حائل

-میان عاشق و معشوق هیچ حائل نیست-

حائل

-میان عاشق و معشوق هیچ حائل نیست-

کلمات کلیدی
آخرین مطالب
  • ۰۳/۰۸/۲۵
    492
  • ۰۳/۰۸/۰۷
    491
  • ۰۳/۰۷/۱۰
    490
  • ۰۳/۰۷/۰۱
    489
  • ۰۳/۰۶/۲۸
    487
  • ۰۳/۰۵/۱۰
    486
  • ۰۳/۰۳/۱۳
    485

هو الحبیب

 

پیش‌نوشت: نوشته‌های این وبلاگ منعکس‌کننده نظرات شخصی نگارنده بوده و هیچ ادعایی مبنی بر ارائه تحلیل وجود ندارد.

1. اینکه آدم کسی را خیلی دوست داشته باشد، واقعن خوب است. نه تنها کسی را، که چیزی را. کاری را. آنقدر دوستش داشته باشد که صدایش نلرزد و بگوید اگر او نباشد، من هم نیستم. که اگر کسی درباره نبودن او گفت، اشک چشم‌هایش را پر کند. نفسش بند بیاید. آنقدر دوستش داشته باشد که فرار کند از تصور نبودنش. 

و اگر می‌شود کسی را اینقدر دوست داشت، چرا ما نداریم؟ چرا آن دخترِ تقریبن هم سن ما، گریه‌اش می‌گیرد از تصور نبودن گلزار و ما... ما هرسال ده روز تمام روضه می‌شنویم، نه از نبودن کسی؛ که از کشته شدنش. از اسرجت و الجمت و تنقبت؛ از خرمافروش یک شبه خنجرفروش شد... و هنوز زنده ایم. فردای عاشورا، با تمام سرعت برمی‌گردیم به روزمره‌مان. ما آنقدر دروغ گفته ایم که خودمان هم باورمان شده. آنقدر از عشق نوشته ایم که باورمان شده عاشقیم. کدام عشق؟ که مگر می‌شود عشق و «من» یکجا جمع شوند؟ مگر می‌شود عشق یک حرف بزند، من هم یک حرف؟ مگر می‌شود من یک چیزی به عشق بدهم، عشق یک چیزی به من؟ کسی که عاشق باشد، «من» را از زندگی‌اش کنار می‌گذارد. آنچه می‌ماند تنها معشوق است... معشوق است که کلمه‌هایش می شود، عادت‌هایش می شود، خستگی‌اش می‌شود، شوقش می‌شود، دلتنگش‌اش می‌شود. و اگر به ذهنش خطور کند که ممکن است معشوق روزی نباشد، همان معشوق است که اشکِ توی چشم‌هایش می‌شود... نه. ما عاشق نیستیم. ما در بهترین حالت احساس خوبی داریم که توی روضه گریه کنیم. نهایتن عقده‌ها و کمبودها و بدبختی‌های یک سالِ خودمان را با آن اشک‌ها تخلیه می‌کنیم. بعد هم احساس می‌کنیم چه کرده ایم ما! که در این دنیای سیاهِ کثیفِ هرزه‌ی بی‌خدا، دین را زنده نگه داشته ایم. بله... آنقدر دروغ گفته ایم که خودمان هم باورمان شده.

2. حالا مطمئن‌تر از همیشه ام که «مرد را دردی اگر باشد خوش است... دردِ بی‌دردی، علاجش آتش است». درد، تعریف انسان است. که «لقد خلقنا الانسان فی کبد». نه خلقنا ما فی الارض فی کبد. نه ما خلقنا کل دابه فی کبد. فقط انسان را. و درد واقعن پدیده‌ای دوست داشتنی است. درد بزرگ می‌کند ما را. درد یادمان می‌دهد که زندگی در هرشرایطی ادامه دارد. درد یادمان می‌دهد برای همه چیز آماده باشیم. آدم اگر دردی داشته باشد برای تحمل کردن، اگر رنجی بکشد که به آن فکر کند، ناگزیر می‌شود از فکر نکردن به خیلی چیزهای دیگر. ما اگر رنجی داشته باشیم برای کشیدن، بدون شک از تصور نبودنِ گلزار گریه‌مان نمی‌گیرد. بدون شک معنای زندگی‌مان در یک نفر خلاصه نمی‌شود. بدون شک تصمیم نمی‌گیریم که بعد از گلزار، راهش را ادامه بدهیم. اصلن گلزار مگر راهی دارد که می‌خواهید ادامه‌اش بدهید؟ یک نفر از مسن‌ترها گفته بود «ما که زمان جوانی‌مان دنبال شریعتی و مطهری بودیم، وضعمان این است. وای به حال اینها که...». ما واقعن به کجا داریم می‌رویم؟ قرار است به کجا برسیم؟ در دنیایی که معنای زندگی‌مان گلزار شده؛ دنیای بی‌تی‌اس؛ دنیایی که به قول «ریگ روان» بچه‌ها قبل از دوازده سالگی همه چیز را دیده اند... در کشوری که هدف خیلی از بچه‌هایش از درس خواندن مهاجرت است، کشوری که تمام آدم‌هایش در حال جنگ با چیزی هستند که حتی نمی‌دانند چیست، به دنبال چه می‌گردیم؟ امید به چه آینده‌ای داریم؟ توقع اصلاح شدن چه چیزی را داریم؟ بهتر است فکر کردن درباره اینها را تمام کنم. اینستا را باز کنم و چندتا پست جدید از اکسپلور ببینم...

 

پ.ن: «خش خش صدای پای خزان است، یک نفر... در را به روی حضرت پاییز وا کند...» و پادشاه فصل‌ها :)

 

 

بنشینم و برخیزم...

-شده تا حالا با کسی برخورد کنین که به دلتون بشینه؟
-آره؛ ولی به دلشون ننشستم
-یعنی چی؟
- ینی قبلنا کسی به دلشون نشسته بود...

شب‌های روشن

.

پ.ن: در گیر و دارِ عبثی که شاید باید از اول انسانی می‌خواندم. شاید اینجا که ایستاده ام جای درستی نیست. آیا باید برگشت؟ اصلن می‌توان برگشت؟ فقط دورتر نمی‌شوم با برگشتن؟ نمی‌دانم. هیچ چیز نمی‌دانم. و حتی بیشتر از این نباید فکر کنم درباره‌اش. دیر می‌شود همه چیز. خیلی دیر...

اینکه یک روز مهندس برود در پی شعر

سر و سری ست که با موی پریشان دارد...

دیدید؟ با همین یک بیت هم مهندس شدم هم شاعر، حال آنکه هیچ‌چیز نیستم. مطلقن هیچ‌چیز.

پ.ن۲: امروز فیلم قشنگی دیدم. خوب است آدم گاهی یادش بیاید که کس خاصی نیست. هزاران نفر و ای بسا میلیون‌ها نفر و حتی تمام همسن‌هایش در اقصی نقاط دنیا به تمام آنچه او می‌اندیشد، اندیشیده اند. همه نگرانی‌های او را داشته اند. افکارش را. احساساتش. ترس‌هایش. خوب است آدم بفهمد در رنج تنها نیست. که دیگرانی هم مثل او رنج کشیده اند، که این بنای دنیا تجربه رنج است با لبخند. تجربه رنج است بدون آزرده شدن. که به حلاوت بخورم زهر، که شاهد ساقی ست. 

اگر قرار بود آرایه باشم، حتمن پارادوکس می‌شدم.

اگر قرار بود تابع باشم، حتمن سینوس؛ با یک ضریب بزرگ پشت سرش.

هو الحبیب

 

خیلی وقت پیش از دنیای سرد و بی‌محبتی نوشته بودم که تویش نفس می‌کشیم. جمله آخر اینطور تمام می‌شد: «و دوست نداشتن اولین نشانه مرگ است». آن روزها نمی‌فهمیدم معنی این را. اما حالا، بعد از مدت‌ها مرده زندگی کردن می‌فهمم. می‌فهمم دوست نداشتن چگونه است. مردن چگونه است. اما انگار چیزهای دیگری نیز برای فهمیدن وجود دارد. مثلن احیا شدن. برگشتن و نفس کشیدن. راستش هنوز خیلی اینها را بلد نیستم. دوست نداشتن و یخ بودن و مردن را چرا، اما زندگی را نه. دوست داشتنت را نه. گفتنش را نه. من نمی‌گویم که هیچ کس نمی‌تواند تو را اینقدر که دوستت دارم دوست داشته باشد. چرا، می‌تواند. خیلی بیشتر از این می‌تواند. که تمام دنیا با هم کوچک است برای دوست داشتن تو. اما این را درباره خودم مطمئنم که بیش از تو، نه تنها هیچ کس را، که هیچ چیز را نمی‌توانم دوست داشته باشم. فکر می‌کنم تو تنها پیوند سازگار شده به قلب منی. و چرا به نظرم همه اینها برایت خنده‌دار خواهد بود؟ که من تو را حتی آنقدرها نمی‌شناسم، اما اما... می‌دانم که چیزی درون تو با تمام آنچه می‌شناخته ام، تمام آنچه دیده ام (و شاید تمام آنچه آفریده شده) متفاوت است، مطمئنم. و ببخشید که اینها اینقدر بچگانه شد. گفته بودم، که کلمات به تو که می‌رسند کم می‌آورند. به نفس نفس می‌افتند. از اشتیاق خودشان است یا از زیبایی تو؟ نمی‌دانم...

ا.ت گم شد!

هو الحبیب

امروز چند استوری عجیب دیدم که اعلام می‌کرد کسی گم شده و از همه دوستان و آشنایان تقاضا می‌کرد اگر اطلاعی از او در دست دارند، خبر بدهند. گویا دیروز صبح از خانه خارج شده، موبایلش را با خودش نبرده و تا الان برنگشته. ضمنن درخواست کرده بودند اگر شخص مورد نظر چیزی درباره مکانی داخل یا خارج تهران به کسی گفته، به خانواده‌اش اطلاع بدهند. بگذریم از اینکه این آقا کجا رفته و چه شده، اما من هم بارها به فرار فکر کرده ام. به این فکر کرده ام که اگر یک روز صبح از خواب بیدار شوند، چندساعتی بگذرد و ببینند هیچ نشانی از من نیست، چه می‌کنند. احتمالن در اولین قدم برای سر زدن می‌آیند توی اتاق. می‌بینند خواب و توی اتاق نیستم. بعد به گوشی‌ام زنگ می زنند که چون سایلنت است، صدا نمی‌دهد و چندبار دیگر زنگ می‌زنند. بعد آن را جایی گوشه کنار تختم پیدا می کنند. بازش می‌کنند و می‌بینند با هیچ کس قرار فرار نگذاشته ام و به هیچ باند قاچاق انسان یا مهاجرت از طریق دریایی نپیوسته ام. بعد چیکار می‌کنند؟ اصلن چقدر طول می‌کشد تا بفهمند نیستم؟ بقیه چطور؟ چقدر طول می‌کشد تا آنلاین نبودنم نگرانشان کند؟ چقدر طول می‌کشد اولین نفر دلش تنگ شود؟ آنها که نگران می‌شوند، یا مثلن دلشان تنگ می‌شود، نگران خودمند یا خودشان؟ نمی‌دانم... اما به هرحال فرار هیچ وقت ایده بدی نیست. فراری به درازای چندسال. خوابیده در سردخانه یک قبرستان بزرگ. بعد که آن چندسال گذشت، کسی بیاید، در کشوی آهنی سردخانه را باز کند و بگوید حالا می‌توانم ادامه بدهم...

البته این افکار مال خیلی وقت پیش بوده. برای علی شانزده ساله خیلی مهم بود که اولین نفر کِی و حتی کی به نبودنش پی می‌برد. اما الان؟ نه. الان بیشتر به شنل جادویی هری پاتر نیاز دارم تا حتی کسی اتفاقی هم شده مرا نبیند...

تب معشوق کشیدیم...

گفتى: بسنده کن به خیالى ز وصل ما
ما را به غیر ازین سخنى در خیال نیست...

.

(هرجا که باشی، امو بند)

.

عیناک کقطعة خبز، سرقها جائع فشبع. لایعلم أیشکر الله ام یستغفر...

چشمانت مانند تکه نانی است که گرسنه ای ربود و سیر شد، اما نمی‌دانست که خدا را شکر کند یا استغفار...

مثل برف لای موهات

هو الحبیب

آن هنگام که فکر می کنیم رسیده ایم، بیش از همیشه غوطه‌وریم در نرسیدن...

پ.ن: تا حالا به ترکیب دونه‌های برف برف بین موهات فکر نکرده بودم. خیلی قشنگه، نه؟

باز هم روز دهم، ساعت سه، ساعت سر

ساعت وقت ملاقات سری با مادر

مرد تنها شده مانند علی می‌جنگد

خون بسیار از او رفته ولی می‌جنگد

ساعت غارت خیمه شده آماده شوید

دین ندارید شما لااقل آزاده شوید

بکشیدش... سپس آمده منظور شوید

او نفس می‌کشد از اهل حرم دور شوید...

هو الحبیب

 

دوست داشتم این روزها طور دیگری بگذرد. مثلن به جای دفن شدن میان انبوهی خبر بد و تلی از تست، جایی حوالی نجف زندگی می کردم. هر روز صبح یکی از آن نان های گرد را تقریبن گرد را با یک بسته پنیر کاله می خوردم و تا شب بست می نشستم توی حرم. یا مثلن کاش خیلی چیزها طور دیگری بود. کاش کسی بود که طول هفته به شوق او بگذرد. کسی بود که... نمی دانم. تکراری است. ما به او محتاج بودیم، او به مشتاق بود. فکر می کنم فاصله بین غریبگی، شناختن، دوست بودن و دوست داشتن خیلی زیاد است. من نه توانش را دارم نه حوصله اش را، که کسی را از غریبگی برسانم به دوست داشتن. کاش می شد با اولین نگاه عاشق شد. نه. با اولین نگاه عاشق شد و عاشق کرد. نمی دانم. نمی دانم چه می خواهم. نمی دانم دارم چکار می کنم. در خلایی عمیق شناورم. گم گشته، تنها، تنها... دوست داشتم جا بگیری میان تک تک خاطره هایم. در هرلحظه از روزم.

  • mosafer ‌‌‌‌‌