حائل

-میان عاشق و معشوق هیچ حائل نیست-

حائل

-میان عاشق و معشوق هیچ حائل نیست-

کلمات کلیدی
آخرین مطالب
  • ۰۳/۰۸/۲۵
    492
  • ۰۳/۰۸/۰۷
    491
  • ۰۳/۰۷/۱۰
    490
  • ۰۳/۰۷/۰۱
    489
  • ۰۳/۰۶/۲۸
    487
  • ۰۳/۰۵/۱۰
    486
  • ۰۳/۰۳/۱۳
    485
  • ۰۳/۰۲/۳۱
    483

هو الحبیب

 

نه اینکه دیگر هیچ‌چیز وجود نداشته باشد. نه اینکه هنوز بعضی لحظات دلم از کنترلم خارج نشود. نه اینکه هنوز اشتیاقی (هرچند کوچک) نداشته باشم. اما حالا می‌توانم بایستم رو به روی خودم. که این منم... با تمام احساساتی که داشتم. با تمام شوقی که می‌توانستم انتقال دهم. با هزاران ریشتر قلبم. باید  اینها را بپذیرم. انکار دوست داشتن مشکلی را حل نمی‌کند. انکار دلم که تاب نمی‌آورد نگاه کردنش را، فایده‌ای ندارد. انکار چشم‌هایی که می‌خواهند بچرخند تا نگاهش کنند، فایده‌ای ندارد. انکار اینکه حتی حضورش بیقرارم می‌کند، فایده‌ای ندارد.  فکر می‌کنم آخرین مرحله خوب شدن یک زخم، زیر چسب زخم و پانسمان اتفاق نمی‌افتد. زیر آب گرم است که زخم به آخرین مرحله درمان می‌رسد. آنجا که آخرین بار می‌سوزد. و این برای من چند میز آن طرف‌تر اتفاق می‌افتد. این مرحله، پشت لپتاپ و از کیلومترها آن طرف تر اتفاق نیفتاد. اما حالا که نزدیک است... شاید هنوز کم بیاورم کنارش. شاید هنوز حساب کنم که تا آخر روز چقدر فرصت مانده برای کنارش بودن. شاید هنوز اسمش را عوض نکرده باشم. «z». که بالای کانتکتس‌هایم نیاید. که نگاهم نیفتد به اسمش. شاید هنوز وقتی پیام می‌دهد خوشحال می‌شوم. شاید هنوز دوست دارم نگاهش کنم. شاید هنوز با بقیه آدم‌ها فرق دارد. با بقیه صندلی‌ها. بقیه ردیف‌ها. شاید هنوز تک‌تک جزئیات کارهایش را حفظ می‌شوم. شاید هنوز منصفانه نمی‌توانم نگاهش کنم. ضعف‌هایش را هنوز نمی‌فهمم. اما چیزی دارد تغییر می‌کند... حالا حداقل متوجهم که «آدم» است. نه فرشته. نه بتی که ساخته بودم. نه قشنگ‌ترین مخلوق آفرینش. این را درک می‌کنم و آرام‌تر می‌شوم. و اشتیاق به او فرو می‌نشیند. آدم است، درست مانند همه ما. با تمام جزئیات آن. آن روز از قم که برمی‌گشتیم سوهان خریده بود. با انگشتانش یک تکه را گذاشت توی دستم. مزه آن لحظات را هنوز یادم است. پیراهن آبی‌اش را یادم است. آن لحظه‌ای که روی پول عابر خداحافظی کردیم را یادم است. تمام لحظات آن روز را یادم است. من همه‌چیز را با احساساتم به یاد می‌آورم. وقتی درسی یادم می‌رود، به این فکر می‌کنم که احساسم موقع خواندن آن صفحه کتاب چه بوده. و وای اگر این احساس دوست داشتن باشد. زخم دارد آرام آرام خوب می‌شود. زخمی که همه این روزها مخفی‌اش کرده بودم... دهان باز کرده و خونریزی می‌کند. زخم، چند دقیقه بعد از خداحافظی روی پل عابر را به یاد می‌آورد. که سوار بی آر تی پل مدیریت شدم. دو نفر نزدیک هم نشسته بودند؛ یکی آن طرف شیشه و دیگری این طرف. از دو طرف دست‌های هم را گرفته بودند. چسبیده بودند به دو طرف شیشه. من چقدر آرزو کردم در آن لحظات... که شاید روزی ما هم... حالا آن آرزو دیگر وجود ندارد. حتی او هم دیگر وجود ندارد. فقط یک زخم است که اندکی خون ریزی کرده. اما حالا می‌توانم به همه دنیا اعلام کنم که یک زخم عمیق دارم... اعلام کنم که بعد از او دلم هیچ‌کس را نخواست. اعلام کنم حالا فقط دو سه نفرند که باهاشان صحبت می‌کنم. اعلام کنم که این زخم، تمام اعتماد به نقسم... تمام مهارتم توی حرف زدن... تمام روابط فامیلی... تمام شوق و اشتیاقم... تمام توانِ دوست داشتنم... تمام قشنگی‌ای که چشم‌هایم می‌توانست توی عالم ببیند... تمام رفاقت‌های احتمالی از آن روز به بعد را... تمام عشقی که می‌توانست برای کس دیگری باشد... و خیلی «تمام» های دیگر را کشت. می‌خواهم حالا اعلام کنم که هنوز شوق غریب آن لحظات که اولین بار اسم کوچکم را صدا زد، یادم است. می‌خواهم اعلام کنم وقتی آن روز دیدم یکی دیگر را علی صدا می‌زند، حالم بد شد. می‌خواهم اعلام کنم هنوز آن لحظات که غروب افتاده بود توی چشم‌هایش را یادم است. اعلام کنم هنوز صدایم می‌لرزد کنارش. اعلام کنم هنوز وقتی به کنارش بودن فکر می‌کنم، تمام درد دنیا یادم می‌رود. می‌خواهم اعلام کنم که من از هرکسی که می‌شناسم، قوی‌ترم در دوست داشتن. از هرکسی که می‌شناسم عمیق‌تر است احساساتم. می‌خواهم اعلام کنم هنوز آن روز ماه رمضان را یادم است. هنوز تحلیل می‌کنم که احساسش به من چیست. بزرگترین دارایی من همین زخمی است که دارم... همینقدر عمیق. همینقدر ترسناک. کسی دکتر آشنا سراغ ندارد؟

و لعنت به تو هنوز نمی‌توانم بعد از یک کلمه بدون اسپیس، علامت تعجب بگذارم. که تو اینطوری می‌نوشتی! لعنت به تو که بعد از یک سال و نیم حرف نزدن، دوباره خواستی صحبت کنیم. لعنت به تو که آن دوتا کتاب را دادی به من. لعنت به تو که... لعنت به تو که نمی‌توانی فرق آدم‌ها را بفهمی. فرق آن یکی علی را نمی‌فهمی با من. لعنت به تو که هنوز خداحافظی می‌کنی موقع رفتن. لعنت به تو که باعث می‌شوی استرس داشته باشم. لعنت به تو که حالم را گره زده ای به خودت. لعنت به تو که هر تشابه اسمی کوچکی حالم را بد می‌کند. لعنت به تو که بعضیی آهنگ‌ها را ثبت کرده ای به نام خودت. لعنت به تو که خوبی... نه، نیستی. می‌فهمم نیستی. می‌فهمم که حتی اگر خوب باشی با همه هستی. که حتی اگر بخواهی همه را می‌خواهی. کاش این زخم خون نمی‌آمد اینقدر...

خون می‌جهد از گردنت با عشق و بی‌رحمی

در من دراکولای عمگینی ست... می‌فهمی؟

زل می‌زنم با گریه در لیوان آبی که...

حل می‌شوم توی سوال بی‌جوابی که...

سرگیچه دارم مثل کابوس زمین خوردن

روزی هزاران بار مردن... واقعن مردن...

بعد از تو لای زخم‌هایم استخوان کردم

با هرکه می‌شد، هرچه می‌شد امتحان کردم

پشت سیاهی‌های دنیامان سیاهی بود

معشوقه‌ام بودی و هستی و... نخواهی بود...

(بقیه ابیات این شعر حاوی مطالب جالبی نیست. نخوانید.)

پ.ن: واقعن ممنونم که هستی. و باعث می‌شی هنوز یه نفر وجود داشته باشه که منتظرش بمونم تا صحبت کنیم... (مخاطب این جمله با مخاطب جملات دیگر فرق دارد)

 

  • ۰۰/۰۴/۲۵