و شاید هنوز غدیر آغوشش باشد پشتِ در سالن خیابان مطهری.
سوال: نقش ضمیر متصل "ش" در جمله بالا چیست؟
جواب: جان و نفس من است :)
پ.ن:
Dear heart, please stop getting involved in everything. Your job is to pump blood. That's it...
و شاید هنوز غدیر آغوشش باشد پشتِ در سالن خیابان مطهری.
سوال: نقش ضمیر متصل "ش" در جمله بالا چیست؟
جواب: جان و نفس من است :)
پ.ن:
Dear heart, please stop getting involved in everything. Your job is to pump blood. That's it...
هو الحبیب
«قربان» آن است که قرب میآورد. و ما پیر شدیم و هنوز نفهمیده ایم سر بریدنِ احساس درون قرب میآورد یا اخمهایش را که اینهمه توان دادم برای دوست داشتن، چه کارش کردی؟
پ.ن:
شعر میگویم نمیفهمی که منظورم تویی؟
یا خری یا نقش خر را خوب بازی میکنی :))
هیچ چیز توی دنیا به اندازه توقع داشتن از بقیه بد نیست. هیچ کس، هیچ مسئولیتی در قبال ما ندارد...
پ.ن: دارم به این فکر میکنم که هیچ ویژگی خاص ظاهری و باطنیای ندارم که کسی بخواد دوستم داشته باشه :))
زین پس خواندن این وبلاگ برای تمام کسانی که هرگونه آشناییِ "حضوریِ" هرچند اندکی با من دارند، شرعاََ، اخلاقاََ، عرفاََ و هر "...اََ" دیگری که قبولش دارید، مجاز نیست :)
هو الحبیب
نه اینکه دیگر هیچچیز وجود نداشته باشد. نه اینکه هنوز بعضی لحظات دلم از کنترلم خارج نشود. نه اینکه هنوز اشتیاقی (هرچند کوچک) نداشته باشم. اما حالا میتوانم بایستم رو به روی خودم. که این منم... با تمام احساساتی که داشتم. با تمام شوقی که میتوانستم انتقال دهم. با هزاران ریشتر قلبم. باید اینها را بپذیرم. انکار دوست داشتن مشکلی را حل نمیکند. انکار دلم که تاب نمیآورد نگاه کردنش را، فایدهای ندارد. انکار چشمهایی که میخواهند بچرخند تا نگاهش کنند، فایدهای ندارد. انکار اینکه حتی حضورش بیقرارم میکند، فایدهای ندارد. فکر میکنم آخرین مرحله خوب شدن یک زخم، زیر چسب زخم و پانسمان اتفاق نمیافتد. زیر آب گرم است که زخم به آخرین مرحله درمان میرسد. آنجا که آخرین بار میسوزد. و این برای من چند میز آن طرفتر اتفاق میافتد. این مرحله، پشت لپتاپ و از کیلومترها آن طرف تر اتفاق نیفتاد. اما حالا که نزدیک است... شاید هنوز کم بیاورم کنارش. شاید هنوز حساب کنم که تا آخر روز چقدر فرصت مانده برای کنارش بودن. شاید هنوز اسمش را عوض نکرده باشم. «z». که بالای کانتکتسهایم نیاید. که نگاهم نیفتد به اسمش. شاید هنوز وقتی پیام میدهد خوشحال میشوم. شاید هنوز دوست دارم نگاهش کنم. شاید هنوز با بقیه آدمها فرق دارد. با بقیه صندلیها. بقیه ردیفها. شاید هنوز تکتک جزئیات کارهایش را حفظ میشوم. شاید هنوز منصفانه نمیتوانم نگاهش کنم. ضعفهایش را هنوز نمیفهمم. اما چیزی دارد تغییر میکند... حالا حداقل متوجهم که «آدم» است. نه فرشته. نه بتی که ساخته بودم. نه قشنگترین مخلوق آفرینش. این را درک میکنم و آرامتر میشوم. و اشتیاق به او فرو مینشیند. آدم است، درست مانند همه ما. با تمام جزئیات آن. آن روز از قم که برمیگشتیم سوهان خریده بود. با انگشتانش یک تکه را گذاشت توی دستم. مزه آن لحظات را هنوز یادم است. پیراهن آبیاش را یادم است. آن لحظهای که روی پول عابر خداحافظی کردیم را یادم است. تمام لحظات آن روز را یادم است. من همهچیز را با احساساتم به یاد میآورم. وقتی درسی یادم میرود، به این فکر میکنم که احساسم موقع خواندن آن صفحه کتاب چه بوده. و وای اگر این احساس دوست داشتن باشد. زخم دارد آرام آرام خوب میشود. زخمی که همه این روزها مخفیاش کرده بودم... دهان باز کرده و خونریزی میکند. زخم، چند دقیقه بعد از خداحافظی روی پل عابر را به یاد میآورد. که سوار بی آر تی پل مدیریت شدم. دو نفر نزدیک هم نشسته بودند؛ یکی آن طرف شیشه و دیگری این طرف. از دو طرف دستهای هم را گرفته بودند. چسبیده بودند به دو طرف شیشه. من چقدر آرزو کردم در آن لحظات... که شاید روزی ما هم... حالا آن آرزو دیگر وجود ندارد. حتی او هم دیگر وجود ندارد. فقط یک زخم است که اندکی خون ریزی کرده. اما حالا میتوانم به همه دنیا اعلام کنم که یک زخم عمیق دارم... اعلام کنم که بعد از او دلم هیچکس را نخواست. اعلام کنم حالا فقط دو سه نفرند که باهاشان صحبت میکنم. اعلام کنم که این زخم، تمام اعتماد به نقسم... تمام مهارتم توی حرف زدن... تمام روابط فامیلی... تمام شوق و اشتیاقم... تمام توانِ دوست داشتنم... تمام قشنگیای که چشمهایم میتوانست توی عالم ببیند... تمام رفاقتهای احتمالی از آن روز به بعد را... تمام عشقی که میتوانست برای کس دیگری باشد... و خیلی «تمام» های دیگر را کشت. میخواهم حالا اعلام کنم که هنوز شوق غریب آن لحظات که اولین بار اسم کوچکم را صدا زد، یادم است. میخواهم اعلام کنم وقتی آن روز دیدم یکی دیگر را علی صدا میزند، حالم بد شد. میخواهم اعلام کنم هنوز آن لحظات که غروب افتاده بود توی چشمهایش را یادم است. اعلام کنم هنوز صدایم میلرزد کنارش. اعلام کنم هنوز وقتی به کنارش بودن فکر میکنم، تمام درد دنیا یادم میرود. میخواهم اعلام کنم که من از هرکسی که میشناسم، قویترم در دوست داشتن. از هرکسی که میشناسم عمیقتر است احساساتم. میخواهم اعلام کنم هنوز آن روز ماه رمضان را یادم است. هنوز تحلیل میکنم که احساسش به من چیست. بزرگترین دارایی من همین زخمی است که دارم... همینقدر عمیق. همینقدر ترسناک. کسی دکتر آشنا سراغ ندارد؟
و لعنت به تو هنوز نمیتوانم بعد از یک کلمه بدون اسپیس، علامت تعجب بگذارم. که تو اینطوری مینوشتی! لعنت به تو که بعد از یک سال و نیم حرف نزدن، دوباره خواستی صحبت کنیم. لعنت به تو که آن دوتا کتاب را دادی به من. لعنت به تو که... لعنت به تو که نمیتوانی فرق آدمها را بفهمی. فرق آن یکی علی را نمیفهمی با من. لعنت به تو که هنوز خداحافظی میکنی موقع رفتن. لعنت به تو که باعث میشوی استرس داشته باشم. لعنت به تو که حالم را گره زده ای به خودت. لعنت به تو که هر تشابه اسمی کوچکی حالم را بد میکند. لعنت به تو که بعضیی آهنگها را ثبت کرده ای به نام خودت. لعنت به تو که خوبی... نه، نیستی. میفهمم نیستی. میفهمم که حتی اگر خوب باشی با همه هستی. که حتی اگر بخواهی همه را میخواهی. کاش این زخم خون نمیآمد اینقدر...
خون میجهد از گردنت با عشق و بیرحمی
در من دراکولای عمگینی ست... میفهمی؟
زل میزنم با گریه در لیوان آبی که...
حل میشوم توی سوال بیجوابی که...
سرگیچه دارم مثل کابوس زمین خوردن
روزی هزاران بار مردن... واقعن مردن...
بعد از تو لای زخمهایم استخوان کردم
با هرکه میشد، هرچه میشد امتحان کردم
پشت سیاهیهای دنیامان سیاهی بود
معشوقهام بودی و هستی و... نخواهی بود...
(بقیه ابیات این شعر حاوی مطالب جالبی نیست. نخوانید.)
پ.ن: واقعن ممنونم که هستی. و باعث میشی هنوز یه نفر وجود داشته باشه که منتظرش بمونم تا صحبت کنیم... (مخاطب این جمله با مخاطب جملات دیگر فرق دارد)
هو الحبیب
یک پنجاه و دوم از هرچه که باید میشد، شد. فقط مانده است شانزده تا تست اول آی کیوی جامع دین و زندگی که بزنم و تحلیل کنم و اولین هفتهاش تمام شود...
ادامه مطالب این پست ارزش خواندن ندارد ( مثلن بقیه چیزایی که نوشتم داره...)
طرف "هیچکاره" هم نیست، یک کلمه که حرف میزنی دادش بلند میشود که به ساحت مقدسش توهین شده. انگار که معصوم است... جالبتر آنجاست که صبح تا شب صدایش به انتقادناپذیدی رئیسجمهور و رهبر و فلانی و بیساری که حداقل کارهای هستند، بلند است...
بعدا نوشت۱: یه مشکل دیگهم اینه که میدونم تو دعوا یا بحث یا هرچی، چی باید بگم که طرف مقابل فرو بریزه کامل... نمیتونم کنترل کنم و میگم. بعد خودم میمیرم از ناراحتی و عذاب وجدان و این چیزا...
بعدا نوشت۲: روحم شرحه شرحه شده. کاش هیچوقت به دنیا نیومده بودم که هیچوقت اون حرفو نمیزدم... من برای چی زنده ام اصلن؟ چه خاصیتی دارم؟ اگه امشب تو خواب سکته کنم و بمیرم، چی از کی کم میشه؟ هیچی... والله هیچی...
یعنی از اینهمه آدمی که اینجا هستن، از همه همهی ما، از همه کسایی که اومدن نماز خوندن، از همه کسایی که دارن دعای کمیل میخونن، ۳۰۰ نفر و فقط ۳۰۰ نفر پیدا نمیشن؟ بمیریم، نه؟
هو الحبیب
خیلی حرفا مونده که بزنم. میترسم از فردا و هفته بعد و سال بعدِ خودم. میترسم از اینکه یه عمر زندگی مونده و من فقط چندساعت دیگه میتونم اینجا باشم. البته همه چی قرار نیست اینجا تموم بشه... ما خیلی ایستگاها داریم. محرم هست، نیمه شعبان هست، ماه رمضون هست. اما باز... خیلی حال خوشی داره اینجا. انگار آدم وصله به یه بینهایت. یه دریا که هیچ وقت تموم نمیشه. آدما هر کدوم یه عمقی دارن. تا یه جایی باحالن. تا یه جایی حرفاشون جدیده. تا یه جایی کنارشون بودن لذتبخشه. وقتی از اون حد بگذره، تو هر مواجههای فقط آدم دلش میخواد فرار کنه. بره یه جایی پناه بگیره از اون آدم. اما امام رضا این شکلی نیست... حجم قشنگی اونقدر زیاده که آدم سیر نمیشه از کنارش بودن. شاید حرف کم بیاره، شاید دعاها و آهنگا و فایلاش تموم شه، ولی خسته نمیشه... انگار هی میشه بیشتر فرو رفت تو این دریا. بیشتر خیس شد. این قشنگترین احساس دنیاست که یه نفر هست که تا بینهایت، تا ته ته دنیا میشه کنارش بود و خسته نشد. بهشت هم تکراری میشه حتی. مگه ول گشتن و چند مدل میوه و چهارتا حوری چقدر جذابیت داره؟ چند روز، چند هفته طول میکشه تا تکراری شه؟ خیلی کم. خیلی کمتر از اون ابدیتی که خدا وعدهشو داده. اون چیزی که بهشت رو هم قشنگ میکنه امام رضاست. ابدیت بهشت به کنارِ امام رضا بودنه. وگرنه صد برابر همه توصیفات بهشت تو قرآن رو بعضیا همینجا دارن. هر چیزی به جز بینهایتِ امام رضا نهایتن دل آدم رو میزنه. نهایتن آدم خسته میشه...
اسم احساسی که من به تو دارم، عشق نیست حتی. خیلی کوچیکترم از اینکه بگم عاشقتم، از اینکه بگم دوسِت دارم حتی. فقط اینه که هر وقت گنبدتو میبینم دلم میلرزه واست. فقط اینه که اینجا نمیفهمم زمان چجوری میگذره. فقط اینه که هیچجا به جز حرم دوست ندارم برم. اینه که باورم نمیشه کنار این حجم از خوبی، این حجم از خدا وایسادم... فرق اینجا با چند متر بیرون حرم اینه که خدا اینجا بُعد داره. اینجا خدا رو میشه لمس کرد. می شه راحتتر بغلش کرد. احساس من فقط اینه که میتونم بمیرم واست. اینه که تو رو خیلی بیشتر از خودم دوست دارم. اینه که هیچی به جز تو رو دوست ندارم ببینم. اینه که حالم خوبه کنارت، وای... خیلی خوبه...
باید اول به تو گفتن که چنین خوب چرایی...
پ.ن: من خانه نمیدانم، هژیر
خسته شدی از من، نه؟ میدونی... تو خودت یادم دادی تا کجاها میشه رفت. حالا من چجوری بیخیال همه چی بشم؟ چجوری دلمو خوش کنم به روزمرهای که میآد و میره... تو خودت یادم دادی، من که بلد نبودم...