حائل

-میان عاشق و معشوق هیچ حائل نیست-

حائل

-میان عاشق و معشوق هیچ حائل نیست-

کلمات کلیدی
آخرین مطالب
  • ۰۳/۰۸/۲۵
    492
  • ۰۳/۰۸/۰۷
    491
  • ۰۳/۰۷/۱۰
    490
  • ۰۳/۰۷/۰۱
    489
  • ۰۳/۰۶/۲۸
    487
  • ۰۳/۰۵/۱۰
    486
  • ۰۳/۰۳/۱۳
    485

"خاک تو سرتون! سال بعد باید عکساتون بین این ده تا باشه!"

از بیانات معلم دینی عزیز. که بی‌تاثیر در انگیزه هم نیست...

 

پ.ن: گفته مامان و بابایش دارند طلاق می‌گیرند. اینهمه از بدی عشق نوشتم، این یک بار اما مطمئنم که هیچ‌چیز به جز عشق نمی‌تواند جلوی خودخواهی آدم‌ها را بگیرد. و آدم‌ها اگر خودخواه باشند، نباید ازدواج کنند. و اگر ازدواج کردند، نباید بچه‌دار شوند. و اگر بچه‌دار شدند، نباید آن بچه را مثل خودشان بی‌عاطفه بار بیاورند. و اگر آن بچه را مثل خودشان بی‌عاطفه بار آوردند، باید در انتظار معاد بنشینند. که دنیا گنجایش برخی پاداش‌ها و عذاب‌ها را ندارد و این از دلایل ضرورت معاد بر اساس عدل الهی است. که ام نجعل المتقین کالفجار؟

پ.ن۲: ما رایُک ان نعشق بعضنا سراََ و نُوهم العالمَ اننا اعداء؟

پ.ن۳: یک بار برای اینکه حرص یک نفر را دربیاورم، گوشی را تنظیم کردم که صحفه‌اش خود به خود خاموش نشود. واتساپ را گذاشتم باز باشد و خوابیدم. دارم به این نقطه نزدیک می‌شوم دوباره. سرعتم هم کم نیست...

پ.ن۴: پنج‌شنبه اومده بودن خواستگاری همسایه‌مون. امشبم بله برونشون بود. دلم خواست...

پ.ن بعدی: شاید همه چی تقصیر منه. بعضی وقتا فکر می‌کنم اگه تو هیچی نباشم، تو دوست داشتن آدم خوبیم. یعنی می‌تونم زیاد دوست داشته باشم. این تصور هم به کلی غلطه. خیلی خودخواه‌تر، بی قیدتر و رشد نیافته‌تر از این حرفام. شاید بهتر باشه به جای اینهمه حرف زدن از عشق، شخصیت خودمو از چیزی که هست بهتر‌ کنم. دیگه بسه منتظر موندن واسه خوب شدن زخمایی که خوب نمی‌شن. زخم، تا یه جایی زخمه. بعدش دیگه جزو بدن می‌شه. جزو روح. آه، که ما به او محتاج بودیم او به ما مشتاق بود. حداقل بیشتر مشتاق باش لعنتی.

پ.ن: به راستی چرا ما تنها جلوی یک نفر و فقط یک نفر است که کم می‌آوریم؟

پ.ن: «مثلا بارون بشه، چتر وا نشه...»

پ.ن: چرا می‌شود برای کسی که نمی‌شناسیمش، ناراحت شویم؟

پ.ن: جهان بی عشق چیزی نیست جز تکرار یک تکرار...

هو الحبیب

 

گفته بود لازم است چند لحظه‌ای خودمان را توی خیابان تصور کنیم. لازم است چشمانمان را ببندیم؛ آنچه را که نباید نگاه نکنیم و بگذریم. نه از ترس اینکه جهنمی خواهد بود با سیخ‌های آتشین. برای آنها که به هرچیز دریده نگاه می‌کنند. و نه در آرزوی موجوداتی زیبا در بهشت. باید نگاه نکنیم و بگذریم، چون «او» قشنگ‌تر است. و «اکمل» است و «اکبر». که این چشم‌ها اگر هرچه را بخواهند نگاه کنند، او را نمی‌توانند ببینند. او که چشم‌هایش از هر سیاهی مشکی‌تر است. او که گاهگاهی رگه‌ای سرخ از خون خدا، نقش می‌ببندد نزدیک مشکی چشم‌هایش. او که صدبار می‌توان گم شد میان زیبایی‌اش. و نامحرم، فقط به جنس مخالف اطلاق نمی‌شود. نا محرم، آن است که وارد شود به حریم دل. آن است که اشتیاقِ به چشم‌های او را کمرنگ کند. اینها را نوشتم که بگویم دوست داشتم در روزهایی که علی(ع) بود، زندگی کنم. که تصویرم از او، بافته‌ای تخیلی از زیباترین‌هایی که تا کنون دیده ام نباشد. که چشم‌هایش برایم به نقاشی آن کودک مریض از او محدود نشود. به جز علی چه می‌توان دید توی دنیا؟ کسی که علی را دیده باشد، چگونه می‌تواند بخوابد؟ چگونه می‌تواند راه برود، حرف بزند، نامحرم ببیند، بخندد، یا حتی گریه کند؟ کاش من در روزهایی که علی بود زندگی می‌کردم. کاش بود تا برایش «آن کیست کز روی کرم» بخوانم. کاش بود تا این حرف‌ها را به خودش بزنم. تا ورای دیدن چهره و چشم‌هایش، به تماشای روحش بنشینم... تا محرم امسال از قربانی شدن حسینش(ع) لذت ببرم. بسوزم و لذت ببرم. که خدا آنقدر بزرگ است که پسر علی باید غلت بخورد میان خاک و خون برایش...

.

آلبر کامو نوشته است:

وقتی انسان آموخت که چگونه با رنج‌هایش تنها بماند، آن وقت چیز زیادی نمانده که یاد نگرفته باشد.

من این را یاد گرفته ام. که می‌توانم با حجم زیادی از رنج تنها بمانم. که در بدترین روزها خودم برای خودم گریه کنم و جلوی بقیه بخندم. فقط بخندم... می‌دانی، من زمانی فهمیدم که نباید به چیزی وابسته باشم. که نباید غم و خوشحالی‌ام گره خورده باشد به خوشایند کسی. که توی دنیا هیچ کس برای من، خودم نمی‌شود. اما در تمام این مدت، تو را دوست داشتم. و تو این را می‌دانستی... که من از هرچه بگذرم، تو همواره ایستاده ای در جایگاهی بالاتر. کمال انقطاع به سوی خدا، تویی. تو می‌دانستی رسوخ کرده ای در ناخودآگاهم. که هرجا اسمت را می‌شنوم، می‌ریزد تمام وجودم. بگذار اینها را امروز که غدیرت است بگویم تا بدانی... که توی دنیا هر روزی هم که بیاید، هرچه هم که بشود، باز دوستت دارم. هرچه را هم که فراموش کنم، باز دوستت دارم. هرچقدر هم که بد باشم، باز دوستت دارم. گفته بود عشق آنقدر زیاد است که حتی وقتی گناه می‌کنیم، باز اگر یادمان بیفتد تو نگاه می‌کنی، گناه زهرمار می‌شود. که ما بلد نیستیم لذت بردن از گناه را. لذت بردن از آنچه تو دوستش نداری را. 

ای علی، من تو را نِیم پیرو

تو مرا نیز نیستی سالار؟

.

با خودم قرار گذاشته بودم هرسال، روز ازدواجت، چیزی بنویسم. که تمامن مربوط به عشقی زمینی باشد. امسال نشد که بنویسم. اما به جای آن روز، حالا می‌نویسم. که من هنوز عاشقم بر عاشق بودن. پارسال، جشن عید غدیر، آن متن درباره عاشقانه های تو را که ‌می‌‌خواندم، به هیچ کس فکر نمی‌کردم. هنوز هم به هیچ کس فکر نمی‌کنم. و شاید سال و سال‌های بعد هم به هیچ کس فکر نکنم. شاید اصلن تو مرا آفریده ای برای عاشق نبودن. برای اینکه حرف‌ها و فانتزی‌هایم را بسپرم به سنگ لحد. و چه خوب امانتداری است قبر. اگر تو اینگونه خواسته ای، شکایتی نیست عزیز دلم. با آنکه شاید چندشب پیش، یا چندهفته پیش یا چند ماه پیش، یا چندسال پیش شکایتی کرده باشم. اما حالا در برابر آنچه تو بخواهی تمامن تسلیمم... بیشتر از این تلاشی نمی‌کنم برای دوست داشتن. چیزی هم اگر هست که از قبلن مانده، فراموش می‌کنم. آن زخم هم که گفته بودم خون ریزی کرده، با تو شفا می‌دهم. خواستم بگویم که نگران این احساسات نباش. نترس ازشان. اینها اگر تو نخواهی، کاری انجام نخواهند داد. اینها گوش به فرمان تواند... 

.

بت پرستان رخت طایفه توحیدند... 

.

دلم نمی‌آید نوشتن از تو را متوقف کنم. پس این را هم می‌نویسم که وقتی تولد دو سال پیشم، آن هفت نامه را به هفت نفر نوشتم، عمیقن احساس بدبختی می‌کردم. فکر می‌کردم بیچاره‌ترین موجودی هستم که پا به زمین گذاشته... اما تولد پارسالم، آن نامه را پاک کردم... فونتش را بزرگ کردم و نوشتم: «من خوشبخت‌ترین آدم روی زمینم که می‌توانم نماز بخوانم» و هنوز هم احساسم همین است... خوشبخت‌تر از هرکسی روی زمین. مگرنه؟

.

اینکه تو طبیعی زندگی می‌کنی، اینکه مثل همه مایی، عاشق‌ترم می کند. که می‌بینی مرا... با همین چشم‌ها. که کمی پایین‌تر است از ابرو و فاصله کوتاهی دارد تا خال گوشه لبت. عاشق‌ترم می کند که تو با چشم بصیرت و این چیزها، مرا نگاه نمی‌کنی. به چشم قضاوت کردن نگاهم نمی‌کنی. به چشم فرستادنم به بهشت و جهنم نگاهم نمی‌کنی. برای دیدن سیاهی‌ام، نگاهم نمی‌کنی. مثل همه آدم‌ها برای خودت، کارهایت، خوش گذشتنت و نیازت نگاهم نمی‌کنی. برای دعوا کردن نگاهم نمی‌کنی. برای اخم کردن نگاهم نمی‌کنی. نگاهم می کنی چون دوستم داری... که ببینی عاشقم و لبخند بزنی. که ببینی خدایت را دوست دارم و قند آب شود توی دلت. من عشق را در عمیق‌ترین قسمت چشمان تو تشخیص می‌دهم. عشق را در پس رنگ‌های آن نقاشی تشخیص می‌دهم. عشق را در کشیدگی «ی» اسمت، احساس می‌کنم. عشق را در اینکه مرا به اسم تو صدا می‌کنند، می‌فهمم. و باز و باز و باز... 

اگر مجنون دل شوریده ای داشت

دل لیلی از آن شوریده‌تر بی...

.

می‌شود یک بار با نام خودت، صدایم کنی؟ فقط یکبار. قول می‌دهم خیلی طول نکشد...

ضمیر متصل ش

و شاید هنوز غدیر آغوشش باشد پشتِ در سالن خیابان مطهری. 

سوال: نقش ضمیر متصل "ش" در جمله بالا چیست؟

جواب: جان و نفس من است :)

پ.ن: 

Dear heart, please stop getting involved in everything. Your job is to pump blood. That's it...

هو الحبیب

 

«قربان» آن است که قرب می‌آورد. و ما پیر شدیم و هنوز نفهمیده ایم سر بریدنِ احساس درون قرب می‌آورد یا اخم‌هایش را که اینهمه توان دادم برای دوست داشتن، چه کارش کردی؟

پ.ن: 

شعر می‌گویم نمی‌فهمی که منظورم تویی؟

یا خری یا نقش خر را خوب بازی می‌کنی :))

 

هیچ چیز توی دنیا به اندازه توقع داشتن از بقیه بد نیست. هیچ کس، هیچ مسئولیتی در قبال ما ندارد...

 

پ.ن: دارم به این فکر می‌کنم که هیچ ویژگی خاص ظاهری و باطنی‌ای ندارم که کسی بخواد دوستم داشته باشه :))

زین پس خواندن این وبلاگ برای تمام کسانی که هرگونه آشناییِ "حضوریِ" هرچند اندکی با من دارند، شرعاََ، اخلاقاََ، عرفاََ و هر "...اََ" دیگری که قبولش دارید، مجاز نیست :)

هو الحبیب

 

نه اینکه دیگر هیچ‌چیز وجود نداشته باشد. نه اینکه هنوز بعضی لحظات دلم از کنترلم خارج نشود. نه اینکه هنوز اشتیاقی (هرچند کوچک) نداشته باشم. اما حالا می‌توانم بایستم رو به روی خودم. که این منم... با تمام احساساتی که داشتم. با تمام شوقی که می‌توانستم انتقال دهم. با هزاران ریشتر قلبم. باید  اینها را بپذیرم. انکار دوست داشتن مشکلی را حل نمی‌کند. انکار دلم که تاب نمی‌آورد نگاه کردنش را، فایده‌ای ندارد. انکار چشم‌هایی که می‌خواهند بچرخند تا نگاهش کنند، فایده‌ای ندارد. انکار اینکه حتی حضورش بیقرارم می‌کند، فایده‌ای ندارد.  فکر می‌کنم آخرین مرحله خوب شدن یک زخم، زیر چسب زخم و پانسمان اتفاق نمی‌افتد. زیر آب گرم است که زخم به آخرین مرحله درمان می‌رسد. آنجا که آخرین بار می‌سوزد. و این برای من چند میز آن طرف‌تر اتفاق می‌افتد. این مرحله، پشت لپتاپ و از کیلومترها آن طرف تر اتفاق نیفتاد. اما حالا که نزدیک است... شاید هنوز کم بیاورم کنارش. شاید هنوز حساب کنم که تا آخر روز چقدر فرصت مانده برای کنارش بودن. شاید هنوز اسمش را عوض نکرده باشم. «z». که بالای کانتکتس‌هایم نیاید. که نگاهم نیفتد به اسمش. شاید هنوز وقتی پیام می‌دهد خوشحال می‌شوم. شاید هنوز دوست دارم نگاهش کنم. شاید هنوز با بقیه آدم‌ها فرق دارد. با بقیه صندلی‌ها. بقیه ردیف‌ها. شاید هنوز تک‌تک جزئیات کارهایش را حفظ می‌شوم. شاید هنوز منصفانه نمی‌توانم نگاهش کنم. ضعف‌هایش را هنوز نمی‌فهمم. اما چیزی دارد تغییر می‌کند... حالا حداقل متوجهم که «آدم» است. نه فرشته. نه بتی که ساخته بودم. نه قشنگ‌ترین مخلوق آفرینش. این را درک می‌کنم و آرام‌تر می‌شوم. و اشتیاق به او فرو می‌نشیند. آدم است، درست مانند همه ما. با تمام جزئیات آن. آن روز از قم که برمی‌گشتیم سوهان خریده بود. با انگشتانش یک تکه را گذاشت توی دستم. مزه آن لحظات را هنوز یادم است. پیراهن آبی‌اش را یادم است. آن لحظه‌ای که روی پول عابر خداحافظی کردیم را یادم است. تمام لحظات آن روز را یادم است. من همه‌چیز را با احساساتم به یاد می‌آورم. وقتی درسی یادم می‌رود، به این فکر می‌کنم که احساسم موقع خواندن آن صفحه کتاب چه بوده. و وای اگر این احساس دوست داشتن باشد. زخم دارد آرام آرام خوب می‌شود. زخمی که همه این روزها مخفی‌اش کرده بودم... دهان باز کرده و خونریزی می‌کند. زخم، چند دقیقه بعد از خداحافظی روی پل عابر را به یاد می‌آورد. که سوار بی آر تی پل مدیریت شدم. دو نفر نزدیک هم نشسته بودند؛ یکی آن طرف شیشه و دیگری این طرف. از دو طرف دست‌های هم را گرفته بودند. چسبیده بودند به دو طرف شیشه. من چقدر آرزو کردم در آن لحظات... که شاید روزی ما هم... حالا آن آرزو دیگر وجود ندارد. حتی او هم دیگر وجود ندارد. فقط یک زخم است که اندکی خون ریزی کرده. اما حالا می‌توانم به همه دنیا اعلام کنم که یک زخم عمیق دارم... اعلام کنم که بعد از او دلم هیچ‌کس را نخواست. اعلام کنم حالا فقط دو سه نفرند که باهاشان صحبت می‌کنم. اعلام کنم که این زخم، تمام اعتماد به نقسم... تمام مهارتم توی حرف زدن... تمام روابط فامیلی... تمام شوق و اشتیاقم... تمام توانِ دوست داشتنم... تمام قشنگی‌ای که چشم‌هایم می‌توانست توی عالم ببیند... تمام رفاقت‌های احتمالی از آن روز به بعد را... تمام عشقی که می‌توانست برای کس دیگری باشد... و خیلی «تمام» های دیگر را کشت. می‌خواهم حالا اعلام کنم که هنوز شوق غریب آن لحظات که اولین بار اسم کوچکم را صدا زد، یادم است. می‌خواهم اعلام کنم وقتی آن روز دیدم یکی دیگر را علی صدا می‌زند، حالم بد شد. می‌خواهم اعلام کنم هنوز آن لحظات که غروب افتاده بود توی چشم‌هایش را یادم است. اعلام کنم هنوز صدایم می‌لرزد کنارش. اعلام کنم هنوز وقتی به کنارش بودن فکر می‌کنم، تمام درد دنیا یادم می‌رود. می‌خواهم اعلام کنم که من از هرکسی که می‌شناسم، قوی‌ترم در دوست داشتن. از هرکسی که می‌شناسم عمیق‌تر است احساساتم. می‌خواهم اعلام کنم هنوز آن روز ماه رمضان را یادم است. هنوز تحلیل می‌کنم که احساسش به من چیست. بزرگترین دارایی من همین زخمی است که دارم... همینقدر عمیق. همینقدر ترسناک. کسی دکتر آشنا سراغ ندارد؟

و لعنت به تو هنوز نمی‌توانم بعد از یک کلمه بدون اسپیس، علامت تعجب بگذارم. که تو اینطوری می‌نوشتی! لعنت به تو که بعد از یک سال و نیم حرف نزدن، دوباره خواستی صحبت کنیم. لعنت به تو که آن دوتا کتاب را دادی به من. لعنت به تو که... لعنت به تو که نمی‌توانی فرق آدم‌ها را بفهمی. فرق آن یکی علی را نمی‌فهمی با من. لعنت به تو که هنوز خداحافظی می‌کنی موقع رفتن. لعنت به تو که باعث می‌شوی استرس داشته باشم. لعنت به تو که حالم را گره زده ای به خودت. لعنت به تو که هر تشابه اسمی کوچکی حالم را بد می‌کند. لعنت به تو که بعضیی آهنگ‌ها را ثبت کرده ای به نام خودت. لعنت به تو که خوبی... نه، نیستی. می‌فهمم نیستی. می‌فهمم که حتی اگر خوب باشی با همه هستی. که حتی اگر بخواهی همه را می‌خواهی. کاش این زخم خون نمی‌آمد اینقدر...

خون می‌جهد از گردنت با عشق و بی‌رحمی

در من دراکولای عمگینی ست... می‌فهمی؟

زل می‌زنم با گریه در لیوان آبی که...

حل می‌شوم توی سوال بی‌جوابی که...

سرگیچه دارم مثل کابوس زمین خوردن

روزی هزاران بار مردن... واقعن مردن...

بعد از تو لای زخم‌هایم استخوان کردم

با هرکه می‌شد، هرچه می‌شد امتحان کردم

پشت سیاهی‌های دنیامان سیاهی بود

معشوقه‌ام بودی و هستی و... نخواهی بود...

(بقیه ابیات این شعر حاوی مطالب جالبی نیست. نخوانید.)

پ.ن: واقعن ممنونم که هستی. و باعث می‌شی هنوز یه نفر وجود داشته باشه که منتظرش بمونم تا صحبت کنیم... (مخاطب این جمله با مخاطب جملات دیگر فرق دارد)

 

هو الحبیب

 

یک پنجاه و دوم از هرچه که باید می‌شد، شد. فقط مانده است شانزده تا تست اول آی کیوی جامع دین و زندگی که بزنم و تحلیل کنم و اولین هفته‌اش تمام شود... 

ادامه مطالب این پست ارزش خواندن ندارد ( مثلن بقیه چیزایی که نوشتم داره...)

طرف "هیچ‌کاره" هم نیست، یک کلمه که حرف می‌زنی دادش بلند می‌شود که به ساحت مقدسش توهین شده. انگار که معصوم است... جالب‌تر آنجاست که صبح تا شب صدایش به انتقادناپذیدی رئیس‌جمهور و رهبر و فلانی و بیساری که حداقل کاره‌ای هستند، بلند است...

 

بعدا نوشت۱: یه مشکل دیگه‌م اینه که می‌دونم تو دعوا یا بحث یا هرچی، چی باید بگم که طرف مقابل فرو بریزه کامل... نمی‌تونم کنترل کنم و می‌گم. بعد خودم می‌میرم از ناراحتی و عذاب وجدان و این چیزا...

بعدا نوشت۲: روحم شرحه شرحه شده. کاش هیچ‌وقت به دنیا نیومده بودم که هیچ‌وقت اون حرفو نمی‌زدم... من برای چی زنده ام اصلن؟ چه خاصیتی دارم؟ اگه امشب تو خواب سکته کنم و بمیرم، چی از کی کم می‌شه؟ هیچی... والله هیچی...

بمیریم، نه؟

یعنی از اینهمه آدمی که اینجا هستن، از همه همه‌ی ما، از همه کسایی که اومدن نماز خوندن، از همه کسایی که دارن دعای کمیل می‌خونن، ۳۰۰ نفر و فقط ۳۰۰ نفر پیدا نمی‌شن؟ بمیریم، نه؟