حائل

-میان عاشق و معشوق هیچ حائل نیست-

حائل

-میان عاشق و معشوق هیچ حائل نیست-

کلمات کلیدی
آخرین مطالب
  • ۰۳/۰۸/۲۵
    492
  • ۰۳/۰۸/۰۷
    491
  • ۰۳/۰۷/۱۰
    490
  • ۰۳/۰۷/۰۱
    489
  • ۰۳/۰۶/۲۸
    487
  • ۰۳/۰۵/۱۰
    486
  • ۰۳/۰۳/۱۳
    485
  • ۰۳/۰۲/۳۱
    483

۴ مطلب در آذر ۱۴۰۲ ثبت شده است

471

خوب و بد همه از خداست، ولی نمی‌تونم نگم که امروز خیلی با خودم حال کردم! اصلن یه چیزی می‌گم یه چیزی می‌شنوی :)

  • mosafer ‌‌‌‌‌

"افوض امری الی الله"

یا به عبارت دیگه،

"چون تو را نوح است کشتیبان..."

یا واضح‌تر،

"به ما گفتن همه‌چی پای کاروانه!"

  • mosafer ‌‌‌‌‌

می‌گویند «شاهنامه آخرش قشنگه!». داستان من چطور؟ می‌دانی، داستان من آنجایی است که سهراب نفس‌های آخرش را می‌کشد. همانجا که برایش ضرب‌المثل نوشدارو بعد از مرگ را ساخته‌اند. چیزی تا تمام شدن این جان نیمه کاره من نمانده است...

.

کلمات را نمی‌توانم کنار هم بچینم. خیلی وقت است چیزی ننوشته‌ام. بارها توی ذهنم ایده‌هایی برای نوشتن داشتم اما هیچ‌کدامشان را حوصله نکردم که شروع کنم. اولین روزهایی که این وبلاگ را ساختم، جمله‌ای خوانده بودم. فکر کنم چندباری هم قبلن آن را نوشته‌ام: «وبلاگ‌نویس زیاد که بنویسد، یعنی حالش بد است. کم که بنویسد، یعنی حالش بد است. کلن آدم وبلاگ‌نویس که می‌شود یعنی حالش بد است». نمی‌خواهم درباره چیزی غر بزنم یا از چیزی گله کنم. این روزهایم خوب می‌گذرند. تقریبا آنطور که قبلن تصورشان می‌کردم...

.

م.ن می‌گفت درِ ورودی زورخانه‌ها را کوتاه می‌سازند. پهلوان‌ها موقع وارد شدن، باید سرشان را خم کنند تا بتوانند وارد شوند. انگار هردفعه بهشان یادآوری می‌شود که برای پهلوان بودن، اول باید خودشان را بشکنند. فکر می‌کنم زندگی من هم به همین نقطه رسیده. به یک در کوتاه و کوچک. من -هنوز- بیرون در ایستاده‌ام. سرم را کمی خم کرده‌ام. اما نه آنقدر که بتوانم وارد شوم...

.

حقیقتش این است که درس‌های دانشگاهم را آنقدرها دوست ندارم. اذیتم می‌کنند. عملن از همه چیزش بیزارم. از سر در قدیم و جدیدش. از ساختمان های بیخودِ شبیه هم‌اش. از درس‌های سخت و خشکش. البته از انتخابی که کردم ناراضی نیستم. ولی راضی هم نیستم. نمی‌دانم انتخاب بهتری هم وجود داشت یا نه...

.

مدرسه و کلاس را خیلی دوست دارم. بیشتر از چیزی که روز اول فکر می‌کردم. به جرئت، از همه کارهایی که تا حالا کرده‌ام، معلمی را بیشتر دوست دارم. نمی‌توانم بگویم دقیقن چه چیزی از معلمی را دوست دارم. درس دادن را؟ زنگ‌های تفریحش را؟ شوخی خنده‌هایش را؟ نمی‌دانم. ولی این روزها مدام جمله‌ای از ناطور داشت توی سرم می‌چرخد. آنجا که هولدن می‌گوید دوست دارد ناطور دشت باشد. دوست دارد بایستد لبه یک پرتگاه و مواظب باشد آدم‌ها سقوط نکنند. من دقیقن همین را از مدرسه دوست دارم. از زندگی هم همینطور. از این لحظه‌هایی که نمی‌فهمم توی مدرسه چطور می‌گذرند. چطور روز، شب می‌شود. چطور ساعت‌ها و دقیقه‌ها با این سرعت و شتاب می‌گذرند...

  • mosafer ‌‌‌‌‌

468

ما که رفتیم آسیا...

پ.ن: الان که فکر می‌کنم این یک شعار فوتبالیه و امروز هم فوتبال بود :). ولی خب من منظور دیگه‌ای داشتم و در راستای دیگه‌ای ازش استفاده کردم!

  • mosafer ‌‌‌‌‌