حائل

-میان عاشق و معشوق هیچ حائل نیست-

حائل

-میان عاشق و معشوق هیچ حائل نیست-

کلمات کلیدی
آخرین مطالب
  • ۰۳/۰۸/۲۵
    492
  • ۰۳/۰۸/۰۷
    491
  • ۰۳/۰۷/۱۰
    490
  • ۰۳/۰۷/۰۱
    489
  • ۰۳/۰۶/۲۸
    487
  • ۰۳/۰۵/۱۰
    486
  • ۰۳/۰۳/۱۳
    485
  • ۰۳/۰۲/۳۱
    483

۷۸ مطلب با موضوع «لیلا» ثبت شده است

هو القائم

 

بلند شو ... که حالا زود باید این خانه را آب و جارو کنیم ... نمی بینی دیر شده است ؟ بلند شو ... که زودتر باید ستاره ها را بچینیم و تزئینشان کنیم ... باید زودتر مهتاب را دعوت کنیم که بیاید ... بلند شو ... که باید این اشک ها را دانه دانه از روی صورت هایمان پاک کنیم ... و با آن قلموی قرمز رنگ، شیرین ترین لبخند تاریخ را نقاشی کنیم ... باید پلی بسازیم از ستاره ها، یا قایقی از رنگین کمان، که باید گذر کرد از این دریاهای طولانی ... بلند شو ... بیا پرهایمان را برداریم و حالا به جای سرخی اشک، با آبی عشق دوباره رنگش بزنیم ... تا بیش از پیش در شب یلدایی که خیلی طولانی شده، بدرخشد ... خوابیده ای هنوز ؟ مگر نمی بینی که ماه چه مهمانی راه انداخته است امشب ؟ و ما زود باید ستاره ها برداریم تا دیر نشده ... باید گلاب بپاشیم به در و دیوار شهر ... راستی، ریسه ها را کجا گذاشته ای ؟ مگر نباید چراغانی کنیم شهر را ؟ بلند شو ... که امشب را باید آماده خوابید ... باید منتظر صبح بود که حالا صبح نزدیک تر از همیشه است ...

 

در پی این قرن های طولانی غصه، وقتش رسیده است که لبخند دوباره پیش ما برگردد ... حالا بعد از هزاران سال شمشیر و نیزه و تیر و تفنگ و تانک و بمب، وقت عشق رسیده است ... وقت صلح ... من می بینم پرهایمان را که در آسمان اوج گرفته اند و می بینم دود سلاح هایی که آرام آرام زیر این باران جادویی شسته می شوند ... عشق درست به چندقدمی ما رسیده است ... باید بلند شویم ... و راه را از یعقوب بیاموزیم ... که هرچند خسته است، هرچند دیگر نای راه رفتن ندارد، اما چند قدم آخر را دیگر منتظر یوسف نمی ماند ... خود پیاده می شود و می دود ... می دود ... زمین می خورد ... باز بلند می شود ... که بالاخره می رسد به یوسف ... و می داند که تن یوسف، عطری بسیار قوی تر از پیراهنش دارد ... او را سخت بغل می کند ... انگار که هر ثانیه این آغوش چندموی سفیدش را سیاه رنگ می کند ... باید بدویم ...

 

حالا درست لحظه ای است که اشک غم مان باید بدل شود به اشک شوق ... اشکی که این کوچه خیابان های شهر را بشوید ... آخر نمی شود که "او" قدم بگذارد روی این تاریکی ها ... باید با اشک هایمان خوب تمیز کنیم کوچه ها را ... بعد با ستاره ها قدمگاهش را پر کنیم ... البته اگر فرشته ها با بال هایشان پیش دستی نکرده باشند ... رقابت عجیبی است ... که هرکسی زودتر دلش می خواهد برسد ... که هرکس خودش را زودتر از شتر می اندازد پایین تا برسد به یوسف ... چقدر فرشته موج می زند امشب در خیابان ها ... که با ترانه ی نقس های او، می رقصند ... دست در دست هم ... و آدم ها ... که سالیانی ست زمین گیر اندوه شده اند، بلند می شوند ... آرام آرام ... راستی ... من که گفته بودم بلند شو ... بلند شو که تا سر یوسف شلوغ نشده، تا بازار غلغله نگردیده، برسیم کنارش ... بغلش کنیم ... بعد از دلتنگی خودمان بگوییم ؟ هرگز ... هرگز ... بعد گرد و غبار سفر را بتکانیم از سر و رویش ... جامی آب بدهیمش ... نشستگاهی بیاوریم برایش تا بنشیند ... وقتی نشست ... دیگر مهم نیست بعدش چه می شود ... مهم نیست بعدش قرار است آدم ها تک تک عاشقش بشوند ... مهم نیست قرار است دنیا کلی قشنگ تر بشود ... مهم نیست قرار است ستاره ها برنگردند آسمان ... مهم نیست رقص فرشته ها تا قیامت ادامه خواهد یافت ... مهم نیست درخشش ماه دیگر رونقی ندارد ... مهم نیست تمام قصه های عاشقانه دنیا به داستان هایی کودکانه تبدیل می شوند ... مهم نیست دفتر داستان دنیا آرام یک بار دیگر ورق می خورد ... مهم نیست بزرگترین گره دنیا حل می شود ... مهم نیست که از آن به بعد گرد ظلم و جهل بر این خیابان ها نخواهد نشست ... مهم نیست که همه اتوبان های دنیا کوچه باغ می شوند ... مهم نیست که صفحه سیاسی روزنامه ها جز اشعار عاشقانه چیزی منتشر نمی کنند ... مهم نیست که از آن به بعد فقر و گرسنگی فقط سرفصلی از کتاب های تاریخ راهنمایی خواهد بود ... مهم نیست که تک تک مردم دنیا یکدیگر را در آغوش خواهند کشید ... مهم نیست ... دیگر هیچ چیز مهم نیست ... وقتی او نشست ... و ما هم رو به رویش ... و او پلک زد ... و ما مملو در تماشای پلک زدنش ... و وقتی چشم باز کرد ... و ما خیره در آسمانی چشم هایش ... آخرین ورق دفترچه خاطراتمان هم پر خواهد شد ... و از آن پس چه غم که چه می شود ؟ ما دیگر در آن چشم ها خدا را پیدا کرده ایم ...

 

شب 13 رجب سال 1398

خیال وصل تو جانم به رقص می آرد ...

 

 

شب آرزوها

امشب، بر خلاف بقیه شب ها، غیر رسمی است! مثلا برعکس شب قدر ... شب قدر کلی اعمال دارد، کلی تشریفات و از این چیزها ... اما امشب ... فقط برای دو نفره های عاشقانه بنده-خدایی است ... امشب فقط برای این است که تا صبح بنشینیم جلوی خدا شعر بخوانیم ... فال بگیریم ... گریه کنیم، بخندیم، دوباره گریه کنیم ... امشب وقت خوبی ست که دلمان محکم برای آرزوهایمان بکوبد و این تپش ها را یواشکی توی گوش خدا بگوییم ... و خدا هم که بخیل نیست! هنوز گفتنمان تمام نشده می خندد ... و همین خنده منتهای آرزوست ...

امشب شب خاصی ست ... فکر کن خدا اسم یک شب را بگذارد شب آرزوها ... اینهمه شب سال، یکی اش برای آرزوها ... برای عاشقانه ها ... حتما خبری است امشب ... اگر این شب ها که در‌آسمان چهار طاق! باز است، بالا نرویم، نرسیم، پس کی برویم ؟ دیر نمی شود ؟

امشب باید تمام آداب و ترتیب را گذاشت کنار ... باید با خودمانی ترین زبانی که بلدیم، ساده ترین کلمه هایی که می شناسیم و بچگانه ترین اشک هایی که داریم، یواشکی آرزوهایمان رو به خدا بگوییم ...

خب ...

شروع می کنیم ...

اول همانی که خدا خود بیش از همه دوستش دارد ...

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

باران ...

یعنی شما هم یه جایی زیر این بارون دارید خیس می شید ؟

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

هو الفاطر

 

می گویند شخصیت های توی داستان، فقط موجوداتی تعریف شده با چند خط کلمه نیستند که در چند صد صفحه کتاب تمام شوند و بروند ... این موجودات با حروف تعریف نمی شوند ... هر شخصتی، سفید باشد یا سیاه، خوب یا بد، زاییده احساسات نویسنده است ... چکیده زندگانی نویسنده است! احساسات او می آمیزد با فکرهایش، با زندگی اش، با بقیه آدم ها و برایندش می شود شخصیتی داستانی که راه می رود، که گریه می کند، که می خندد ... این شخصیت ها زنده اند ... شب ها یک وقت هایی می آیند می نشینند توی اتاق نویسنده، گل می گویند و گل می شنوند! کارهای دیگر هم می کنند البته! مثلا اگر نویسنده گریه کرد، زود پاک می کنند اشک هایش ... اصلا بعضی شخصیت ها از همین اشک ها درست شده اند ... نویسنده نوشته و گریه کرده، نوشته و گریه کرده و اینها همینطور بزرگ تر شده اند، قلب پیدا کرده اند و بعد زنده شده اند ... آری ... اشک زنده می کند ... جان می دهد! اصلا چه کسی گفته خدا برای آفریدن آدم ها روی خاک گریه نکرده ... ؟

*

همیشه اما اینطوری نیست ... یک وقت هایی شخصیت های داستان واقعا واقعا زنده اند ... و نویسنده آنها را کوچک کرده، حذفشان کرده، جزئیات را نادیده گرفته تا آخر سر توانسته  است جایشان کند داخل کلمات! آن تکنیک اشک اینجا هم صادق است ... مثلا در تاریخ کجا می بینید که نوشته باشند فلانی گریه کرد ؟ هُوَ یَبکی ... هیج جا نمی نویسند ... و اشک را که حذف کنی از آدم ها می میرند کم کم ... بی روح می شوند ... تا بالاخره خلاصه شوند در سطرهای کتاب ... 

*

سرت را گذاشته ای روی پای "او" ... نمی دانم ضربان عجیب این ثانیه ها به پاهایش هم سرایت کرده یا نه ... اگر نه، شاید ... شاید خون را در چشم هایش متوقف می کند ... که نکند تو را اذیت کند ضربان رگ پاهایش زیر سر تو ... برای همین است که چشم هایش اینقدر قرمز شده ... خون را جمع کرده آنجا ... آماده برای انفجار ... چه بد است اینهمه سرخی آن چشم ها ... یعنی آنهمه برق نگاهش، گیرایی چشمانش، رنگین کمانیِ دیدگانش همه باید به سرخی بزند ؟ این است رسم روزگار ؟ زود باید بگذریم از کنار چشم ها ... که آنچه تاریخ دوست دارد سر است و بازو ... زود باید بگذریم از کنار چشم ها ... که این فقط قطره ای است در ژرفای حزن آن ثانیه ها ... ولی آخر چه کنیم که آنچه ما می بینیم همین چشم های به خون نشسته است ... ما او نیستیم و هیچگاه نخواهیم دانست دلش چه می کشد ... چشمانش که اینگونه است، دلش حتما هزاربار بیشتر به خون می زند ... قلبش هزاربار بیشتر تیر می کشد ... اما در این بین عضوی از "او" هست که بیش از همه درد آن آزارش می دهد ... تیغش از همه تیزتر است ... زانوهایش را می گویم! که حسابی درد می کنند ... آخر عادت نداشته اند که بخورند زمین آن زانوها ... رسم نبوده که او بر زمین افتد ... و حالا زانوهایش ... که سردی خاک را بغل کرده اند ...

سرت را گذاشته ای روی پایش ... و اشک های تو با اشک های او جایی حوالی سینه ات تلاقی می کند و عجیب نیست که چند دقیقه بعد بچه ها می آیند و سرشان را می چسبانند به سینه ات ... آنجا بوی اشک علی را می دهد ... بوی اشک تو را ... و آنها هم گریه خواهند کرد ... و نقطه ای بر روی تن زخمی ات خواهد شد محل تلاقی این گریه ها ... مثل چند رود بزرگ که از چندجای کوهستان آمده اند و حالا یک جا، داخل جویی، چشمه ای جمع شده اند ... تشبیه خوبی نبود ... که کوه نماد استواری است و پایداری ... اما علی ... حالا جوان عاشقی است که التماس می کند معشوقش را که نرود ... که نشسته است بالا سر تو شعر می خواند برایت که نروی ... که کمی، اندکی، ثانیه ای ... که هنوز علی را پس از سالها، با تو نشستن به همه ی دنیا می ارزد ... که هنوز خنده تو می لرزاند کوه پولادین دل علی را ... راستش من نمی دانم آدم ها آن ثانیه های آخر خداحافظی چه می کنند ... تجربه اش را نداشته ام آخر ... نمی دانم آن واپسین ثانیه ها چگونه می گذرد ... ولی فکر می کنم علی آن آخرها داشته تو را استشمام می کرده ... سر تو روی پایش ... و او سراپا مملو از عطر گیسوانت ... ذره ذره عطر تو را ذخیره می کرده برای روز مبادا ... روز مبادایی که زود می آید ... روز مبادایی تو دیگر نیستی ...

و علی چه شچاعانه عاشقی می کند ... و چه راحت مجنون ها و فرهادها را پشت سر می گذارد ... رقابتی وجود ندارد اصلا! علی کجا و اینها کجا ... تازه کارند آنها! و علی دیریست که عالمیان را درس عاشقی می دهد ... تازه کارند آنها! که یک قطره اشک علی آنقدر سوز دارد که هزاران بیستون را به آنی می تراشد و می کَنَد و ذوب می کند ... تازه کارند آنها! که کار تیشه زنی را فرو می گذارند و به خواب می روند، تازه کارند که صدای تیشه شان قطع می شود ... علی عمری است نخوابیده است ... راستش نمی دانم شب های پس از تو چه می کند ... خانه نمی آید ... مورخ ها نوشته اند می رفته کنار چاه ها ... آن چشم های به خون نشسته و آب زلال چاه ... دیری نخواهد پایید که زلالی آب می زند به تیرگی خون ... علی همینطور گریه خواهد کرد ... و چاه قرمز تر خواهد شد ... علی می شنود ... صدای قطره های آب را ... که التماس می کنند ... ندارند طاقت اشک های علی را ... اشک علی، اشک خداست ... بازهم صحبت اشک شد ... اشک خدا ... آن اشک ها جان خواهند داد قطرات آب را ... آنها زبان به سخن خواهند گشود ... و بسی قشنگ تر از آدمیان حرف می زنند ... و بسی دل هایشان مهربان تر است ... و بسی قلب هایشان زلال تر ... این قطره ها هم اشک های ابرند دیگر ... یا به روایتی اشک های کوه ... که رسیده اند به چاه ... و حالا هم غلت می خورند در میان سرخی اشک های علی ... و شاید تعجب کنند که مگر اشک هم قرمز می شود ؟ آری می شود ... زیاد که گریه کنی، خون خواهد آمد از چشمهایت ... و روایتی نامعتبر هست که خدا برای خلقت آدم ها خیلی گریه بود، هر آدمی یک قطره ... خلاصه اشک هایش که تمام شد، خون گریه کرد و آنگاه نوبت آفریدن حسین بود ...

*

انشاالله ایام شهادت حضرت زهرا برای امام زمانمون سبک باشه ...

سیاره خون

هو القائم

 

انگورها خیلی وقت است شراب نشده اند ... و خورشید سالهاست دیگر از پشت ابرها فقط اشک ریخته ... سرخی خون، دیگر فقط به سیاهی می زند ... مهتاب خیلی وقت است که دیگر برکه را دوست ندارد ... و دریا هفته هاست که رنگ موج را به خود ندیده ... و زمین، از فضا، دیگر به آن رنگ آبی دوست داشتنی نیست ... همه چیز فقط به خون می زند، به سیاهی ...

شاید از آخرین آغوش گرم دنیا، قرن ها گذشته باشد ... و سالیانی است که ستاره ها فراموش کرده اند چشمک زدن را ... نمی دانم چقدر گذشته از آن روزی که برقی در چشم کسی درخشیده ... حالا فقط چشم ها مزه سیاهی می دهند ... سیاهی خون ...

اینها قصه هایی از هزاران سال بعد نیست ... این کلمه ها، قصه ی همین ثانیه های ماست ... که در این دل تاریک شب، انبوه آدم های شهر جز دلتنگی، کسی را ندارند که سخت در آغوشش بگیرند و بخوابند ... چشم ها دیگر برای خیره شدن، برای برق زدن نیستند ... آنها اکنون خاصیتی جز گریه کردن ندارند ... و آدمیان چه بی پناه به هرچه که باشد چنگ می زنند ... گریه ... این آخرین پناهشان برای زنده ماندن ... برای نقس کشیدن در هوایی که بوی خون می دهد ... گریه ... همین ... از همان روزی که انگورها دیگر شراب نشدند، جز الکل راهی نمانده بود برای فرار ... آخر همه که گریه کردن بلد نیستند، پس میماند الکل، میماند پرسه های نیمه شب در خیابان های خلوت ... شهر پر از دلتنگی ست ... و معلوم نیست پشت این چراغ های خاموش پنجره ها، چند نفر با چشم های خیس به خواب می روند ... می دانی ... چشم ها که خیس شوند، آنگاه به خواب رفتنشان سخت می شود ... 

شهر حالا پر از حسرت است ... انگار هزاران نفر با بغض های فرو خورده، فریاد می زنند ... چه فریاد می زنند ؟ معلوم نیست ... خودشان هم نمی دانند ... فقط فریاد می زنند چون توده صدا در گلویشان گیر کرده ... فریاد می زنند ... چون باید شنیده شوند ... ولی از آدم ها، کسی نیست تا بشنود ... پس بلندتر فریاد می زنند ... فریادشان می آمیزد به بوی خون ... فریادی خون آلود، در انبوده تاریکی شب و در میان کورسوی نور ستاره ها ...

خورشید قصد فرار دارد ... به کجا ؟خودش هم نمی داند ... اصلا نه خورشید، که همه می خواهند بروند ... به کجا ؟ نمی دانند ... فقط می خواهند بروند ... چه کسی بوی خون دوست دارد ؟ ولی آنها جایی ندارند برای رفتن ... محکوم اند به ماندن و ماندن و ماندن ... در دنیایی که خودشان ساخته اند ... در دنیایی که خودشان کاری کردند دیگر عکس ماه نیفتد در برکه و دیگر آن ماهی قرمز کوچک به تلاطم نیندازد حوض را ... آنها برای هیچ، همه چیز را فروختند ... آنها برای خون، ماهی قرمز کوچک را کشتند ... برای خون، عشق را سر بریدند ... حتی به عشق هم رحم نکردند ... آنها که از دوستی از محبت از رفاقت از مهربانی، گذشته بودند، دیگر با عشق چکار داشتند ؟ خون کم بود ... هنوز باید سر می بریدند چیزی را ... عشق را هم سر بریدند ... آخرین امید را ... و اینگونه شد که دنیایشان -دنیایمان- خونی رنگ شد ... اول رنگ خون گرفت، بعد بوی خون بعد کم کم مزه خون ... و اینگونه دنیا را ساختند : عشق شد مترادف دلتنگی، غروب مترادف حسرت، دریا مترادف پوچی و زندگی مترادف خودکشی ... این بود دنیایی که ساختند برایمان ... و حال هرچه فریاد بکشند کسی صدایشان را نخواهد شنید که آنها خود سقفی به رنگ خون بالای سرشان بنا کرده تند ... سقفی که هیچ صدایی از آن عبور نخواهد کرد ...

اما تو ... تو ... هنوز می توانی ... تویی که هنوز عروسکی را سر نبریده ای و دفتر نقاشی ای را پاره نکرده ای، می توانی ... می توانی در میان سکوتی که بوی خون می دهد، آخرین فریادی باشی که شنیده می شودی ... آخرین انگوری باشی که شراب می شوید ... تو می توانی آخرین قطره اشکی باشی که روی دفتر می چکی ... آخرین قطره جوهری که می نویسی ... می توانی آخرین لبخندی باشی که خورشید می زند ... آخرین عکسی از ماه باشی که در آب می افتد ... آخرین امید سربازی که بر زمین می افتد ... می توانی آخرین آغوشی باشی که باز می شود ... آخرین قلبی که تندتر می زند ... آخرین موسیقی ای که نواخته می شود ... تو آخرین شعری باش که گفته می شود ... آخرین قصه ای که می نویسند ... آخرین آوازی که فریاد می زنند ... آخرین طعمی باش که چشیده می شد ... آخرین غروبی که تماشا می شود ... آخرین ابری باش که با مهتاب می رقصی ... تو می توانی آن آخرین کورسوی ستاره امید در سیاره خون باشی ... فقط مواظب باش که دستانت از خون ذل آدم ها، سرخ رنگ نشود ... آنگاه می توانی ... که آخرین امیدمان باشی ... اگر بجنگی ... و بخواهی!

به شرط آه ...

به نام خدایی که آغوشش همیشه باز است ...

به شرط آه ...

جمعیت را که نگاه می کنم دلم می گیرد ... همه اینهمه سیل را که می بینند، ناخودآگاه لبخند می زنند ... فکر می کنند چقدر قشنگ است اینهمه دریای عشق ... که هربک با کوله باری از اشک و احساس قصد سفر کرده اند ... اما من ... نه ... دلم می گیرد و بغض مژه هایم را نوازش می کند ... دل آدم که دست خودش نیست آخر ... یکهو می گیرد ... 

ای خدایی که ............ نمی دانم! تو را به کدام صفت باید صدا بزنم ؟ انگار هیچ کدام از نام هایت دلم را آرام نمی کند ... مگر نه این است که اسم های قشنگت باید رگ خواب هر آدمی را بدانند ؟ کافی نیست ... کفاف نمی دهند دل مرا ... این جمعیت را که می بینم، همه فکر و قلبم پر می شود از اینکه مگر "یک نفر" چه فرقی برای داشت خدا ؟ یعنی واقعا این یک نفر، در میان آنهمه انبوه جمعیت چه تفاوتی ایجاد می کرد ؟ چه می شد ؟ کدامین ذره خاک بیشتر لگدمال می شد ؟ یا کدام پرتو خورشید با درست کردن یک سایه بیشتر، خسته می شد ؟ حالا این یک نفر هرچقدر‌ هم که سیاه باشد ... مگر یک تاریکی در میان انبوه چراغ ها چقدر به چشم می آید ؟ گفتم چراغ ... چراغی که سالهاست پر از نفت است اما دلتنگی امان آتش گرفتن را از آن ربوده است ... یک چراغ خاموش ...

آری ... راست گفته اند ... آنجا برای "از ما بهترون" است ... آنجا جای کسانی ست که این یک سال را دلتنگ بوده اند ... به خودم که نگاه می کنم، می بینم مگر من چقدر دلتنگ بوده ام ؟ نبوده ام ... آنجا جای کسانی است که آسمانی اند، من ... من درگیر زمین شدم ... غلتیده در انبوهی از خاک های سیاه ... خوگرفته با سنگ های سرد دنیا ... من زمینی شدم ... سرشار از آرزوهای اینجایی ... "آنجا" مال کسانی ست که آرزوهایشان "آنجایی" شدند ... یک سال گذشت ... در این یک سال من چند قدم به سمت او برداشته ام که حالا بخواهم در مسیرش قدم بزنم ؟ هیچ قدمی ... من درگیر خودم شدم ... سرشار از خودم ... و خالی از او ... من پر از روزمرگی شدم ... پر از کارهای تکراری ... پر از بی هدفی ... من هرشب یک خواب تکراری دم و هر روز صبح با آهنگ تکراری یک ساعت بیدار شدم ... صبحم که خورشید پشت کوه را می دیدم با شبم که به آسمان پرستاره زل می زدم، تفاوتی نداشت ... مگر در انبوه حجم روزمرگی ها ... آنجا برای کسانی ست که تکراری زندگی نکردند ... آنجا جای کسانی ست که از "الضالین" رکعت اولشان در رکعت دوم به "انعمت علیهم" می رسند ... خوش به حالشان ... و نفس های آسمانی آن خاک های جاده، پشت و پناهشان ... ولی آخر ... ما هم دل داریم ... 

اشکال ندارد ... دوباره از فردای اربعین، یک سال وقت خواهیم داشت ... که تکراری نباشیم ... که از روزمرگی مملو نشویم ... می توانیم امید داشته باشیم ... به خدای حسین، به حسینِ خدا ... شاید سال بعد .............. چقدر قشنگ گفته اند ... "آه" هم از نام های خداست ... و الان تنها همین یک اسم است که می تواند انبوده بارانی چشم هایم را خشک کند ... آه ... خدا ... آه ... خدا ... آه ... آه ... آه ... آه ... شاید سال بعد ... از طرف ما به شرط تکراری نبودن، از طرف خدا به شرط "آه"! ...

 

(نوشته شده در 25 مهر 98، در اندک دلتنگی اربعین ...)

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

شوخی ...

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید