هو الحبیب
تمام تئوریها، قبل از عاشق شدن است. قبل از لحظه مقدس نقض شدن فیزیک؛ انعکاسِ سیاهی در سیاهی، چشم در چشم. تمام نظریهها، متعلق است به قدیم؛ پیش از عرق کردن دستها در همدیگر. آهنگ ای عاشقانه، همه مقدمه است، برای رسیدن. همه چیز بیاعتبار میشود پس از او، پس از اولین آغوشش. بعد از رسیدن، آهنگ های بانی نمیماند. شعرهای حافظ نمی ماند. دیوان شمس جایی برای ماندن نمییابد. تنها، اوست که میماند...
زندگی و آرزوهای من هم مربوط میشود به قبل از تو؛ قبل از رسیدنت به اینجا؛ قبل از رقم خوردن غبار پیراهنت به عنوان سوغاتی. پس از آن، همه چیز بیاعتبار است. خوب بودن، بیاعتبار است. بهشت و جهنم بیاعتبار است. ثواب و گناه بیاعتبار است. پس از تو، دیگر نه رمقی هست برای جنگیدن، نه رغبتی. جنگیدن برای خوب بودن، برای به چشم تو آمدن. برای دلبری کردن. جنگیدن با دل، با هوا. پس از تو رمقی نیست برای حیات به معنای امروزهاش. بعد از تو، من خواهان مرگم... خواهان مردن کنارت، برایت...
من زندهام به افشاندن گرد نبات به چاییات. به جفت کردن کفشهایت پشت به در. پس از تو، من توانی ندارم برای خوب بودن. من خواهانم به برایت. به تنفس بازدمت توی اتاق. پس از رسیدنت، شعرهای عاشقانه بیمعنی اند. کلمات، هیچ نمیارزند. تو انقطاعی هستی طولانی میان من و من... منِ جنگجو و منِ عاشق. من پر از هیجان، و منِ عاشق. منِ بی تاب و منِ عاشق. من پس از تو، دیگر بیقرارت نخواهم بود. دیگر هرلحظه برایت نخواهم مُرد. پس از تو خواهم پرداخت به شمارِ نفسهایی که بازدمِ تو فرو رفته است به سینهام. من اُوِه ام پس از وصال سونیا. که ول کرد عالم را، قیل و قالش را. مناظرههای انتخاباتیاش را.
شاعری مینویسد: «مرا خیال تو، بیخیال عالم کرد...». و به راستی پس از تو، دنیا چه چیز دارد برای تصور کردن؟ برای تماشا کردن؟ گیسوهای آمازون پرپشت تر است تا بلندیِ موهای تو؟ اهرام ثلاثه متناسبتر است یا سه گانه قرنیه، سفیدی و مژگان تو؟ ارتفاع کدام برج در عالم میرسد به قدِ بوسهای بر محل رد شدنت از زمین؟ نقشهای کدام کلیسا زیباتر است از رنگ آمیزی صورت تو؟ به خدا قسم هیچ کدام. نه قسمِ من، که سوگند مولانا... «والله که شهر بی تو مرا حبس...» و برای من هم...
پ.ن: حالا که این کلمات را میخوانی، من با تمام عالم به جنگم. با خودم به جنگم. پر توان و خستگی ناپذیر...