هو الحبیب
زمستان شانزده سالگیام آنقدر درد کشیده بودم که احساسِ قویترین آدم دنیا را داشتم... فکر میکردم بعد از آنهمه، دیگر هیچچیز نمیتواند تکانم دهد. همان کالجبل الراسخ که میگویند. این روزها میفهمم که تصورم از درد اشتباه بوده. درد نقطه پایان ندارد. ماشین نیست که از یک سرعتی به بالا نتواند حرکت کند... برج نیست که از یک طبقهای بیشتر نداشته باشد... یک دریای بزرگ است. که هرچه غوطه بخوری به پایانش نزدیک تر نمیشوی، فقط بیشتر به عمق آن پی میبری. این روزها درد همهجایم را بغل کرده است. انگار زمانی که حواسم نبوده، خودش را به شکل آدم در آورده. بعد شانههایم را بوسیده و دو مار بزرگ از جنس رنج را برایم به یادگار گذاشته... مارها فقط با خوابیدن بیش از اندازه است که آرام میشوند. با سفید کردن موهایم. با کتاب خواندن برای فراموشی. فیلم دیدن برای فراموشی. سریال دیدن برای فراموشی. غذا خوردن برای فراموشی. راه رفتن برای فراموشی. همه چیز برای فراموشی... فراموش کردن چه؟ شاید خودم. شاید روزهای قبل از این. یعنی نه اینکه روزهای قبل از این بهشتِ برین بوده اند و حالا خاطرهشان اذیت میکند، نه... به هرحال شاید روزهای بهتری بوده اند. شاید هم نه. شاید من همیشه درباره دیروز اینطور فکر میکنم. داشتم درباره فراموشی مینوشتم. اینکه آدم زندگی کند تا فقط زمان بگذرد و به چیزهایی که دوست ندارد فکر نکند، حالت قشنگی نیست... یعنی من دوست ندارم اینطور باشد. چیزهایی داشتم که همهشان را از دست دادم... بعد از آن زمستان شانزده سالگی، بیاهمیتی به آدمها را یاد گرفته بودم. واژههایی از قبیل «به درک» و «به جهنم» را سر لوحه زندگی ام قرار داده بودم و مدتها خوشحال بودم... بعد دوباره آن اهمیت افراطی به همه چیز برگشت. دقیقن میدانم که دلیلش چیست... کاش میشد این دلیل را برای همیشه فراموش کنم. کاش این دلیل تنها امید زندگیام در این لحظاتِ درد نبود. کاش میشد این دلیل را دفن کرد میان قبری عمیق در قلبم. نمیشود... نمیتوانم... این دلیل اگر نباشد، خیلی چیزها خراب میشود.
جان را به تمنای لبش بردم و نگرفت
گفتم بستان بوسه بده، گفت گران شد...
- ۰۰/۰۴/۰۶