هو الحبیب
"هفت شهر عشق را عطار گشت، ما هنوز اندر خم یک کوچه ایم..."
میگویند قلبِ نوجوانها زمینِ آماده است. چندماه از امسال که بگذرد، من دیگر نوجوان نخواهم بود. چند روزی وقت هست که خودت را منتشر کنی میان دلم. چند روزی وقت هست که دوست داشتنت را بکاری توی دلم. بعد آرام آرام آبش بدهی، دست بکشی روی گلهایت، قربان صدقه رنگینکمانشان بروی و بنشینی به نظاره بزرگ شدنم. بنشینی به نظاره رشد گلهایت. چند روزی وقت هست دستهایم را بگیری و بچرخانی درون هفت شهر عشق. شهر چشمهایت، شهر موهایت، شهر پلک زدنت، شهر حرف زدنت، شهر خندهات، شهر نفست و شهر تماشا کردنت. چند روزی وقت هست که برقصانی ام درون عشق، بگیری جانم را میان سماع و زنده ام کنی به لبخند. تو بخندی و من از میان قبر روزمرگی بلند شوم. گرد و خاکِ بی تو بودن را بتکانم و سیاهی لباسهایم را بسپارم به سفیدی آغوشت. چند روزی وقت هست و اگر این چند روز بگذرد، قلب من زمین کاشته شدهای خواهد مملو از دانههای سیاهی. آبیاری شده با فاضلاب بی تو بودن. تو را به وقعت الواقعهی چشمهایت هرگاه پلک بزنی و بست الجبالِ لبانت هرگاه بخندی، نگذار بدون تو بزرگ شوم. نگذار مهمترین خاطرههای نوجوانیام، چند خط چت باشد، چند نمره ریز و درشت و تعدد روزمرگیهای بدون تو. نگذار مهمترین حرفهای نوجوانی.ام تعریف کردن چندتا فیلم، حرف زدن پشت سر چند معلم و شوخی و خنده درباره چندتا چیز سیاه باشد. نگذار همه چیز اینطور که حالا هست بماند. تو زلزلت الارضی و بست الجبال. تو تخریب میکنی و میسازی. میسوزانی و سرد میکنی. خیلی دیر شده است معشوق خواستنی من. دیر شده است عزیز دلم. دیر شده است به خدا. به کدام ضمانت تا فردا زنده ام؟
همه هست آرزویم که ببینم از تو رویی
چه زیان تو را که من هم برسم به آرزویی...