز، هرگز. «کَلا». اما از خودم شاکی ام به خاطر خودخواهی. به خاطر اینکه حتی حالا هم اجازه نمیدهد از کسی غیرِ خودم بنویسم...
.
به حساب صادقانهترین کلمات... به حساب تمام «و ال...»های خدا در قرآن... به حساب «و الشمس و ضحاها...»، دل من تنگ شده است. برای تو... برای خودِ خودت. چون می دانم اینها را هیچ وقت قرار نیست بخوانی، تمام آنچه را که باید میگویم. من بیش از هرچیز متاسفم... متاسفم از دوست نبودن برایت. متاسفم که حالا پس از رفتنت، دلم برایت تنگ شده است. نه در تمام روزها و شبهای پیش از این. نه در ماهها قرنطینه بیمارگونه. لعنت به من. لعنت به خودخواهی فراگیرم. شاید اصلن من لایق نیستم بر دوستی. لایق نیستم بر رفاقت. بر افتادن دستها بر گردن همدیگر. بر پر شدن واتساپ و تلگرام از اموجیهای خنده. اما بدان و آگاه باش... که اینها هیچ کدام تقصیر من نبود. هیچ کدامشان را هیچگاه گردن من نینداز. این روزها و شبهایی که گذشت... ماهها و سالهایی که گذشت... پر بود از عذاب دادنِ فزاینده آدمها... میبینی... باز هم می خواهم تقصیر بقیه بیندازم بدیام را. خودخواهیام را. «من» م را. اصلن کاش این «من» هیچگاه وجود خارجی نمیداشت. «من» در روزها و شبهای من وجود نداشت. قبلن به خدا گفته بودم که هرکس مرا اذیت کرد، بخشیده ام. همه همهشان. اما همان لحظه التماسش کردم که او هیچگاه نبخشد. که او بایستد پای اشکهای بندهاش. که او...
.
هربار پاراگراف را عوض میکنم که از دلتنگی بنویسم و از تو. اما باز پر از خودم میشود. من حقیرم در دلتنگی... اصلن چه نیازی است به چیدن این حروف پشت هم. همان چندتای «د» و «ل» و «ت» و همین ها کافی ست... دلم برایت تنگ شده است... و خداوند شاهد است که بگویم یا نگویم، نشان بدهم یا ندهم... حرف بزنم یا نزنم... از تمام آنها که میشناسی (از رفقا و دوستهایت البته...)، دلم بیشتر تنگ شده است برایت... و باز باور کنی یا نکنی، از تمام آنها تو را بیشتر دوست دارم...
پ.ن1: این عکس و همه چیز بماند به یادگار... خیلی بماند به یادگار... کاش روزهای خوبی پس از این بیایند... کاش تمام این عرق ریزِ روح خنک شود. کاش خیلی چیزها بشود. کاش روزی همدیگر را جایی فراتر از اینجا... جایی فراتر از سیاستهای زنگ زده مغزهای کوچکشان، ببینیم. کاش حالت همیشه خوب باشد... کاش حتی اگر پس از این دوست نماندیم، پس از این حتی یکدیگر را نشناخیتم، پس از این حتی یک کلمه دیگر هم صحبت نکردیم... چه بشود؟ آرزویی ندارم برای نوشتن پس از «کاش». فقط کاش همه چیز جور دیگری باشد. جوری که با ثانیه های سیاه حالایم فرق کند. جایی که... هی هی هی هی...
پ.ن2: ایشالا یه روز بازم ببینیم همو
پ.ن3: آنچه مرا نکشد، {قطعا} قویترم میکند...