نمیدانم. شاید یکی از همین روزها باشد که موشکی با صدای زمخت و سنگینش فرود بیاید روی خانه ما. یا شاید اصلن نیازی به موشک نباشد. مثلن یکی از همین روزها، رانندهای که سرگرم چک کردن پیامهایش است، مرا که عابری بودهام، نبیند و تصادف کنیم. یا مثلن چشمهای خودم موقع رانندگی گرم شود و محکم بخورم به گارد ریل کنار اتوبان. شاید یکی از همین روزها باشد که متوجه شوم سرطان بدخیمی گرفتهام و چیزی تا پایان عمرم باقی نمانده. یا توده کوچکی از خون در رگ قلبم گیر کند و هنگام خواب سکته کنم. به این اتفاقها که فکر میکنم، به یادم میافتد که من هنوز نمازی پر از حضور و پر از پرواز نخواندهام. هنوز فریادی از سر درد برای امام حسین نکشیدهام. فریادی از سر شوق برای وصال خدای امام حسین نکشیدهام. به یاد میآورم در سینهام هنوز علاقهای به این دنیا هست. غم حسین، سینهام را از غیر خالی نکرده است. به یاد میآورم من حتی به اندازه قطرهای، از دریای توحید نچیدهام. منی که هر روز به یک جلوه دنیا مشغول بودهام. به یک جلوه گناه. به یک جلوه غفلت. و هرگز جلوهای از خدا را درک نکردهام. منی که هنوز قرآن را یک بار تا آخرش نخواندهام. نهجالبلاغه را همینطور. خمسه عشر را همینطور. منی که هنوز یک شب را تا صبح با دعا سر نکردهام. با اشک سر نکردهام. من که شبهای متعددی را خوابیدهام. خوابی عمیق و ممتد که با اشتیاق عبادت قطع نشده...
"محمد رسول الله و الذین معه... تراهم رکعا سجدا یبتغون فضلا من الله و رضوانا" نه. هیچکس من را مشغول رکوع و سجده ندیده است. همه من را مشغول دنیا دیدهاند. مشغول مسیرهای خستهکننده دنیا که هریک را تمام میکنی، دیگری شروع میشود. بلاانقطاع. کاش طور دیگری زندگی کرده بودم. آنطور که هنگام رفتن قلبی سوخته داشتم، خالی از دنیا. قلبی مملو از محبت حسین. مملو از شوق به خدای حسین. طوری زندگی کرده بودم که از روزهای گذشتهام خجالتزده نبودم. شرمنده نبودم.
البته چه میتوان کرد که "الهی من کانت محاسنه مساوی، فکیف لا تکون مساویه مساوی..."
خلاصه اینکه، خدای حسین، به چشمهای حسین قسمت میدم،
زان پیشتر که عالم فانی شود خراب
ما را به جام باده گلگون خراب کن...
پ.ن: میخواستم بنویسم از همه عمر من، فقط لحظاتی که هئیت بودهام را برایم نگهدار. دیدم آن هم ارزشی ندارد. از همه عمر من فقط رحمت و مغفرت واسعه خودت را برایم نگهدار...