حائل

-میان عاشق و معشوق هیچ حائل نیست-

حائل

-میان عاشق و معشوق هیچ حائل نیست-

کلمات کلیدی
آخرین مطالب
  • ۰۳/۰۸/۲۵
    492
  • ۰۳/۰۸/۰۷
    491
  • ۰۳/۰۷/۱۰
    490
  • ۰۳/۰۷/۰۱
    489
  • ۰۳/۰۶/۲۸
    487
  • ۰۳/۰۵/۱۰
    486
  • ۰۳/۰۳/۱۳
    485
  • ۰۳/۰۲/۳۱
    483

۴ مطلب با موضوع «آخرین بیت :: کتاب» ثبت شده است

هو الحبیب

 

داستانِ «آلدو»، داستان تمام ماست. تمام مایی که از زندگی بریدیم و خسته شدیم. دغدغه بشر همیشه طولانی‌تر کردن زندگی‌اش بوده. اصلن تمام پزشکی بر مبنای ترس از مرگ ایجاد شده. ترس و حتی احترام به مرگ. این تا آنجا پیش رفته که معجزه عیسی(ع) به بازی گرفتن مرگ بود. آلدو اما این قاعده را به هم می‌زند. آلدو دنبال مرگ می‌گردد. آلدو از جاودانگی می‌ترسد؛ از محکوم شدن به زندگی در این دنیا. آلدو به دنبال فرار از دنیایی ست که برای خودمان ساخته ایم. آلدو می‌فهمد چه می‌گذرد زیر پوست دنیا. ما همه آلدوییم که از روزمرگی‌هایمان هراسانیم. از آنچه در این روزها می‌گذرد می‌ترسیم. و مرگ اولین پناهگاه است. در دسترس‌ترین مخفیگاه برای زندگی... همیشه فکر می‌کنم اگر یک روز امکان زندگی همیشگی برای آدم‌ها به وجود بیاید، چرا گروهی باید این از این قابلیت استفاده کنند؟ دنیا بعد از هفتاد سال و هشتاد سال چه دارد برای دیدن؟ چه احساسی دارد برای تجربه کردن؟ نمی‌دانم... آلدو هم نمی‌دانست. شاید من هم مثل آلدو باید سفر کنم به صخره‌ای تنها میان اقیانوس. بنشینم میان خرچنگ‌ها و پشه‌ها و دیگر اینهمه به همه چیز فکر نکنم. 

گذشته از همه اینها، چه خوب است که تو هستی. که هنوز تو را می‌بینیم و باور داریم می‌توان خوب بود. می‌توان دست و پا نزد میان لجنزار اینجا. آلدو جایی میان کتاب از صدایی الهام‌گونه که به نظر می‌رسد متعلق به خدا باشد، می‌پرسد: «چجوری توقع داری با اینهمه شر هنوز معتقد باشیم؟». آلدو تو را نشناخته است، عزیز دلم... که دوست داشتن تو، تابعی از اتفاقات روزمره، از سیاهی و سفیدی دنیا و از خوبی و بدی حالمان نیست. دوست داشتن تو به همه چیز نرمال شده است. تو را می‌شود دوست داشت، چون تویی... چون برای من به منزله همه چیز هستی...

 

پ.ن1: نمی‌دانم تاثیرات این کتاب بر من چقدر عمیق باشد، اما... خیلی وقت‌ها نه تنها بد نیست که خیلی هم خوب است همه چیز را به چالش بکشیم.

پ.ن2: چقدر دلم استلا می‌خواهد... که مبتلا شود و مبتلا کند... چرا باید قاطی تمام کتاب ها یک چیز عاشقانه بکنند؟ چرا من باید اینقدر دوستت داشته باشم؟ چرا باید دلم تنگ شود برایت؟ «برای هیشکی نخونَ، به پای هیشکی نشین...». چه دنیای کوچکی است که من باید از پس همه چیز به تو برسم. چقدر غریب است که همه چیز تو را به یاد من می‌اندازد. چقدر استلا می‌خواهد دلم... استلا همه چیزِ آلدو است. و ای کاش روزی این جمله بتواند تغییر کند. روزی بتوانم جای آلدو، اسم خودم را بگذرام و جای استلا... چقدر استلا می‌خواهد دلم...

پ.ن3: «بگو چه مرگته که دوباره می‌خونی...»

 

هو الحبیب

 

اول ها که «ناطور دشت» را خوانده بودم، هیچ چیزش را دوست نداشتم. دوست نداشتنِ خالی نه، متنفر بودم. از کلماتش، داستانش، پیرنگش و آدم‌هایش. از «هولدن» به معنی واقعی کلمه بدم می‌آمد. اصلن یعنی که چه آدم نتواند با هیچ کس دوست شود؟ یعنی که چه آدم نتواند یکی دو روز حتی عاشق کسی نماند؟ همان لحظات اما، جایی درون عمق سرم؛ می‌دانستم که آدم‌ها بیش از همه از آنچه شبیه خودشان است بیزارند. از آنچه درون عمیق‌ترین جای دلشان تکان می‌خورد، متنفرند. همان روزها هم می‌دانستم که برای همین از ناطور (یا ناتور) متنفرم. چون من شبیهم به او... خیلی شبیه‌تر از آنچه که حتی تصورش را بشود کرد...

با اینکه هولدن را (و به تبعِ آن خودم را) هنوز هم دوست ندارم، اما من بیش از همه شبیهم به او. من نیز مثل او هنوز بیشتر از یکی دو روز طول نکشیده است دوست داشتن‌هایم. یکی دوساعت حتی. و شاید هم کمتر. من هم مثل هولدن از آنچه اینجا می‌گذرد متنفرم. نمی‌فهمم آدم‌ها را. کارهایشان را. حرف هایشان را. «بازی کردن» را نمی فهمم. سریال‌های خارجیِ چندفصلی دیدن را نمی‌فهمم. دوست داشتن های جدید را نمی فهمم. هیچ چیز را نمی‌فهمم. هولدن، من است در سرزمینی دیگر. تاریخی دیگر. حتی تخیلات من هم شبیه هولدن است. تصورم از او که روزی قرار است با اسب سفید برسم کنارش، دقیقن عینِ هولدن است. (اسب سفید را برای این گفتم که متناظر آن وری‌اش را نمی‌دانستم...). من هم آرزویم برای رفتن، درست مثل آرزوهای هولدن است. همان جا که نشسته بود کنارِ «سلی». از فرار می‌گفت برایش. به کشوری ناشناخته، دور از همه. آخرین شباهت هم آنجاست که هولدن می‌میرد برای خواهرش. یعنی نه اینکه من هم بمیرم برای خواهرم (چون خواهر ندارم اصلن (: )، فقط اینکه من هم تنها به «یک نفر» زنده ام. به دوست داشتنِ یک نفر. به خواستنِ یک نفر. به تمنای یک نفر... هولدن خواهرش را دوست داشت، من...

همه اینها که نوشتم، مقدمه بود تا اصلش را بگویم. راسِ سهمی شباهت‌های من و هولدن. ماکسِ تابعِ همانی‌مان (می‌دانم خودم هم که تابع همانی ماکس ندارد). هولدن در واپسین کلماتِ کتاب، آنجا که بیزار است از زمین و زمان. آنجا که دیگر مُمِدّی نیست برای حیات، مستقیم از آنچه دلش می‌خواهد حرف می‌. از آنچه که دوست دارد «باشد» حرف می‌زند. آنجایی که ما همه، پر ادعا و عصبانی زل زده‌ایم به کلمات کتاب. که آخر... تو توی این دنیا به این بزرگی، هیچی را دوست نداری یعنی؟ هیچ کس را هم؟ درست در همان لحظات هولدن از آنچه دوست دارد می‌گوید... که او دوست دارد «ناتور (یا ناطور)» باشد برای آدم ها. ناطور (یا ناتور) هموست که می‌ایستد در واپسین نقطه دشت، آخرین نقطه پرتگاه به دره‌ای وسیع، دورترین جای زمینی بزرگ... می‌ایستد و اگر کسی پایش لیز خورد کنار دره، نگهش می‌دارد. دست می‌اندازد دور گردنش و نگهش می‌دارد بالا. نگهش می‌دارد که قرمزی خونش پخش نشود در خاکیِ سنگ‌ها. من بیش از هرچیز، به هولدن در همین شبیهم. که ناتور (یا ناطور) بودن تنها چیزی است که توی این دنیا دوست دارمش. شاید ریاضی و فیزیک و آمار و هندسه و ادبیات هم بخوانم، اما آنها تمامشان بهانه اند... بهانه اند برای ناتور (یا ناطور) بودن. برای رفتن به آخرین نقطه دره. واپسین مکان پیش از پرتاب به سوزانندگی جهنم. و اگر کسی داشت می‌افتاد... یا اصلن داشت نزدیک می‌شد به نقطه پرتاب... دست بیندازم دور گردنش. تمام ذرات تنش را بفشارم به آغوشم، و نگهش دارم. نگهش دارم و دنیا سقوط کند. نگهش دارم و خودم سقوط کنم. حالا در واپسین روزهای قرن 14، می‌دانم که من تنها آفریده شده ام که ناتور (یا ناطور) باشم. «دل من گرد جهان گشت» و هیچ چیز پیدا نکرد برای شوق داشتن. من از بچگی، هیچ شغلی را دوست نداشتم. از همان روزها که مهدکودک می‌رفتیم، بچه‌ها همه عاشق بودند بر پلیس شدن. آتش نشان بودن. داداشم حتی همین حالا هم که یازده سالش شده، باز می‌گوید دوست دارد «پلیس مخفی» باشد. آنها که از هم‌سن‌های خودم هم می شناسم، همه خودِ آینده‌شان را مدت‌ها قبل تصور کرده اند. مهندس بشوند، دکتر بشوند، وکیل بشوند یا هرچیز دیگر. من اما هیچ کدامشان را هیچ وقت دوست نداشتم. هنوز هم ندارم حتی. شاید اگر ناتورِ (یا ناطور) دشت را نخوانده بودم، فکر می‌کردم یک جای کار می‌لنگد. حتمن یک چیزی اشکال دارد که من شغل‌ها را دوست ندارم. هیچ کدام از بزرگترهای دور و برم را (با در نظر گرفتن استثنائات) تحسین نمی‌کنم برای آنچه هستند. برای آنچه می کنند. نه اینکه خدایی نکرده -زبانم لال- تصور کنم من خوبم و آنها بد. اصلا و ابدا. فقط اینکه... به هرحال این دنیا ناتور (یا ناطور) هم لازم دارد...

 

 

"ق" مثل قلم ...

هو الخافض

پناه می برم به خدا از روزی که بخواهم حتی اندکی بر زشتی ها و تباهی های این دنیا بیفزایم ... پناه می برم از اینکه عقده های ریز و درشت زندگی خود را با شخصیت های داستانم پوشش دهم ... پناه می برم از اینکه هر مزخرفی شب ها می آید توی ذهنم، صبح روی کاغذ بنویسم ... پناه می برم از اینکه حسرت های ندادن ها و نتوانستن ها را تبدیل کنم به کلمات و میلیون کاغذ را با آنها سیاه کنم ... پناه می برم از اینکه اگر روزی واژه ای نوشتم، یا قافیه ای را هماهنگ کردم، هدفم خودم و خواسته های پست انسانی ام باشد ... پناه می برم به خدا از اینکه آدم ها تا کجا و چقدر می توانند چرت و پرت بنویسند ؟ یا تا کجا و چقدر می توانند هر گند و افتضاحی را بالا بیاورند ... آنقدر افتضاح که مخاطب در هر خط نوشته اثراتی از زندگی نحس نویسنده را بیابد ... فاجعه است ... فاجعه ... واقعا ما چنین شتابان به کجا گام بر میداریم ؟ به سوی عدم ؟ به سوی نیستی ؟

روزی کلمات قرار بود آنقدر مقدس باشند که بشوند هم تراز ماه و خورشید ... شب و روز ... هم تراز قیامت ... هم تراز قشنگ ترین احساسات انسانی ... "و الشمس و ضحیها" 

... "و القمر اذا تلها" ... "لا اقسم بیوم القیامه" ... "و لا اقسم بالنفس اللوامه" ... آنوقت خدا بعد همه اینها، سرش را بگیرد بالا، بگوید اینها را من نوشتم، من سرودم، چه کسی گفته که شما نمی توانید ؟ "و القم و ما یسطرون" ... این قلم قرار بوده قیامتی به پا کند برای خودش ... اما ... افسوس که ما آدم های کوچک، ما آدم های پست، تنزلش دادیم به وسیله ای برای پر کردن انبوه کمبودهای شخصیمان ... تبدیلش کردیم به وسیله ای بی ارزش برای نوشتن آنچه که حتی از گفتنش شرم داریم ... پس وای بر ما ... و چه نیکو روزی خواهد بود آن روز که قلم ها را بشکنیم و بنیانی نو بر اندازیم ... و اصولا بهتر است یا هیچ چیز ننویسیم و هیچ چیز نخوانیم یا اگر می نویسیم و می خوانیم بدانیم که این قلم آفریده شده است تا قیامت به پا کند ...

 

پ.ن : کاملا معلومه که خیلی قاطی و عصبانی ام ...

پ.ن ۲ : شما رو به خدا چطوری روتون می شه اینا رو بنویسین ؟

پ.ن ۳ : ناتور دشت ... 

 

شب سیزده به در  عید ۹۹ !

مردی به نام اوه

هو القریب ...

 

نمی دانم "مردی به نام اوه" قصه کیست ... شاید قصه همه مان ... یا شاید قصه هیچ کس ... قصه مردی که سرنوشت را فقط دختری می دانست که آن دختر ... دیگر نیست ... و نرمی گونه هایش به سختی سنگ تبدیل شده است ... حالا اوه حق دارد ... که خسته باشد از همه چیز غیر از سرنوشت ... آخر ما آدم ها عادت داریم به بیزاری از آنچه غیر از سرنوشتمان است ... ولی حالا ... اگر روزی سرنوشت رفت، چه باید بکنیم ؟

 

در این حالت دو انتخاب داریم ... یا در واقع یک انتخاب، شاید فقط ظاهرش فرق کند ... تفاوتش این است که با یک انتخاب زیر خاک می میریم در انتخاب دیگر روی خاک ... راه می رویم ولی مرده ایم ... می خندیم ولی مرده ایم ... گریه می کنیم ولی مرده ایم ... اوه قلبش خیلی بزرگ است ... و او آن را با تمام وجودش و به انتخاب خودش اهدا کرده است به دختری که ... دختری که سرشار از زندگی است ... و حالا آن دختر، سونیا، رفته است و دیگر نیست ... چه کند اوه این قلب بزرگِ خالیِ تنها را ... ؟ ببخشد آن را به دیگران ؟ هرگز نمی تواند ...

 

اوه تصمیم می گیرد که خودش را تمام کند ... و زیر خاک بمیرد ... تلاش می کند ... نه فقط یک بار ... بارها ...

اما زندگی ...

مثل همیشه ...

اثبات می کند ...

که می توان ...

و نه تنها می توان، که باید ...

ادامه داد ...

 

که پس از سونیا هم می توان زندگی کرد ... و می توان با عطر سونیا باز هم رنگ زد زندگی را ... می توان بقیه ای را هم دوست داشت ... نه اینکه زبانم لال عاشقشان بود! نه!!! فقط دوستشان داشت ... و با آنها زندگی کرد ... می توان حصار را شکست و قدم بیرون نهاد ... آن بیرون انقدر آدم ها هستند که دوستمان داشته باشند و دوست داشته باشیمشان ...

***

نقد کتاب :

1. مهم ترین نکته ای که در همه سطرها و خط های کتاب حس می شد، شخصیت پردازی عجیب داستان است ... شخصیت ها آنقدر قوی پرداخته شده اند که فکر می کنم حتی اگر یکیشان حذف شوند داستان را کلهم اجمعین باید ریخت دور! اصطلاحا شخصیت پردازی جامع و مانع است!

2. خط داستانی داستان اندکی ضعیف است ... یعنی یک جاهایی نمی کشد کتاب! ولی یک حس عجیبی به دانستن اینکه آخرش چه می شود، می کشاند که مخاطب ببندد چشمانش را به روی سطرهای خسته کننده و فقط چشم بدوزد به اوه که می رود تا چه چیز را رقم بزند ...

3. شخصیت ها مکمل همدیگرند ... یعنی هرشخصیت در کنار دیگری است که معنی یافته ... مثلا اگر کسی بگوید اوه، ولی نگوید سونیا، انگار فقط به جای "اوه" گفته است "ه"

4. یک اشکالات اخلاقی مذهبی به کتاب وارد است! هرچند در نهایت اشکال رفع شد و در واقع داستان بر خلاف آن موضوع غیر اخلاقی رقم خورد ... ولی به هرحال همان یک کم اش هم زیاد است بی اخلاقی!

5. از آن دسته کتاب هایی ست که هرکسی باید بخواند ... نه اینکه خیلی قشنگ باشد، نه ... فقط باید بخوانیم تا خوانده باشیمش ... انگار اگر نخوانیم رمان خوان و کتاب خوان بودنمان محل اشکال است!

6. عجیب بود که کتاب می توانست مخاطبی که کیلومتر ها با سوئد فاصله دارد را بخنداند ... خیلی وقت بود با کتابی نخندیده بودم اینقدر! 

(چهارشنبه 22 آبان 98، دیروز کتاب تموم شد! تو ماشین! قشنگ بود ..........................)