هو الحبیب
داستانِ «آلدو»، داستان تمام ماست. تمام مایی که از زندگی بریدیم و خسته شدیم. دغدغه بشر همیشه طولانیتر کردن زندگیاش بوده. اصلن تمام پزشکی بر مبنای ترس از مرگ ایجاد شده. ترس و حتی احترام به مرگ. این تا آنجا پیش رفته که معجزه عیسی(ع) به بازی گرفتن مرگ بود. آلدو اما این قاعده را به هم میزند. آلدو دنبال مرگ میگردد. آلدو از جاودانگی میترسد؛ از محکوم شدن به زندگی در این دنیا. آلدو به دنبال فرار از دنیایی ست که برای خودمان ساخته ایم. آلدو میفهمد چه میگذرد زیر پوست دنیا. ما همه آلدوییم که از روزمرگیهایمان هراسانیم. از آنچه در این روزها میگذرد میترسیم. و مرگ اولین پناهگاه است. در دسترسترین مخفیگاه برای زندگی... همیشه فکر میکنم اگر یک روز امکان زندگی همیشگی برای آدمها به وجود بیاید، چرا گروهی باید این از این قابلیت استفاده کنند؟ دنیا بعد از هفتاد سال و هشتاد سال چه دارد برای دیدن؟ چه احساسی دارد برای تجربه کردن؟ نمیدانم... آلدو هم نمیدانست. شاید من هم مثل آلدو باید سفر کنم به صخرهای تنها میان اقیانوس. بنشینم میان خرچنگها و پشهها و دیگر اینهمه به همه چیز فکر نکنم.
گذشته از همه اینها، چه خوب است که تو هستی. که هنوز تو را میبینیم و باور داریم میتوان خوب بود. میتوان دست و پا نزد میان لجنزار اینجا. آلدو جایی میان کتاب از صدایی الهامگونه که به نظر میرسد متعلق به خدا باشد، میپرسد: «چجوری توقع داری با اینهمه شر هنوز معتقد باشیم؟». آلدو تو را نشناخته است، عزیز دلم... که دوست داشتن تو، تابعی از اتفاقات روزمره، از سیاهی و سفیدی دنیا و از خوبی و بدی حالمان نیست. دوست داشتن تو به همه چیز نرمال شده است. تو را میشود دوست داشت، چون تویی... چون برای من به منزله همه چیز هستی...
پ.ن1: نمیدانم تاثیرات این کتاب بر من چقدر عمیق باشد، اما... خیلی وقتها نه تنها بد نیست که خیلی هم خوب است همه چیز را به چالش بکشیم.
پ.ن2: چقدر دلم استلا میخواهد... که مبتلا شود و مبتلا کند... چرا باید قاطی تمام کتاب ها یک چیز عاشقانه بکنند؟ چرا من باید اینقدر دوستت داشته باشم؟ چرا باید دلم تنگ شود برایت؟ «برای هیشکی نخونَ، به پای هیشکی نشین...». چه دنیای کوچکی است که من باید از پس همه چیز به تو برسم. چقدر غریب است که همه چیز تو را به یاد من میاندازد. چقدر استلا میخواهد دلم... استلا همه چیزِ آلدو است. و ای کاش روزی این جمله بتواند تغییر کند. روزی بتوانم جای آلدو، اسم خودم را بگذرام و جای استلا... چقدر استلا میخواهد دلم...
پ.ن3: «بگو چه مرگته که دوباره میخونی...»