حائل

-میان عاشق و معشوق هیچ حائل نیست-

حائل

-میان عاشق و معشوق هیچ حائل نیست-

کلمات کلیدی
آخرین مطالب
  • ۰۳/۰۸/۲۵
    492
  • ۰۳/۰۸/۰۷
    491
  • ۰۳/۰۷/۱۰
    490
  • ۰۳/۰۷/۰۱
    489
  • ۰۳/۰۶/۲۸
    487
  • ۰۳/۰۵/۱۰
    486
  • ۰۳/۰۳/۱۳
    485
  • ۰۳/۰۲/۳۱
    483

نزدیک‌تر...

هو الحبیب

 

می‌دانی، سن ما دیگر گذشته است... برای شما، برای امام زمانتان این بچه‌هایند که قرار است بمانند. مثلن همین دختری که روی قرمزیِ فرش‌هایتان هی می‌دود تا گنجشک کوچکی را بگیرد، اما نمی‌تواند... ما روزهای کودکی‌مان را به چیزهایی غیر از شما اختصاص دادیم. بد کردیم به شما... شما می‌ترسید از ما. ما بدتریم از کوفی‌های رو‌به‌روی حسین. پست‌تر. سیاه‌تر. چه اعتمادی است به ما؟ هیچ و هیچ... ما به هر امیدی زندگی کردیم غیر از شما. هرکسی را دوست داشتیم به غیر از شما. ما تمام معانی متعالی جهان را تنزل دادیم به روزمره. به پایین‌ترین درجه ممکن. چه گذاشتیم بماند از دوسِت دارم؟ از عشق، از خدا، از ایمان... 

.

ممنونتم امام رضا...

مدیونتم امام رضا...

متشکرم که می‌شد من هزار جای دیگر باشم اما اینجایم. متشکرم که می شد به هزار چیز دیگر فکر کنم، اما به شما فکر می‌کنم. متشکرم که می‌شد اسمم هزار چیز دیگر باشد، اما حالا مثل شماست. متشکرم که می‌شد هزار نفر دیگر را دوست داشته باشم، اما شما را دوست دارم. متشکرم که می‌شد هزار جای دیگر آرام شوم، اما اینجا آرام می‌شوم. متشکرم که می‌شد بی‌خوابی شبم به هزار علت دیگر باشد، اما برای شماست. مشتکرم که می‌شد هزار جای دیگر عالم به دنیا بیایم، اما کنار شما به دنیا آمدم. متشکرم که می‌شد به هزار چیز شوق داشته باشم، اما به شما شوق دارم. متشکرم که می‌شد هزار غذای دیگر بخورم، اما غذای شما را می‌خورم. متشکرم که می‌شد هزار انگیزه دیگر داشته باشم برای زندگی، اما انگیزه‌ام شمایید. متشکرم که می‌شد هزار نفر دیگر را بشناسم، اما شما را می‌شناسم. متشکرم که هستید. مشتکرم که می‌توانم تصور کنم می‌خندید... متشکرم که مرا با تمام گذشته و آینده‌ام پذیرفته اید...

گفتم گره نگشوده ام زان طره تا من بوده ام

گفتا منش فرموده ام، تا با تو طراری کند...

 

پ.ن: من تمام دنیامو تو دستات دیدم... من عشقو با احساس تو می‌فهمیدم...

هو الحبیب

 

توی مسیر کرمانشاه یه یادبود هست برای شهدای مرصاد. شهریور دو سال پیش وسط مسیر چند دقیقه‌ای اونجا پیاده شدیم. اون چند روز کلن تو حال و هوای رسیدن به کسی بودم. تو فکرش، آرزوش، تلاش برای پیشش بودن و همه اینا... می‌شه گفت هدفم از اون سفر همین بود حتی. توی اون یادبود یکی دوتا شهید بودن که ۲۲ سالشون بود. یکیشون شاید ۱۹ سال حتی. تو اون حال و هوا به این نتیجه رسیدم که ۶ ۷ سال بیشتر وقت ندارم. حالم بد شد و تا وقتی که بقیه زیارت کردن و می‌خواستیم بریم توی یکی از دستشویی‌های اونجا گریه کردم همینجوری... بگذریم که این گریه‌ها تاثیر چندانی نداشتن و بقیه اون سفر و حتی بقیه اون سال صرفِ رسیدن به همون آدم شد. در حالی که می‌تونست خیلی دستاوردای بزر‌گ‌تری داشته باشه...

اینا مقدمه بود که بگم یه نفر روی دیوار اون یادبود نوشته بود: 

دل من لک زده تا کنج حرم گریه کنم

دو قدم روضه بخوانم، دو قدم گریه کردم

بروم پیش ضریحی که نگارم آنجاست

برسم پیش نگارم، برسم گریه کنم...

همون موقع حفظ شدم این شعرو... و از همون روز منتظرم برسم به حرم و ضریح تا اینو بخونم... بخونم و گریه کنم... 

الان خیلی می‌ترسم از حرم رفتن. خیلی پلا رو پشت سرم خراب کردم. شاید همه اینا یه توهم باشه. مطمئنم همین که دوباره به اونجا نزدیک بشم، همین که دوباره گنبدو نگاه کنم، همه پلای فرو ریخته ساخته می‌شن... همه درای بسته باز می‌شن... و آقای امام رضای عزیزم... شما مرا اینجا نیاورده اید که عذابم دهید. مگرنه؟ مگه توی بهشت هم عذاب می‌کنن؟ 

نمانده در دلم دگر توان دوری

چه سود از این سکوت و آه از این صبوری

تو ای طلوع آرزوی خفته بر باد... بخوان مرا تو ای امید رفته از یاد...

و باز رحمت خدا بزرگتر از گناه من است...

پ.ن۱: کلاغ رو سیاه، چاوشی...

پ.ن۲: می‌گفت اون دنیا می‌پرسن چندتا شب و روز کوفت شده با خودتون آوردین... چقدر خواستن و نشدن... چقدر کلافگی نرسیدن‌... چقدر کلافگی گناه. چقدر حسرت حضور... چقدر حسرت طهارت‌‌... من یه عمر خواستن و نشدن ام... یه عمر آرزوهای نرسیده. یه عمر خجالت از اذن دخول حرم... وای، وای...

پ.ن۳: همه پروتکل‌های بهداشتی که یک سال و نیم گذشته شدیدن رعایت شده بود در حرم نقض شد :)) کرونا نگیرم خوبه...

هو الحبیب

 

اول می‌خواستم از آنچه این یکی دوسال گذشت، بنویسم. که چقدر دلم تنگ شده بود برایتان و حالا چقدر مشتاقم به دیدن دوباره‌تان. به بی‌نهایتِ آنجا... به همه کاشی‌ها و سنگ‌ها و نوشته‌ها و پله‌های حرم... اما اینها چه اهمیتی دارد؟ حالا که دوباره مرا پذیرفته اید به گرمی آغوشتان... حالا که دوباره درِ بسته شده بینمان را باز کردید. دری که آن شب خودم تخته‌اش کردم. یادتان هست؟ همان شبِ لعنتی که از آنجا برگشتم و گفتید امسال راهم نمی‌دهید. امسال نمی‌توانی بیایی... قرار بود راجع به اینها صحبت نکنم. اصلن دلتنگی هم هیچ اهمیتی ندارد. حالا فقط شما مهمید. این بال بال زدن دل من مهم است که پر می‌کشد تا شما. می‌دانید، من تلاش کردم بدون شما زندگی کنم... نشد. نتوانستم. لا یمکن الفرار از شما. از بهشت حرم... دیگر چه بگویم آقای امام رضای عزیزم... لطفن بگذارید آنجا دیوانه‌تر شوم برایتان. بیشتر دورتان بگردم. بیشتر تصدقتان شوم. بیشتر عاشقتان شوم. بگذارید عطر حرم نه چند روز و یک سال، که یک عمر مستم کند... دست شماست که چقدر عشق بدهید به آدم‌ها و مهم‌تر از آن، چقدر آن حجم از عشق را نگه دارید برایشان... نزدیک شما غلظت خدا خیلی بیشتر است. انگار خدا ایستاده است کمی جلوتر و ما تنفسش می‌کنیم... 

این را اگر نگویم می‌ماند ته دلم... که دوست داشتم این مشهد را نه تنهایی، که با تمام آن آدم‌هایی برویم که آن سال رفتیم... یعنی می شود یکبار دیگر؟ می‌شود یکبار دیگر ما و شما آنجا باشیم؟ شب باشد، شعر بخوانیم، گریه کنیم و بخندیم کنارتان... صبح باشد و ما نشسته باشیم در حسینیه، او حرف بزند و حرف بزند و حرف بزند...

این را هم بگویم که از دیدن دوباره‌تان بعد از این دوسال خیلی می‌ترسم... مثلن نکند احساس آن روزهایم هیچ وقت برنگردد، یا مثلن آنجا اصلن تحویلم نگیرید... نمی‌دانم. می‌ترسم. امانم می‌دهید از اینهمه گناه؟ از سیاهی چشم‌هایم، سیاهی قلبم... آدم‌ها پیش شما که می‌آیند درخواست بخشیدن یک گناهشان را دارند. فلان کاری که فلان روز کرده اند... من اما سراپا گناهم. از گناه ساخته شده ام. ضربان قلبم، فکرهای توی سرم همه بر اساس گناه به وجود آمده... از گناه خلق شده ام. شما دوباره بیافرینید مرا... با آب و گلِ خودتان. آب و گل دوست داشتنتان...

 

پ.ن1: عشاق تو یک شهر، ولی فرق من این است

من زاده شدم تا که تو را دوست بدارم...

 

پ.ن2: و بعد از اینهمه سال، «دلم گرفته»ی امین رستمی هنوز خیلی قشنگ است... خیلی...

 

هو الحبیب

 

زمستان شانزده سالگی‌ام آنقدر درد کشیده بودم که احساسِ قوی‌ترین آدم دنیا را داشتم... فکر می‌کردم بعد از آنهمه، دیگر هیچ‌‌چیز نمی‌تواند تکانم دهد. همان کالجبل الراسخ که می‌گویند. این روزها می‌فهمم که تصورم از درد اشتباه بوده. درد نقطه پایان ندارد. ماشین نیست که از یک سرعتی به بالا نتواند حرکت کند... برج نیست که از یک طبقه‌ای بیشتر نداشته باشد... یک دریای بزرگ است. که هرچه غوطه بخوری به پایانش نزدیک تر نمی‌شوی، فقط بیشتر به عمق آن پی می‌بری. این روزها درد همه‌جایم را بغل کرده است. انگار زمانی که حواسم نبوده، خودش را به شکل آدم در آورده. بعد شانه‌‌هایم را بوسیده و دو مار بزرگ از جنس رنج را برایم به یادگار گذاشته... مارها فقط با خوابیدن بیش از اندازه است که آرام می‌شوند. با سفید کردن موهایم. با کتاب خواندن برای فراموشی. فیلم دیدن برای فراموشی. سریال دیدن برای فراموشی. غذا خوردن برای فراموشی. راه رفتن برای فراموشی. همه چیز برای فراموشی... فراموش کردن چه؟ شاید خودم. شاید روزهای قبل از این. یعنی نه اینکه روزهای قبل از این بهشتِ برین بوده اند و حالا خاطره‌شان اذیت می‌کند، نه... به هرحال شاید روزهای بهتری بوده اند. شاید هم نه. شاید من همیشه درباره دیروز اینطور فکر می‌‌کنم. داشتم درباره فراموشی می‌نوشتم. اینکه آدم زندگی کند تا فقط زمان بگذرد و به چیزهایی که دوست ندارد فکر نکند، حالت قشنگی نیست... یعنی من دوست ندارم اینطور باشد. چیزهایی داشتم که همه‌شان را از دست دادم... بعد از آن زمستان شانزده سالگی، بی‌اهمیتی به آدم‌ها را یاد گرفته بودم. واژه‌هایی از قبیل «به درک» و «به جهنم» را سر لوحه زندگی ام قرار داده بودم و مدت‌ها خوشحال بودم... بعد دوباره آن اهمیت افراطی به همه چیز برگشت. دقیقن می‌دانم که دلیلش چیست... کاش می‌شد این دلیل را برای همیشه فراموش کنم. کاش این دلیل تنها امید زندگی‌ام در این لحظاتِ درد نبود. کاش می‌شد این دلیل را دفن کرد میان قبری عمیق در قلبم. نمی‌شود... نمی‌توانم... این دلیل اگر نباشد، خیلی چیزها خراب می‌شود. 

 

جان را به تمنای لبش بردم و نگرفت

گفتم بستان بوسه بده، گفت گران شد...

 

هو الحبیب

 

شهرزاد می‌توانست برای من فقط چند تار موی سفید به ارث بگذارد. که باز هر کس مرا ببیند بگوید چرا اینقدر سفید شده اند اینها. بخندم و بگویم ارثی است. همین... شهرزاد اما میراث بزرگتری برایم به جا گذاشت. شهرزاد بغض مرده مرا باز کرد. این تجمع لعنتی گریه میان گلویم بالاخره باز شد... آنقدر که با هر صحنه‌اش گریه کردم. با هر سیگار قباد گریه کردم. با بیقراری فرهاد گریه کردم. برای بار انبوه غم روی دل شهرزاد گریه کردم. با هر قصه هزار و یک شب گریه کردم. برای هاشم گریه کردم. برای انبوهی از قساوت در قلب گریه کردم. برای همه چیز گریه کردم... در هر قسمتش گریه کردم. شهرزاد بزرگم کرد. قد کشیدم به بلندای تنهایی. کوچه‌‌های منتهی به اذیت شدن احساسی را بستم. می‌دانی... قباد می‌فهمید عشق یعنی چه. قباد حاضر بود «همه چیز» را رها کند تا فقط... فقط شهرزاد کنارش باشد. خودش گفت. که به چه دردش می‌خورد آن همه مال و اموال لعنتی دیوانسالار وقتی شهرزاد نیست؟ اصلن تمام پول و قدرت عالم چه ارزشی دارد اگر شهرزاد نباشد؟ فرهاد فرق داشت اما. فرهاد آرزوهای خودش را داشت. کارهای خودش را. زندگی خودش را. من شبیه ترم به قباد. اصلن شبیهم به هولدن وقتی به سلی گفت بروند جایی دور. اینها همه شعار است... خودم می‌دانم که شبیه ترم به فرهاد... من از خیلی چیزها حاضر نیستم بگذرم برای عشق. نمی‌دانم... شاید هم باشم. شاید باید امتحان کرد. شاید اول باید شهرزادی باشد که دوستش داشته باشم، بعد ببینیم چه می‌شود...

اصلن چرا اینها را بنویسم؟ چرا از آن آهنگِ غریب عزیزم کجایی ننویسم... آنجا که می‌گوید: «بیا زخم‌هامو یه جوری رفو کن...». می‌توانست بگوید: «بیا زخم‌هامو با عشقت رفو کن». یا مثلن «بیا زخم‌هامو با دستات رفو کن». وزنش هم درست بود حتی. اما نه... زخم‌ها فقط باید «یه جوری» رفو شوند. «یه جوری» که نمی‌دانیم چجوری...«یه جوری» که خودش یکهو می‌شود... با دوست داشتنت؟ با دست‌هایت؟ با حرف زدنت؟ با خندیدنت؟ با مشکی چشم‌هایت که نزدیک غروب، اگر به آفتاب نگاه کنی قهوه‌ای می شوند؟ بلوطی رنگ... نمی‌دانم. «یه جوری». هر طور بلدی. هر طور می‌توانی... 

خلاصه اینکه «اگر روزی بیاید که عاشق کس دیگری شوم، تا آخر عمر تو را نخواهم بخشید...»

 

پ.ن1: احبینی لاسبوع، لایام، لساعات، فلست انا الذی یهتم بالابد... برای یک هفته، چند روز، چند ساعت دوستم داشته باش، چراکه من به ابدیت اهمیتی نمی‌دهم...

پ.ن2: «دنیا جای نرسیدنه... اگه دیدی رسیدی، تعجب کن»

پ.ن3: آن صحنه مردن قباد با این آهنگ «نشد» می‌کشد آدم را. به همین صراحت... «انگار تو قلبم غم دلخواه تو مونده...»

پ.ن4: و من دوست دارم دخترم را «شهرزاد» صدا کنم...

پ.ن5: دوست داشتم یکی باشه که بهش بگم بیا بریم سینما خورشید رو ببینیم... نیست :)

هو الحبیب

 

دوست دارم قصه‌ای بنویسم. اما کلمات اعتصاب کرده اند در انتظار کسی. که هدفت چیست از نوشتنِ ما؟ این حرف‌های عاشقانه، این احساسات بی‌رحم، چه مشکلی را حل می‌کند توی دنیا؟ تو را به کی می‌رساند؟ کدام عشق را ایجاد می‌کند؟ نه... هیچ مشکلی. هیچ کس. هیچ عشقی. خسته‌ام کرده اند... الان احساس می‌کنم باید برگ‌های درختان و آب‌های دریا دست در دست هم بگذراند، اسپیکر شوند و بلند بلند این آهنگِ لعنتی را پخش کنند... نه. این آهنگ را نه. فقط همین یک مصرع را... «یه نفر می آد که من منتظر دیدنشم...»

 

پ.ن: شهرزاد یه صحنه داره توی قسمت آخر فصل اولش که واقعا بی‌نظیره. وقتی فرهاد و شهرزاد بعد از کلی سال و اتفاق می‌رسن به هم، تصمیم می‌گیرن لحظاتی از سالها پیششون رو بازسازی کنن. دقیقن همون کلمه‌های چند سال پیشو می‌گن، همون حرکتا، همون نگاها... وای وای. مردم تا فرهاد اون مرغ آمینو بندازه گردنش... چقدر غریبه ساختنِ عینی یه خاطره از گذشته... چه مفهومی داره اصلن؟ 

هفتاد سال عبادت...

هو الحبیب

 

شهرزاد را یکی بعد از آن یکی نگاه می‌کنم... بی‌قاعده، بی‌پایان... شهرزاد داستان ماست. داستان تابوها، مرزها و محدودیت‌ها. شهرزاد سقفی است که باید شکانده شود...

 

پ.ن1: دیروز بعد از ظهر که تمام شد، فقط توانستم بخوابم... حرف‌هایی که حتی نمی‌توانستم بهشان فکر کنم را گفته بودم. حالا خسته‌ی خسته ام... اما شهرزاد نمی‌گذارد بخوابم. این خستگی با خواب خوب نمی‌شود. با شهرزاد هم نمی‌شود. نمی‌دانم با چه خوب می‌شود. شاید هم می‌دانم و انکار می‌کنم. نمی‌دانم...

 

پ.ن2: 

دمی به روی شانه‌ات بگیرم از غمِ زمین

هزار سال خسته ام از این دو روزِ زندگی...

هو الحبیب

 

شاید آخرین امتحانِ یازدهم هیچ اهمیتی نداشته باشد. یعنی قرار نباشد هیچ اتفاق خاصی بیفتد. شاید درست مثل آخرین امتحانِ نهم باشد. همان روزِ گرمِ خرداد که با همه تلاش‌هایم، باز سرِ کوچه نهم گریه ام گرفت. توی بغلش گریه کردم و سال‌ها دوستی‌مان ماند توی تاریکی کوچه نهم. حوالی ساعت ده. آن روزها فکر نمی‌کردم دوری آدم‌ها و تفاوتِ مدرسه‌ها، رفاقت‌هایمان را بشکند. اما حالا خیلی واقعی‌تر به همه چیز نگاه می‌کنم... شاید هم من توانش را ندارم. توانِ نگه داشتن دوستی‌ها را. شاید بیش از خودخواه باشم... نمی‌دانم. در این لحظات که به آخرین امتحانِ یازدهم نزدیک می‌شویم، دلم برای تمام آنهایی که روزِ آخرین امتحانِ نهم فکر می‌کردم همیشه دوست خواهیم ماند، تنگ شده است... برای تک‌تک‌شان. حتی آنهایی که در طول سال یکبار هم حرف نزده بودیم. نمی‌دانم چرا، نمی‌دانم... آخرین امتحانِ یازدهم اتفاق مهمی ست؟ بعید می‌دانم. اما به هرحال می‌تواند نویددهنده روزهای بهتری باشد. می‌تواند امید بدهد که همه چیز می‌گذرد. امتحانِ میان ترمِ دومِ هندسه نهم هم گذشت. پایان ترمِ یازدهمِ فیزیک هم گذشت. ترمِ یک حسابانِ دهم هم گذشت. المپیادِ دهم هم گذشت. امتحانِ تستی عید هم گذشت. گزینه دوی آخر یازدهم هم گذشت. دورانِ تنهایی اول تا وسط دهم هم گذشت. حرف های آن سکوی گوشه حیاط هم گذشت. بحثِ آن روزِ باغ ایرانی هم گذشت. دعوای چند کوچه بالاتر از مدرسه هم گذشت. معلم شیمی دهم هم گذشت. کلاس انشای هشتم هم گذشت. دینیِ نهم هم گذشت. آن چند دقیقه‌ی مرگ توی اتوبوسِ برگشت از استخرِ مشهدِ هفتم هم گذشت. جهنمِ یزدِ نهم هم گذشت. تلاش‌های احمقانه برای رسیدن‌های بیهوده هم گذشت. هندسه دهم و معلمش هم گذشت. تابستانِ مسخره قبل از نهم هم گذشت. آن معلمِ ناآگاه ورزش هم گذشت. آن غروب تا شبِ توهم آمیزِ بامداد هم گذشت. بعدازظهرِ حرف‌های مامان با من هم گذشت. عذابِ تمام شب‌های بعد از آن هم گذشت. ساعات بعد از جلسه دوره ع.ع هم گذشت. آن زنگِ تفریح آخر توی حیاط دبیرستان هم گذاشت. عذاب فزاینده قهرِ کلاسِ سواد رسانه هم گذشت. تابستانِ عجیب قبل از دهم هم گذشت. آن قسم‌های پوچ هم گذشت. آقای نعمتی هم گذشت. کلاس نقد و نویسندگی هم گذشت. کلاس خانم صدیق عزیز هم گذشت. استرس ریاضی هشتم هم گذشت. خنده های آقای ه.ب هم گذشت. چشم‌های آقای س.ر هم گذشت. لحظه لعنتیِ برخورد توپ به پایش هم گذشت. برنامه یک روزه سفر به قمِ دهم هم گذشت. «آبِ مجازی» هم گذشت. آن سوهانِ خودکارِ زهرمزه هم گذشت. آن کلماتِ بی‌معنی هم گذشت. آن پسرِ توی اتوبوس هم گذشت. جلسه دوچرخه هم گذشت. مسیرِ برگشتنش هم گذشت. لحظه‌های دمِ خانه‌‌شان هم گذشت. تاریکیِ شب گذشت. شر و شور نهم گذشت. حرف‌هایم با آقای ع.ص هم گذشت. نهایی‌های نهم هم گذشت. فلش و فیلم تشویقیِ هشتم هم گذشت. شب تشویقی هشتم هم گذشت. امیدهای واهی وسطِ دهم هم گذشت. کتاب بیست و سه نفر هم گذشت. ماه رمضانِ تا سحر هری پاتر خواندن هم گذشت. آن تولدِ آخرِ شهریور هم گذشت. نامه‌های شبِ تولدم به آن هفت نفر هم گذشت. آنِ شبِ غریبِ چت تا صبح هم گذشت. لباسِ آبی فردایش هم گذشت. عطرِ خیالی صبحش هم گذشت. و آنچه ماند، تنها تویی عزیزِ دلم... تنها آن غروبِ غریبِ مشهدِ نود و هشت است، آن «ها» و «هو» پشت هم، آهنگِ دست بزنِ مازیار، آن تپش قلب ترسناک، دارالشفای حرم، ساقه طلایی‌های حسینیه، شربت آبلیموی درِ ورودی، خندیدن‌های استاد، خندیدن‌های ما، ماساژِ قبل از برگشتن، شب‌های حرم، شب‌های حرم و شب‌های حرم... ذکر و شب‌های حرم، حافظ و شب‌های حرم، گوشه آزادی و شب‌های حرم، لیس الا الله و شب‌های حرم، نور الله فی ظلمات قلبی و شب‌های حرم، بهشتِ ثامن و شب‌های حرم، باران و شب‌های حرم، نادعلی و شب‌های حرم، قفل دست‌ها و شب‌های حرم، شعر و شب‌های حرم، آمدم ای شاه و شب‌های حرم، حوض آزادی و شب‌های حرم، ورودی شیرازی و شب‌های حرم، درآوردن کفش‌ها و شب‌های حرم، کالسکه داداش و شب‌های حرم، تو و شب های حرم... اوقاتِ خوش تنها همین لحظات بود، باقی همه بی‌حاصلی... 

«با همیشه موندن وقتی که هیچی موندنی نیست...»

پ.ن1: درس خوندن واسه امتحان آخر از همه ش سخت تره.

پ.ن2:

من به رضوان ندهم باغ سرِ کوی تو را، سلسله موی تو را...

از کف آسان ندهم خاک سر کوی تو را، سلسله موی تو را...

هو الحبیب

 

(اینکه چرا تصمیم گرفتم توی این چالش شرکت کنم رو واقعا نمی‌دونم. شاید واسه امتحان کردنِ یه کاری که قبلن انجامش ندادم...)

 

15. «فکر کن بدون هیچ محدودیتی می‌توانی برای یک روز هر طور دلت خواست زندگی کنی. آن یک روز را توصیف کن.»
 

قبل از جواب دادن به این سوال، فکر می‌کنم دو نوع محدودیت برای من تعریف شده ست. یکی محدودیتیه که دین تعریف می‌کنه. یکی هم محدودیتی که خانواده، جامعه، مدرسه یا جاهایی مثل این واسم تعریف می‌کنن. راجع محدودیت‌های دین، از یه جایی به بعد برام لذت بخش بودن. (به نظرم واضحه که دلیلی نداره تو یه وبلاگ شخصی چیزیو الکی بنویسم یا تعارف کنم!). دلیل این لذت بردن از این محدودیتا، این بود که هدفِ پشتشونو درک می‌کردم و می‌فهمیدم اینا از سرِ آزار و اذیت من نیست. به همین جهت، اگه بخوام روزی بدون محدودیت زندگی کنم، محدودیت‌های دین رو نه به عنوان یک عامل آزاردهنده که به عنوان یک عامل لذت بخش حساب می‌کنم. راجع محدودیت‌های عرف و جامعه، خودم رو ملزم به رعایت بخش زیادیشون نمی‌دونم. و از یه جایی به بعد خیلی‌هاشون رو واقعا رعایت نکردم. یه سری محدودیت‌ها هم به واسطه خانواده وجود داره که... فکر می‌کنم به شکل خوبی راجع بهشون کنار می‌آیم همیشه. انگار طی یه قراردادِ نانوشته، من پسر خوبیم و هرچیزی که لازمه رو خودم رعایت می‌‌کنم، و خانواده هم محدودیت الکی برام ایجاد نمی‌کنن. مثلن الان مدت‌هاست وقتی بیرون می‌ریم، راجع به اینکه کیا می‌آن و کجا می‌ریم و چیزایی مثل این، سوال نمی‌کنن. یا مثلن گوشی من رمز نداره و البته کسی هم برای بررسی یا نگاه کردنش مراجعه نمی‌کنه. نکته بعدی اینکه چون من توی یه مدرسه خیلی مذهبی درس می‌خونم، ناخودآگاه یه سری محدودیت‌ها وجود داشته و داره. مثلن یکی از کارایی که ما تو مدرسه می‌‌کردیم این بود که هر کدوم از جشن‌ها رو تو طولِ سال یکی از دوره‌ها برگزار می‌کرد. و یه روال خیلی معمول واسه همه جشنا این بود که نمایشنامه‌ها، کلیپ‌ها، شعرها و همه چیمون رو سانسور! می‌کردن برای اجرا. و اعتراض و حرف ما هیچ تاثیری نداشت :) تا اینکه سرِ نمایش دهممون، نمایشنامه رو به هیچ کدوم از مسئولین مدرسه ارائه نکردیم و در قالبِ نمایش، اجرای تک نفره‌ی آهنگ عاشقانه با همه ادا اصولش مثل رقص نور و حرکتِ خود خواننده و اینا، انجام دادیم روی سِن. نتیجه‌ش هم خیلی خوب شد. (شاید برای کسی که بدون پیش فرضِ ذهنی اینو می‌خونه، عمقِ این ماجرا مشخص نباشه، ولی خب تو جو مدرسه ما خیلی مهم بود). خلاصه اینکه همیشه تلاش کردم در حد امکان هر محدودیتِ غیر دینی‌ای رو بشکنم و از محدودیت‌های دین هم لذت می‌برم...

با این مقدمه طولانی، محدودیتِ ذکر شده توی این سوال رو به محدودیت‌‌هایی تعبیر می‌کنم که در این لحظه «امکان» وقوع ندارن، نه اینکه امکانشون هست و به دلیل برخی محدودیت‌ها انجامشون نمی‌دم. و خب چیزی که تو این لحظه دوست داشتم اتفاق بیفته اینه که یک نفر رو «واقعا» دوست داشته باشم و اون هم «واقعا» دوستم داشته باشه. و اون یک روز به این بگذره که ما کنارِ هم باشیم، حرف بزنیم، بخندیم و مثلِ اینها. البته دوست داشتم بخشی از اون روز رو هم پیش استاد باشم و تنهایی باهاشون صحبت کنم :) از بیانِ جزئیات بیشتر درباره این سوال اکیدن معذوریم :)

سوال 19 و 20، تقریبن یه چیزه و یه جواب بهشون می‌دم. کلن هم این نیست که انبوهی از عادات و ویژگی‌های خارق العاده داشته باشم و اینجا بخوانم بیانشون کنم. صرفن یه سری چیزِ ساده و روزمره ست...

1. از رویِ مخ‌ترین کارایی که می‌کنم اینه که وقتی از پیامِ یه نفر خوشحال می‌شم، دیر جوابشو می‌دم. انگار می‌خوام خوشیِ ناشی از اون پیام رو یه مدتی برای خودم نگه دارم بعد بهش واکنش نشون بدم. مثلِ یه غذای خیلی خوشمزه که آدم می‌ترسه از شروع شدنش، چون ممکنه دقایقی بعد تموم بشه...

2. خیلی خیلی بد غذام :) یعنی نه اینکه غذا رو نخورم و بعد بخوام یه چیز دیگه بخورم و اینا. کلن چیزی نمی‌خورم. یعنی اینکه خیلی مقید به خوردن و اینجور چیزا نیستم. با این وجود، سر همین قضییه خیلی مامانم رو اذیت کردم و می‌کنم، به طوری که از همین الان اتمام حجت کرده تا زمانی که با علاقه! باقالی پلو با گوشت! نخورم، محاله برام بره خواستگاری. و البته من کماکان نه این و نه خیلی چیزای دیگه رو نمی‌خورم...

3. بیش از حد به جزئیاتِ همه چی اهمیت می‌دم. و برای اینکه این جزئیات به بهترین حالتِ ممکن برسن، خودمو تا سر حد مرگ خسته می‌کنم... و اینم هست که توی کارای تیمی، ترجیح می‌دم حتی با فشار و سختی بیشتر، بخش غالب کارو خودم انجام بدم. البته ناگفته نماند که تا حالا هم‌‌تیمی‌ای که واقعن اندازه من کار واسش مهم باشه و کار کنه، نداشتم :) کلن هم به یه چیزایی تو زندگی اهمیت افراطی می‌دم که عمرن هیچ کس دیگه فکر هم نمی‌کنه بهشون...

4. قبلن خیلی اصرار داشتم سر چیزای مختلف بحث کنم با بقیه. حالا چه سیاسی باشه، چه مذهبی، چه هرچی. از یه جایی به بعد دیدم آدمایی که از عقایدشون مطمئن ترن، خیییییلی کمتر بحث و جدل می‌کنن. به همین جهت این مدل بحثا رو به طور کلی متوقف کردم. در حال حاضر فقط یه نفر هست که صحبت سیاسی می‌کنم باهاش. اونم به این دلیل که هم خیلی با جنبه ست، هم اینکه صمیمیتمون به قدری هست که وسطاش بگیم بخندیم و ناراحتی و اینجور چیزا پیش نیاد. اخیرن هم هرجا لازمه حرفی بزنم، قبلش یه «به نظر من»، «من اینطور فکر می‌کنم» می‌نویسم یا می‌گم که جای بحثی وجود نداشته باشه دیگه...

5. دفترام، کتابام و امتحانامو به طرز وسواس‌گونه‌ای تمیز می‌نویسم. حتمن با چندتا رنگ مختلف و خطِ خوب و اینا. راجع دفتر و کتاب که واسه خودم خیلی مفیده. توی امتحان هم، در این یازده سال گذشته به این نتیجه رسیدم تمیز و قشنگ بودن برگه بعضن از درست نوشتنِ سوال مهم تره. یعنی ممکنه یه سوالو نرسم کامل بنویسم یا هرچی، اما برگه‌م حتمن تمیز و مرتبه. این روی مصحح خیلی موثره. البته طبعن توی آزمونای تشریحی.

6. مدت‌هاست توی چیزایی که می‌نویسم، و حتی توی چت و اینا، به شدت از «...» استفاده می‌کنم. با اینکه حتی یه نفر مستقیمن بهم گفت این کار چقدر می‌ره رو مخش، اما به نظر من جمله‌‌ها و حرفام بدون «...»، اصلن کامل نمی‌شه و منظورم درست درک نمی‌شه...

7. چون سمت راست صورتم کمابیش جوش می‌زنه، از عمد تمرین کردم که روی پهلوی چپم بخوابم. با اینکار دیگه سمتِ راست صورتم تو طول شب با جایی تماس نداره و آلوده و اینا نمی‌شه. در کمال ناباوری این کار موثر واقع شد و جوشای سمت راستِ صورتم خیلی بهتر شدن...

8. از خسته شدن و اینکه یه کاری انرژی ذهنیمو بگیره، واقعن لذت می‌برم. یعنی این نیست که از کارای سخت یا کارایی که فکر کردن زیاد می‌خواد، فرار کنم.

9. علاقه‌هام به کلی با هم سنام فرق داره. مثلن با اینکه پلی‌استیشن و اینا داریم و داداشم خیلی بازی می‌کنه، من هیچ میل و رغبتی ندارم بهش. کلن از هیچ نوع بازی ویدئویی‌ای خوشم نمی‌آد. یا مثلن اینکه بر خلاف خیلیا از یه جایی به بعد به دلایلی تصمیم گرفتم اصلن فیلم خارجی نبینم. از شهریور پارسال تا حالا، فقط انجمن شاعران رو دیدم، اونم چون بیش از حد تحریک شده بودم که ببینم چیه داستانش. راجع آهنگ هم کمابیش همینه. هیچ وقت اینطوری نبوده که یه وقتیو اختصاص بدم به آهنگ گوش کردن! اگر کسی آهنگ قشنگی بفرسته یا جایی ببینم یا هرچی، گوش می‌کنم. یا مثلن اگه یه وقتی احساس کنم با شنیدن یه آهنگی حالم خوب می‌شه و اینا. از فوتبال هم به هیچ وجه خوشم نمی‌آد. نه از بازی کردنش، نه از دیدنش. همینطور پیگیرِ بازیگرا و سلبریتا و اینا هم نبودم هیچ وقت. و الان خیلی از خیلی معروف‌ها رو حداقل به قیافه نمی‌شناسم :)

10. روابطم با آدمای مختلف، بیش از اینکه تابعی از رفتارِ اونا باهام باشه، تابعی از احساسم بهشونه. یعنی ناخودآگاه اولین بار که یه نفرو می‌بینم یا باهاش حال می‌کنم یا نمی‌کنم، که این احساسِ اولیه خیلی بعیده در ادامه روندِ رابطه مون تغییر کنه. یه چیز اذیت کننده هم اینه که جلوی آدمایی که دوستشون دارم (نه لزوما دوست داشتنِ اونجوری)، خیلی خجالتی ترم. خیلی کمتر حرف می‌زنم. کمتر واکنش نشون می‌دم بهشون. عرق می‌کنم. خنگ می‌‌شم! نمی‌تونم رفتاری که باید و شایدو داشته باشم. یکی از دلایلش اینه که احساس می‌کنم همین که این هست، همین که این انسان آفریده شده، برای قشنگی دنیا کافیه. چه نیازیه که من حرف بزنم باهاش؟ اون حرف بزنه، من گوش کنم. یا کنار هم راه بریم فقط. یعنی راجع چندنفری جدن این احساسو می‌کنم که صرف حضورشون کافیه و ارتباط لازم نیست... یه بدیِ خیلی بزرگِ این، اینه که خب اون طرف فکر می‌کنه من باهاش حال نمی‌کنم یا راحت نیستم که جلوش کم حرف می‌زنم. اما خب این شکلی نیست، و توی اقصی نقاطِ بدنم داره قند آب می‌شه اون لحظات... یه چیز دیگه هم که هست، اینه که نگاهم به یه شخصِ مشخص هم با احساساتم تغییر می‌کنه. مثلن دیشبش تا نصفه شب داشتیم صحبت می‌کردیم، بعد یهو فرداش سلام هم نمی‌تونم بکنم بهش. 

11. اگه احساس کنم کسی دوستم داره (تاکید می‌کنم؛ دوستم داشته باشه. نه اینکه قبولم داشته باشه یا هرچی)، و تو یه موضوعی حس کنم به هر دلیلی باهام حال نمی‌کنه، خیییلی اذیت می‌شم. مثلن الان که امتحان فیزیکمو به طرز غریبی بد دادم، نمره‌ش و اینا هیچ اهمیتی نداره واسم. اما اینکه حس می‌کنم شخصِ معلمِ فیزیک دوستم داره و ممکنه با این نمره حال نکنه، شدیدن اذیتم می‌کنه... خیلی وقتا واسه این اذیت می‌کنم خودمو. یا مثلن نمره‌هام تو درسای مختلف خیلی به شخصیتِ معلم ربط داره... پارسال که عاشق معلم شیمیمون بودم واسه ترمِ اول اونقدر درس خوندم که 19.5 شدم امتحانو. بالاترین نمره بودم و میانگین حدودِ 15 اینا بود فکر کنم...

11. یه وقتایی احساس می‌کرده یا می‌‌کنم که چون اونقدرها توانایی ابراز احساساتم رو مخصوصن با گفتنشنون، ندارم، بقیه خیلی دوستم ندارن. که اخیرن فهمیدم اشتباه احساس می‌کردم و انگار این حس ناخودآگاه از دلم به اونها منتقل می‌شه... یعنی الزامن نیازی به گفتنش نیست. و درست یا غلط هم فکر می‌کنم اینکه کسی دوستم داشته باشه رو می‌فهمم. و در مقابلِ این دوست داشتن، خیلی دوست داشتن به اون طرف مقابل می‌دم. مثلن می دونم خاله‌م خیلی بیشتر از چیزی که باید و تقریبن در حد مامانم دوستم داره و خب منم خیلی بیشتر و تقریبن در حد مامانم دوستش دارم. از اونور افرادی با همین درجه نزدیکی و فامیلی هستن که چون این اندازه از محبت رو ندارن، من هم محبتم خیلی کمتره بهشون. می‌دونم که این مدل درست نیست و باید تلاش کنم محبتم به همه بیشتر بشه، اما علی الحساب گویا کاری بر نمی‌آد از دستم در این راستا.

12. اینکه کسی به یکی از کارایی که می‌کنم گیر و اشکال بیخود وارد کنه رو اصلن برنمی‌تابم :) البته مامان و بابا و مامان بزرگم و اینا فرق دارن طبعن. چون شدتِ علاقه اونقدر زیاده که حتی اگه اشکالی بگیرن به چیزی (و حتی اگر من درست ندونم اون اشکالو) نه تنها ناراحت نمی‌شم که بلافاصه تلاش می‌کنم اون مشکلو حل کنم. و حتی بهشون نشون بدم که به خاطر حرف اونا این مسئله رو حل کردم. ولی وقتی یه نفر به عنوان دوست یا معلم یا هرچی، اشکالی می‌گیره (و حتی اگر درست باشه اشکالش) ناراحت می‌شم و از علاقه‌م به اون آدم کم می شه. این هم می‌دونم که نباید این شکلی باشه و ایشالا درست شه یه روز...

13. خیلی وقته توی قنوت نمازام شعر می‌خونم. فکر می‌کنم این شعر خوندن و ابراز احساسات تو نماز، شدیدن منجر به رشد و افزایشِ دوست داشتنِ خدا می‌شه...

 14. اینکه مخاطبم گروهِ زیادی از آدم‌ها باشن که با بخشیشون روابط چندان صمیمانه‌ای ندارم، اذیتم می‌کنه. مثلن خیلی راحت ترم با آدما خصوصی صحبت کنیم تا توی گروه. یا اینکه استوریام همیشه کلوز فرندن، نه عمومی. 

15. چند وقتیه نهایت تلاشمو کردم که تحتِ هیچ شرایطی از کسی ناراحت نشم. یعنی اگه کسی زیاد ناراحتم کنه، کم کم رابطه‌م رو باهاش کمرنگ و سرد می‌کنم. نه اینکه هی تلاش کنم اون طرفو اصلاح کنم. این ناراحت نشدن واسه کسایی که دوستشون دارم، مثل مامانم، خیلی راحت بود. الان مدت‌هاست که از هم «ناراحت» نمی‌شیم. هرچند ممکنه یه جاهایی نظراتمون فرق کنه با هم یا هرچی. اما واسه بقیه چندان آسون نبوده و نیست... و اینکه اگر ناراحت شم، داد و بیداد و بحث و دعوا و اینا نمی‌کنم اصلن. صرفن گفتگوم با اون شخص رو متوقف می‌‌کنم یا به عبارتی قهر می‌کنم باهاش! البته نه به این امید که نازمو بکشه یا مثلن متنبه شه یا هرچی، فقط واسه اینکه تو اون لحظه نمی‌تونم دیگه راحت باشم باهاش و در این حالت ترجیح می‌دم کلن نباشم...

16. کلن خیلی پر شور و شرم. و خیلی پر احساس... اینکه این چجوریه دقیقن رو الان به ذهنم نمی‌رسه چجوری بنویسم. اما هستم دیگه :) 

 

بغیر حساب...

پرِ پروانه‌های عاشق توی آتیش توی دوده

صورتِ بچه‌های زهرا یا سرخه یا کبوده

تا بوده همین بوده... از رقیه‌ی سه ساله تا امام صادقِ شصت ساله.

.

حرف‌های محرم دوسال پیش... «فاخلع منی شرک... فاخلع منی النار و الجنه... آدمی که از بهشت و جهنم گذشت، راحت از پست و مقام و دوست داشته شدن و ... می‌گذره. توتی الحسین من تشا...»

.

آخر هر مناظره‌ای باز به این چند کلمه زیارت جامعه فکر می‌کنم که «مُرتقب لدولتکم». یعنی با هر توانی، هر کاری، هر ایده‌ای، هرکسی، هر مکتبی، باز هم نه... باز هم تا او نباشد، نمی‌شود... یک روز می‌افتد آن اتفاق خوب...