در همه این سالها هیچوقت نگاهم این نبوده که دوستی با من چیزی به کسی اضافه میکند. برعکس همیشه میدانستم خوب و بد شدنهای ناگهانی و احساسات بیمنطقم تا چه اندازه اذیتکننده است. بگذریم... دیروز تصمیم گرفتم یک نفر را که بدون احتساب پیشدبستانی، ۱۲ سال است میشناسمش بلاک کنم. با قاطیعتی که واقعن در خودم سراغ نداشتم. همان قاطعیتی که یکی دو روز پیش نوشتم کاش از علی به من برسد. و حالا خیلی خوشحالم... امروز هم مجازی رفتم سر کلاسها که حتی نبینمش و حرفی بینمان رد و بدل نشود... احساس رهایی عمیقی است. جملهای بود که میگفت "close the window that hurts you, no matter how beautiful the view is" بگذریم که منظره او حتی زیبا هم نبود...
به هرحال من از این جمع و آدمهایش خسته و از رفتارهایشان واقعن بیزارم. ابدن حوصله هیچکدامشان را ندارم. اما انگار باید ۴ ماه و خردهای دیگر هم تحملشان کنم و تحمل کنند. بعد با یک خداحافظی گرم که نه، یک خداحافظی سرد به فراموشی سپرده میشوند. چندوقت پیش ناظممان داشت درباره موضوعی به غایت بیاهمیت با لحن نامناسبی با من صحبت میکرد. لحظات اول ناراحت شدم، اما بعد فقط داشتم به او میخندیدم. خندهای تعجبآمیز که عزیز من... آدمها در چهل سالگیشان پیامبر میشدند، تو هنوز در خم این کوچهای که من چکار کرده ام؟ غالب بچههایی که توی آن مدرسه ثبتنام کرده اند و اینهمه سال آنجا دوام آورده اند هم دست کمی از این ناظم ندارند. لزومی ندارد بیش از این درگیر این آدمها بمانم. پایان آشنایی ما زودتر از آنچه فکرش را میکنیم فرا میرسد و عمیقن امیدوارم آدمهایی که بعد از این باهاشان آشنا میشوم مثل اینها نباشند...