حائل

-میان عاشق و معشوق هیچ حائل نیست-

حائل

-میان عاشق و معشوق هیچ حائل نیست-

کلمات کلیدی
آخرین مطالب
  • ۰۳/۰۸/۲۵
    492
  • ۰۳/۰۸/۰۷
    491
  • ۰۳/۰۷/۱۰
    490
  • ۰۳/۰۷/۰۱
    489
  • ۰۳/۰۶/۲۸
    487
  • ۰۳/۰۵/۱۰
    486
  • ۰۳/۰۳/۱۳
    485

هو الحبیب

 

(اینکه چرا تصمیم گرفتم توی این چالش شرکت کنم رو واقعا نمی‌دونم. شاید واسه امتحان کردنِ یه کاری که قبلن انجامش ندادم...)

 

15. «فکر کن بدون هیچ محدودیتی می‌توانی برای یک روز هر طور دلت خواست زندگی کنی. آن یک روز را توصیف کن.»
 

قبل از جواب دادن به این سوال، فکر می‌کنم دو نوع محدودیت برای من تعریف شده ست. یکی محدودیتیه که دین تعریف می‌کنه. یکی هم محدودیتی که خانواده، جامعه، مدرسه یا جاهایی مثل این واسم تعریف می‌کنن. راجع محدودیت‌های دین، از یه جایی به بعد برام لذت بخش بودن. (به نظرم واضحه که دلیلی نداره تو یه وبلاگ شخصی چیزیو الکی بنویسم یا تعارف کنم!). دلیل این لذت بردن از این محدودیتا، این بود که هدفِ پشتشونو درک می‌کردم و می‌فهمیدم اینا از سرِ آزار و اذیت من نیست. به همین جهت، اگه بخوام روزی بدون محدودیت زندگی کنم، محدودیت‌های دین رو نه به عنوان یک عامل آزاردهنده که به عنوان یک عامل لذت بخش حساب می‌کنم. راجع محدودیت‌های عرف و جامعه، خودم رو ملزم به رعایت بخش زیادیشون نمی‌دونم. و از یه جایی به بعد خیلی‌هاشون رو واقعا رعایت نکردم. یه سری محدودیت‌ها هم به واسطه خانواده وجود داره که... فکر می‌کنم به شکل خوبی راجع بهشون کنار می‌آیم همیشه. انگار طی یه قراردادِ نانوشته، من پسر خوبیم و هرچیزی که لازمه رو خودم رعایت می‌‌کنم، و خانواده هم محدودیت الکی برام ایجاد نمی‌کنن. مثلن الان مدت‌هاست وقتی بیرون می‌ریم، راجع به اینکه کیا می‌آن و کجا می‌ریم و چیزایی مثل این، سوال نمی‌کنن. یا مثلن گوشی من رمز نداره و البته کسی هم برای بررسی یا نگاه کردنش مراجعه نمی‌کنه. نکته بعدی اینکه چون من توی یه مدرسه خیلی مذهبی درس می‌خونم، ناخودآگاه یه سری محدودیت‌ها وجود داشته و داره. مثلن یکی از کارایی که ما تو مدرسه می‌‌کردیم این بود که هر کدوم از جشن‌ها رو تو طولِ سال یکی از دوره‌ها برگزار می‌کرد. و یه روال خیلی معمول واسه همه جشنا این بود که نمایشنامه‌ها، کلیپ‌ها، شعرها و همه چیمون رو سانسور! می‌کردن برای اجرا. و اعتراض و حرف ما هیچ تاثیری نداشت :) تا اینکه سرِ نمایش دهممون، نمایشنامه رو به هیچ کدوم از مسئولین مدرسه ارائه نکردیم و در قالبِ نمایش، اجرای تک نفره‌ی آهنگ عاشقانه با همه ادا اصولش مثل رقص نور و حرکتِ خود خواننده و اینا، انجام دادیم روی سِن. نتیجه‌ش هم خیلی خوب شد. (شاید برای کسی که بدون پیش فرضِ ذهنی اینو می‌خونه، عمقِ این ماجرا مشخص نباشه، ولی خب تو جو مدرسه ما خیلی مهم بود). خلاصه اینکه همیشه تلاش کردم در حد امکان هر محدودیتِ غیر دینی‌ای رو بشکنم و از محدودیت‌های دین هم لذت می‌برم...

با این مقدمه طولانی، محدودیتِ ذکر شده توی این سوال رو به محدودیت‌‌هایی تعبیر می‌کنم که در این لحظه «امکان» وقوع ندارن، نه اینکه امکانشون هست و به دلیل برخی محدودیت‌ها انجامشون نمی‌دم. و خب چیزی که تو این لحظه دوست داشتم اتفاق بیفته اینه که یک نفر رو «واقعا» دوست داشته باشم و اون هم «واقعا» دوستم داشته باشه. و اون یک روز به این بگذره که ما کنارِ هم باشیم، حرف بزنیم، بخندیم و مثلِ اینها. البته دوست داشتم بخشی از اون روز رو هم پیش استاد باشم و تنهایی باهاشون صحبت کنم :) از بیانِ جزئیات بیشتر درباره این سوال اکیدن معذوریم :)

سوال 19 و 20، تقریبن یه چیزه و یه جواب بهشون می‌دم. کلن هم این نیست که انبوهی از عادات و ویژگی‌های خارق العاده داشته باشم و اینجا بخوانم بیانشون کنم. صرفن یه سری چیزِ ساده و روزمره ست...

1. از رویِ مخ‌ترین کارایی که می‌کنم اینه که وقتی از پیامِ یه نفر خوشحال می‌شم، دیر جوابشو می‌دم. انگار می‌خوام خوشیِ ناشی از اون پیام رو یه مدتی برای خودم نگه دارم بعد بهش واکنش نشون بدم. مثلِ یه غذای خیلی خوشمزه که آدم می‌ترسه از شروع شدنش، چون ممکنه دقایقی بعد تموم بشه...

2. خیلی خیلی بد غذام :) یعنی نه اینکه غذا رو نخورم و بعد بخوام یه چیز دیگه بخورم و اینا. کلن چیزی نمی‌خورم. یعنی اینکه خیلی مقید به خوردن و اینجور چیزا نیستم. با این وجود، سر همین قضییه خیلی مامانم رو اذیت کردم و می‌کنم، به طوری که از همین الان اتمام حجت کرده تا زمانی که با علاقه! باقالی پلو با گوشت! نخورم، محاله برام بره خواستگاری. و البته من کماکان نه این و نه خیلی چیزای دیگه رو نمی‌خورم...

3. بیش از حد به جزئیاتِ همه چی اهمیت می‌دم. و برای اینکه این جزئیات به بهترین حالتِ ممکن برسن، خودمو تا سر حد مرگ خسته می‌کنم... و اینم هست که توی کارای تیمی، ترجیح می‌دم حتی با فشار و سختی بیشتر، بخش غالب کارو خودم انجام بدم. البته ناگفته نماند که تا حالا هم‌‌تیمی‌ای که واقعن اندازه من کار واسش مهم باشه و کار کنه، نداشتم :) کلن هم به یه چیزایی تو زندگی اهمیت افراطی می‌دم که عمرن هیچ کس دیگه فکر هم نمی‌کنه بهشون...

4. قبلن خیلی اصرار داشتم سر چیزای مختلف بحث کنم با بقیه. حالا چه سیاسی باشه، چه مذهبی، چه هرچی. از یه جایی به بعد دیدم آدمایی که از عقایدشون مطمئن ترن، خیییییلی کمتر بحث و جدل می‌کنن. به همین جهت این مدل بحثا رو به طور کلی متوقف کردم. در حال حاضر فقط یه نفر هست که صحبت سیاسی می‌کنم باهاش. اونم به این دلیل که هم خیلی با جنبه ست، هم اینکه صمیمیتمون به قدری هست که وسطاش بگیم بخندیم و ناراحتی و اینجور چیزا پیش نیاد. اخیرن هم هرجا لازمه حرفی بزنم، قبلش یه «به نظر من»، «من اینطور فکر می‌کنم» می‌نویسم یا می‌گم که جای بحثی وجود نداشته باشه دیگه...

5. دفترام، کتابام و امتحانامو به طرز وسواس‌گونه‌ای تمیز می‌نویسم. حتمن با چندتا رنگ مختلف و خطِ خوب و اینا. راجع دفتر و کتاب که واسه خودم خیلی مفیده. توی امتحان هم، در این یازده سال گذشته به این نتیجه رسیدم تمیز و قشنگ بودن برگه بعضن از درست نوشتنِ سوال مهم تره. یعنی ممکنه یه سوالو نرسم کامل بنویسم یا هرچی، اما برگه‌م حتمن تمیز و مرتبه. این روی مصحح خیلی موثره. البته طبعن توی آزمونای تشریحی.

6. مدت‌هاست توی چیزایی که می‌نویسم، و حتی توی چت و اینا، به شدت از «...» استفاده می‌کنم. با اینکه حتی یه نفر مستقیمن بهم گفت این کار چقدر می‌ره رو مخش، اما به نظر من جمله‌‌ها و حرفام بدون «...»، اصلن کامل نمی‌شه و منظورم درست درک نمی‌شه...

7. چون سمت راست صورتم کمابیش جوش می‌زنه، از عمد تمرین کردم که روی پهلوی چپم بخوابم. با اینکار دیگه سمتِ راست صورتم تو طول شب با جایی تماس نداره و آلوده و اینا نمی‌شه. در کمال ناباوری این کار موثر واقع شد و جوشای سمت راستِ صورتم خیلی بهتر شدن...

8. از خسته شدن و اینکه یه کاری انرژی ذهنیمو بگیره، واقعن لذت می‌برم. یعنی این نیست که از کارای سخت یا کارایی که فکر کردن زیاد می‌خواد، فرار کنم.

9. علاقه‌هام به کلی با هم سنام فرق داره. مثلن با اینکه پلی‌استیشن و اینا داریم و داداشم خیلی بازی می‌کنه، من هیچ میل و رغبتی ندارم بهش. کلن از هیچ نوع بازی ویدئویی‌ای خوشم نمی‌آد. یا مثلن اینکه بر خلاف خیلیا از یه جایی به بعد به دلایلی تصمیم گرفتم اصلن فیلم خارجی نبینم. از شهریور پارسال تا حالا، فقط انجمن شاعران رو دیدم، اونم چون بیش از حد تحریک شده بودم که ببینم چیه داستانش. راجع آهنگ هم کمابیش همینه. هیچ وقت اینطوری نبوده که یه وقتیو اختصاص بدم به آهنگ گوش کردن! اگر کسی آهنگ قشنگی بفرسته یا جایی ببینم یا هرچی، گوش می‌کنم. یا مثلن اگه یه وقتی احساس کنم با شنیدن یه آهنگی حالم خوب می‌شه و اینا. از فوتبال هم به هیچ وجه خوشم نمی‌آد. نه از بازی کردنش، نه از دیدنش. همینطور پیگیرِ بازیگرا و سلبریتا و اینا هم نبودم هیچ وقت. و الان خیلی از خیلی معروف‌ها رو حداقل به قیافه نمی‌شناسم :)

10. روابطم با آدمای مختلف، بیش از اینکه تابعی از رفتارِ اونا باهام باشه، تابعی از احساسم بهشونه. یعنی ناخودآگاه اولین بار که یه نفرو می‌بینم یا باهاش حال می‌کنم یا نمی‌کنم، که این احساسِ اولیه خیلی بعیده در ادامه روندِ رابطه مون تغییر کنه. یه چیز اذیت کننده هم اینه که جلوی آدمایی که دوستشون دارم (نه لزوما دوست داشتنِ اونجوری)، خیلی خجالتی ترم. خیلی کمتر حرف می‌زنم. کمتر واکنش نشون می‌دم بهشون. عرق می‌کنم. خنگ می‌‌شم! نمی‌تونم رفتاری که باید و شایدو داشته باشم. یکی از دلایلش اینه که احساس می‌کنم همین که این هست، همین که این انسان آفریده شده، برای قشنگی دنیا کافیه. چه نیازیه که من حرف بزنم باهاش؟ اون حرف بزنه، من گوش کنم. یا کنار هم راه بریم فقط. یعنی راجع چندنفری جدن این احساسو می‌کنم که صرف حضورشون کافیه و ارتباط لازم نیست... یه بدیِ خیلی بزرگِ این، اینه که خب اون طرف فکر می‌کنه من باهاش حال نمی‌کنم یا راحت نیستم که جلوش کم حرف می‌زنم. اما خب این شکلی نیست، و توی اقصی نقاطِ بدنم داره قند آب می‌شه اون لحظات... یه چیز دیگه هم که هست، اینه که نگاهم به یه شخصِ مشخص هم با احساساتم تغییر می‌کنه. مثلن دیشبش تا نصفه شب داشتیم صحبت می‌کردیم، بعد یهو فرداش سلام هم نمی‌تونم بکنم بهش. 

11. اگه احساس کنم کسی دوستم داره (تاکید می‌کنم؛ دوستم داشته باشه. نه اینکه قبولم داشته باشه یا هرچی)، و تو یه موضوعی حس کنم به هر دلیلی باهام حال نمی‌کنه، خیییلی اذیت می‌شم. مثلن الان که امتحان فیزیکمو به طرز غریبی بد دادم، نمره‌ش و اینا هیچ اهمیتی نداره واسم. اما اینکه حس می‌کنم شخصِ معلمِ فیزیک دوستم داره و ممکنه با این نمره حال نکنه، شدیدن اذیتم می‌کنه... خیلی وقتا واسه این اذیت می‌کنم خودمو. یا مثلن نمره‌هام تو درسای مختلف خیلی به شخصیتِ معلم ربط داره... پارسال که عاشق معلم شیمیمون بودم واسه ترمِ اول اونقدر درس خوندم که 19.5 شدم امتحانو. بالاترین نمره بودم و میانگین حدودِ 15 اینا بود فکر کنم...

11. یه وقتایی احساس می‌کرده یا می‌‌کنم که چون اونقدرها توانایی ابراز احساساتم رو مخصوصن با گفتنشنون، ندارم، بقیه خیلی دوستم ندارن. که اخیرن فهمیدم اشتباه احساس می‌کردم و انگار این حس ناخودآگاه از دلم به اونها منتقل می‌شه... یعنی الزامن نیازی به گفتنش نیست. و درست یا غلط هم فکر می‌کنم اینکه کسی دوستم داشته باشه رو می‌فهمم. و در مقابلِ این دوست داشتن، خیلی دوست داشتن به اون طرف مقابل می‌دم. مثلن می دونم خاله‌م خیلی بیشتر از چیزی که باید و تقریبن در حد مامانم دوستم داره و خب منم خیلی بیشتر و تقریبن در حد مامانم دوستش دارم. از اونور افرادی با همین درجه نزدیکی و فامیلی هستن که چون این اندازه از محبت رو ندارن، من هم محبتم خیلی کمتره بهشون. می‌دونم که این مدل درست نیست و باید تلاش کنم محبتم به همه بیشتر بشه، اما علی الحساب گویا کاری بر نمی‌آد از دستم در این راستا.

12. اینکه کسی به یکی از کارایی که می‌کنم گیر و اشکال بیخود وارد کنه رو اصلن برنمی‌تابم :) البته مامان و بابا و مامان بزرگم و اینا فرق دارن طبعن. چون شدتِ علاقه اونقدر زیاده که حتی اگه اشکالی بگیرن به چیزی (و حتی اگر من درست ندونم اون اشکالو) نه تنها ناراحت نمی‌شم که بلافاصه تلاش می‌کنم اون مشکلو حل کنم. و حتی بهشون نشون بدم که به خاطر حرف اونا این مسئله رو حل کردم. ولی وقتی یه نفر به عنوان دوست یا معلم یا هرچی، اشکالی می‌گیره (و حتی اگر درست باشه اشکالش) ناراحت می‌شم و از علاقه‌م به اون آدم کم می شه. این هم می‌دونم که نباید این شکلی باشه و ایشالا درست شه یه روز...

13. خیلی وقته توی قنوت نمازام شعر می‌خونم. فکر می‌کنم این شعر خوندن و ابراز احساسات تو نماز، شدیدن منجر به رشد و افزایشِ دوست داشتنِ خدا می‌شه...

 14. اینکه مخاطبم گروهِ زیادی از آدم‌ها باشن که با بخشیشون روابط چندان صمیمانه‌ای ندارم، اذیتم می‌کنه. مثلن خیلی راحت ترم با آدما خصوصی صحبت کنیم تا توی گروه. یا اینکه استوریام همیشه کلوز فرندن، نه عمومی. 

15. چند وقتیه نهایت تلاشمو کردم که تحتِ هیچ شرایطی از کسی ناراحت نشم. یعنی اگه کسی زیاد ناراحتم کنه، کم کم رابطه‌م رو باهاش کمرنگ و سرد می‌کنم. نه اینکه هی تلاش کنم اون طرفو اصلاح کنم. این ناراحت نشدن واسه کسایی که دوستشون دارم، مثل مامانم، خیلی راحت بود. الان مدت‌هاست که از هم «ناراحت» نمی‌شیم. هرچند ممکنه یه جاهایی نظراتمون فرق کنه با هم یا هرچی. اما واسه بقیه چندان آسون نبوده و نیست... و اینکه اگر ناراحت شم، داد و بیداد و بحث و دعوا و اینا نمی‌کنم اصلن. صرفن گفتگوم با اون شخص رو متوقف می‌‌کنم یا به عبارتی قهر می‌کنم باهاش! البته نه به این امید که نازمو بکشه یا مثلن متنبه شه یا هرچی، فقط واسه اینکه تو اون لحظه نمی‌تونم دیگه راحت باشم باهاش و در این حالت ترجیح می‌دم کلن نباشم...

16. کلن خیلی پر شور و شرم. و خیلی پر احساس... اینکه این چجوریه دقیقن رو الان به ذهنم نمی‌رسه چجوری بنویسم. اما هستم دیگه :) 

 

بغیر حساب...

پرِ پروانه‌های عاشق توی آتیش توی دوده

صورتِ بچه‌های زهرا یا سرخه یا کبوده

تا بوده همین بوده... از رقیه‌ی سه ساله تا امام صادقِ شصت ساله.

.

حرف‌های محرم دوسال پیش... «فاخلع منی شرک... فاخلع منی النار و الجنه... آدمی که از بهشت و جهنم گذشت، راحت از پست و مقام و دوست داشته شدن و ... می‌گذره. توتی الحسین من تشا...»

.

آخر هر مناظره‌ای باز به این چند کلمه زیارت جامعه فکر می‌کنم که «مُرتقب لدولتکم». یعنی با هر توانی، هر کاری، هر ایده‌ای، هرکسی، هر مکتبی، باز هم نه... باز هم تا او نباشد، نمی‌شود... یک روز می‌افتد آن اتفاق خوب...

هو الحبیب

 

تابستان پارسال که کلاسِ نویسندگی می‌رفتم، از همه‌شان کوچک تر بودم. بچه داشتند بعضن، ازدواج کرده بودند. تکلیف جلسه اول این بود... "اولین دختر/پسری که عاشقش شدم". من چیزی نداشتم برای نوشتن، اما همه داستان‌هایی که نوشته بودند را خواندم. تک تک... حدود ۴۰ تا داستان از اولین عشق. حرفِ مشترک خیلی‌ها، حسرتِ نگفتن بود. که چرا این یک کلمه را، این یک حرف را نگفته اند، و گذشته... گذشته و عزیزشان را توی لباسی عروسی دیده اند. با دامادی که خودشان نبوده اند. حالا مانده ام توی برزخی غریب... بین گفتن و نگفتن. من، تا خیلی صمیمی نباشیم، راحت حرف نمی‌زنم. و حالا خیلی سخت است... گفتنِ این چیزها خیلی سخت است... فقط می‌ترسم بماند حسرتش روی دلم. و اصلن شاید بعد از این کسی وجود نداشته باشد که اینهمه دوس...

پ.ن۱: دوست عزیزی که کامنت ناشناس خصوصی‌ای گذاشته بودن، من چجوری جواب بدم واقعن؟ :))

پ.ن۲: می‌گیرد زبانم... می‌دانم‌...

پ.ن۳: دلتنگی‌های شبانه را جدی بگیرید...

پ.ن۴: اگر امتحان نداشتیم، می‌مردم از درد و دلتنگی...

پ.ن۵: به نقطه غریب بی‌تفاوتی نسبت به همه چیز رسیده بودم. یاد گرفته بودم چگونه به هیچ چیز فکر نکنم، غصه‌ی هیچ چیز را نخورم و از هیچ چیزی خوشحال نشوم. تمرین کرده بودم که هیچ کس برایم مهم نباشد. تو همه را خراب کردی... برای من مهم شدی. و پس از آن همه چیز مهم شد دوباره. از خلسه بی‌اعتنایی درآمدم. و حالا اینجا تنهایم... بدون اینکه تو باشی. تو نیستی تا آن حجم از اهمیتِ خاص را داشته باشی و چاره‌ای نیست که این اهمیت پخش شود میان بقیه چیزها. قرار ما این نبود. چندماه قبل دلم برای هیچ کس تنگ نمی‌شد، به هیچ کس فکر نمی‌کردم، با هیچ کس نمی‌خواستم حرف بزنم. تو شبیخون زدی به حجم انبوه تنهایی من. "امید" دادی. به اینکه خواهی بود، به اینکه می‌توانی دلتای واکنش روزهای خوبم باشی. اما نیستی. رفتی. شاید تو از اول هم نبودی. من بودم که اهمیت خاصی به تو دادم. که گذاشتم دوست داشتنت و غمت رویم تاثیر بگذارد. ولی حالا تنهای تنهایم. در توهمِ یک دوست داشتنِ دروغین. خیالی که هیچ گاه واقعیت نمی‌شود. کاش اینطوری نبودم. متنفرم از اینکه همه حرف‌ها و نوشته‌هایم چند خط مزخرفِ احساسی شده. حالا من تنهای تنهایم... و ناتوانم از کشتنِ خیالت. که هنوز امید دارم. لعنت به امید. مرگ بر امید. نفرین به امید. اگر آدم امید نداشته باشد، بیخیال می‌شود. خودش را اذیت نمی‌کند. من هنوز امید دارم. نفرین به امید... چه مبارک است این غم که "تو" در دلم نهادی... به غمت که هرگز این غم ندهم به هیچ شادی... عزیزِ دلم...

پ.ن۶: دست از سرت بر نمی‌دارم تا بگذاری‌اش روی شانه‌ام...

پ.ن۷: آدمو به یه جایی می‌رسونه که یه حرفی که نبایدو بزنه، بعد خودش به اون حرف واکنش نشون می‌ده و باعث می‌شه من اینقدر اذیت شم. نه... نباید می‌گفتم. تقصیر من بود...

هو الحبیب

 

پیش‌نوشت: خطرِ اسپویل.

 

یکی دیگر از هراس‌های ما این بود که مبادا زندگی شبیه ادبیات از کار درنیاید.

درک یک پایان، جولین بارنز

 

این ترس برای من شاید از همه چیز پررنگ‌تر باشد. که نکند توی کتاب‍‌ها دروغ نوشته باشند. نکند هیچ وقت کسی مثل دارسی پیدا نشود که به هم بریزد برای عشق. که از همه چیز بگذرد برای دوست داشتن. من میانِ این آدم‌ها زندگی کردم. کنار الیزابت خندیدم. برق چشم‌هایش، هوشش و احساساتش را دیدم. بزرگ شدنش در عشق... که فهمید عشق در اولین نگاه نیست. عشق احساسِ پر شور و هیجانِ اولیه نیست که به قیافه آدم‌ها، به مدل حرف زدنشان و به شوخی و خنده‌شان تعلق می‌گیرد. عشق در فهمیدن و احترام گذاشتن ایجاد می‌شود. آنجا که دارسی قبل از love you, می‌گوید i admoire you. عشق درست اینجاست که شکل می‌گیرد. من با دارسی بزرگ شدم. شاید غرور من هم کنار غرور دارسی آرام آرام آب شد. دارسی و جدی بودن نگاهش، دارسی و کم حرف زدنش، دارسی و پرشوریِ عشقش. چقدر این شخصیت الهام برانگیز بوده و هست. و اما ویکهام... شاید همه ما مثل الیزا عاشق ویکهام‌های زیادی شده باشیم. ویکهام شاید علاقه پر شر و شوری است که زیاد نمی‌ماند. به درد ماندن و زندگی کردن نمی‌خورد. ویکهام شاید قشنگ بخندد، قشنگ حرف بزند، قشنگ دل ببرد، اما، اما... شخصیتِ جالب بعدی آقای کالینز است. ما همه کالینزهای بسیاری می شناسیم. کالینز، ضعیف است و پر سر و صدا. کالینز به آدم‌هایی مثل خودش احترام بیش از حد می‌گذارد. و این چقدر بد است... احترام به آدم‌هایی که الکی یادمان داده اند محترمند. که هاله‌‌ای از تقدس و بزرگی برایمان کشیده اند دورشان. دارسی چقدر از کالینز دور است. الیزا چقدر فاصله دارد تا کالینز. اما لیدی کاترین... نمی‌دانم چرا با دیدنش یاد مامان بزرگِ مامانم می‌افتم. که البته فاصله بسیاری دارد از لیدی کاترین... جین. شاید دورترین شخصیت از من. با قشنگ‌ترین نگاه به دنیا. دیدن زیبایی مطلق در همه اتفاق‌ها. و لیدیا... دوست داشتم بنویسم که من شبیه لیدیا نیستم. اما هستم. اصلن ما همه یک لیدیای درون داریم. لیدیایی که یک روز به قتل می‌رسانیمش. هرکس توی نقطه غریبی از زندگی‌اش. الیزا، لیدیای درونش را توی روزینگز کشت. با چاقویِ نامه دارسی. من هم لیدیای درونم را کشته ام... کمی بیشتر از یک سال قبل. خوش به حال تمام آنها که لیدیای درونشان هنوز زنده است. هنوز نفس می‌کشد. عاشق می‌شود. می‌خندد. فرار می‌کند. دلم برای لیدیای درونم تنگ شده. باید دوباره زنده‌اش کنم. اما این بار منطقی‌تر، آرام‌تر، آرام‌تر... و بدتر از همه، شارلوت لوکاس. چرا آدم باید به خاطر ترس از حرف بقیه، ترس از آبرو، ترس از فقر و مثلِ اینها، ازدواج کند؟ که چه؟ چقدر ابلهانه بود این ازدواج، چقدر، چقدر... و باز ترس از اینکه زندگی شبیه ادبیات نباشد. هیچ دارسی و الیزابتی پیدا نشود. که دنیا پر باشد از کالینزها و شارلوت‌ها. پر باشد از ویکهام‌ها. و آنوقت چه فایده‌ای دارد زندگی کردنمان؟  

 

in vain have i struggled. it wil not do. my feelings will not be repressed. you must allow me to tell you how ardently i admire and love you...

 

پ.ن1: و امروز، شاید باید به این فکر کرد که آدم‌ها اگر غیر از خدا هیچ نبینند، چقدر قشنگ می‌شوند. چقدر بهشت. آنقدر که هنوز دوستش دارند. ماهایی که حتی ندیدیمش دوستش داریم. و برعکس، اگر مزه قدرت و مقام خوش بیاید زیر زبانشان. وای به آن روز... 

پ.ن2: توالی بعضی اتفاقات خیلی جالب است. دیشب داشتیم از خانه کسی برمی‌گشتیم که تا همین چندوقت پیش با «افتخار» اعلام می‌کرد سرِ شغلِ دولتی‌اش به بورس مشغول است و درآمد خوبی دارد. می‌گفت همه همکارانش همین اند. نه تنها این، که تمام کارهای شخصی دیگرش را هم همانجا می‌کرد. تلفن زدنش، پیام دادنش و همه چیز. بعد که رسیدیم، دزد آمده بود خانه‌مان... من فکر می‌کنم دزدی آن فامیلِ عزیز، به مراتب خطرناک‌تر است و بدتر. با این تفاوت که کسی دنبال اثر انگشتش نمی‌گردد. کسی تعقیبش نمی‌کند. و البته اسمش «دزد» نیست... و بعد، از دیوارِ خانه کسی بالا رفتن، دزدی از یک نفر است. آن یکی دزدی از نزدیک هشتاد میلیون نفر. مامان یکبار گفته بود دزد که می‌آید باید حلالش کرد حتمن. که حرام بودنِ پول نرسد به بچه‌هایش. که آنها هم نشوند مثل خودش. چقدر غریب است...

پ.ن3: دلم به درس خواندن نمی‌رود. و شیمی زیاد است... زیاد و سخت.

 

 

ما ادرک ما تب.

همینجوری یه آهنگ مسخره گذاشتم و گوش می‌دم. پشتِ سر هم. بی‌هدف. گم. بیقرار. سوخته. تشنه. خسته. تنها، تنها... من چرا دل به تو دادم که دلم می‌شکنی؟ بدون هیچ هدفی از اکسپلور این متنای عاشقانه اینستا رو می‌خونم و هی تخیل می‌کنم، هی تخیل می‌کنم. تو خیال واقعیتو گم می‌کنم. حالم از تخیل به هم می‌خوره. دوست دارم یکی دو هفته تب کنم... یه جوری که دیگه توقع هیچ‌کاری نره ازم. بخوابم و بسوزم. بسوزم، بسوزم‌. بعدش جز با سرم خوب نشه حالم. دوست دارم چندوقتی هیچی‌ حس نکنم. فقط تو خماری تب، تو خواب و بیدار تب، تو مرگِ تب، بمونم. که هی به تو فکر کنم، هی فکر کنم، و بسوزم. تبم باید خیلی داغ باشه... خیلی داغ. مثل آخرین باری که رفتیم قم‌. مثل همون وقتی که آقای نعمتی گفته بود حالت خوب نیست. که بیا بریم دکتر. ولی من فقط دویدم تا ضریح. زیارت عاشورا خوندم و گریه کردم. همیجوری گریه کردم. بدون هیچ هدفی. گم شدم... کسی نیست بفهمه چی می‌گم. همین الان سعی کردم به یکی توضیح بدم که نشد... اصلن نفهمید. یه نفر دیگه هم بود که چندوقت قبل پیام داده بود بیا دوست باشیم. که نخواستم و نشد. الان می‌بینم چقدر نیازه بهش... اون همه چیزایی که من الان حس می‌کنمو یکی دوسال پیش حس کرده بود. و چقدر بد بود حالش. کاشکی دوست بودیم و الان حرف می‌زدم باهاش. کاشکی از نوشتنِ اینا یه هدفی داشتم. که ندارم. فقط بده حالم، خیلی بد. و هیچ کاریش نمی‌شه کرد. جز اینکه تب کنم و بیفتم... داغِ داغ. کلاس هشتم که بودیم، یه بار که صحبتش بود، یکی گفت واسه دوست داشتنش تب کرده. خندیدم بهش... ولی الان. دل و روحم داره می‌ریزه به جسمم. مامانم می‌گه باز خوب نیست حالت. پس پارسال. مثل دوسال پیش. بله، نیست... واقعن در این آستانه‌ م که برم بهش بگم مامان من باید یکیو دوست داشته باشم. یکیو پیدا کن واسم. چقدر ضعیف شدم... هیچ وقت تخیلم از خودم این نبوده که این شکلی باشم. که اینقدر راحت کم بیارم. چقدر ضعیف، چقدر ضعیف... تب. تب. و ما ادرک ما تب... مثل علیِ منِ او که آخر اونقدر خواست مهتابو و نشد که رفت سراغ اون یارو. ذال محمد. هیچ‌وقت اون صحنه‌شو یادم نمی‌ره که وارد اون اتاق شد و دید ذال محمد ادکلنِ یاس زده تو اتاق.چون  علی بهش گفته بود مهتاب بوی یاس می‌ده. که علی بتونه تخیل کنه مهتابو. حتی با ادکلن یاس. با پست‌ترین چیزا. و بعدش که مهتاب می‌آد توی اون اتاق. و اون نقابو ور می‌داره از صورتش. همیشه فکر می‌کردم اینا تو اون لحظه چی فکر کردن راجع هم. مهتاب می‌فهمیده علی چی کشیده که کارش رسیده به اونجا؟ نمی‌دونم... چقدر شبیه این حالتِ علی ام من. اون نتونست تحمل کنه دیگه. منم نمی‌تونم... و می‌ترسم از آخرش. می‌ترسم از پایان بندیِ علیِ من او. که خیلی دیر باشه وقتی می‌رسم به مهتاب. که از مهتاب چیزی نمونده باشه جز تیکه‌های وجودش زیر آوار و سنگ. خیلی عجیبه که همه اینا رو بعد از سه سال یادمه... و ما ادرک ما تب.

پ.ن۱: دلم یه رمانِ عاشقانه‌ی جوجو مویزیِ ۴۰۰ ۵۰۰ صفحه‌ای می‌خواد که همینجوری ادامه داشته باشه...

پ.ن۲: دارم تب می‌کنم؛ کم کم. درجه درجه.

پ.ن۳: ما فائده؟ اَن اَکون ضمن اشیائک ولکن لا اکون اهمها... چه فایده‌ای داره توی وسایلت باشم، اما مهم‌ترینشون نباشم؟

پ.ن۴: ما "مغرورانِ متعصب"... چقدر قشنگه.

 

دشمن عزیز...

هو الحبیب

 

فکر می‌کردم چند ساعت که بگذرد تمام می‌شود. بعد گفتم حتمن پس از یک روز به آخر می‌رسد. نرسید. حالا شده است دو روز. دو روز است که تمام سیستم عصبی‌ام به هم ریخته است. بعضی وقت‌ها فکر می‌کنم زیادی مهربانم. زیادی به همه فکر می‌کنم. شاید واقعن هم همینطور باشد. باید مهربان بودن را برای همیشه کنار بگذارم. باید مثل تمام یک سال گذشته بی‌رحم شوم. غلیظ و سخت. سخت نخواهد بود برای من... هنوز بعضی چیزها درون روح من حل نشده. چرا همان رویه بی‌رحمی، بی‌تفاوتی و بی‌اهمیتی یک سال گذشته را ادامه ندادم؟ چرا دوباره دارم به آدم‌ها فکر می کنم؟ چرا و چرا و چرا؟ باید از این روزها و ساعت‌ها استفاده کنم برای بی‌رحم بودن. برای به هیچ چیزی فکر نکردن. همه می‌خواهند مهربان باشند، من می‌خوام نباشم... این هم قشنگی قسمت من است به هرحال. حالا پس از گذشت دو روز هنوز به شرایط پایدار روحی برنگشته ام. هرچه هست همینجا و در میان این کلمات پایان خواهد گرفت. من به روند طبیعی زندگی خودم برمی‌گردم و همه چیز را می گذارم پشت سرم. کار سختی نیست... اصلن نیست. کاش هیچ وقت این شکلی نبودم. کاش می‌توانستم تمام کارهایی که بقیه آدم‌ها می‌کنند را بکنم. خودم را حبس کرده ام در خودم. چه کیفیت غریبی است از زندگی...

دشمن عزیز! ما همه چیز را همینجا به فراموشی خواهیم سپرد و از فردا هردویمان برخواهیم گشت به آنجایی که بودیم. برمی‌گردیم به عقب. تو حدود دو روز وقت داشتی تا دوباره همه چیز را بسازی. نساختی. و حالا یک عمر وقت داری همه چیز را ویران کنی. من تنها دو روز مهربان بودم و پس از این دوباره خواهم شد همان موجود مغرورِ از خود راضیِ بی‌رحمِ بی‌احساسِ بی‌حالِ خستهِ بی حس. دشمن عزیز، من خسته‌تر از آنم که بخواهم چیزی را بنا کنم. برای همه چیز خسته ام. این دو روز مطلقن هیچ فعالیت مفیدی نکردم و فقط منتظر ماندم تا ببینم ما تا چه اندازه دشمنیم. تا کجای دنیا می‌توانیم بجنگیم با هم. می‌دانی دشمن عزیز، باید با بعضی چیزها کنار آمد. باید پای دردِ بعضی از کارها ایستاد. باید تاوان کارهای خودمان را بدهیم. چه انتخابی داریم جز این؟ دشمن عزیز، شاید در تمام روزهای پیش از این، جایی برای مهربان بودن را باز گذاشته بودم. شاید همه چیز را نبسته بودم. شاید چیزهایی مثل آنها که این دو روز شد، لازم بود تا آن یک روزنه را هم ببندم. ببندم و بی رحم‌تر از همیشه به کاری که باید ادامه دهم. می‌دانم که من می توانم خیلی چیزها را درست کنم، می‌توانم خیلی کارها کنم. اما نه. محال است. نمی‌کنم. دشمن عزیز، خودت باید می‌خواستی. که البته خواستی. باید بیشتر می‌خواستی. خیلی بیشتر. آنقدر که هرچه بوده جبران شود. دشمن عزیز، خوشحال باش و خدانگهدار...

با ادای احترامات فائقه، ع.ش.

 

پ.ن1 : این آهنگ لعنتی «نشد»ِ شهرزاد هم چند روزی است بد رفته روی مخم. «باید که گریه کنم برای عزای خودم...»

پ.ن2: باید بدانیم که ما حق بعضی چیزها در زندگی را نداریم. اینجا طویله نیست که هرکاری دلمان می‌خواهد بکنیم. باید مرزها را دانست و به حدود احترام گذاشت. خیلی باید احترام گذشت. من در برابر تمام این مرزها تعظیم می‌کنم و گوش به فرمانشان می‌ایستم. وقتی حق چیزی را نداریم، نداریم دیگر. باید بایستیم رو به روی خودمان و بگوییم خودت گند زدی دیگه... خودتم وایسا پای گندت.

هو الحبیب

 

«ما دخترهای ناقص‌الخلقه‌ای هستیم شبانه. از زندگی مادرهایمان درآمده ایم و به زندگی دخترهایمان نرسیده ایم. قلب‌مان مال گذشته است و مغزمان مال آینده و هرکدام آنقدر ما را از دو طرف می‌کشند تا دو تکه شویم. اگر ناقص نبودیم الان هرسه تایمان نشسته بودیم توی خانه، بچه‌هایمان را بزرگ می‌کردیم. همه عشق و هدف و آینده‌مان بچه هایمان بودند. مثل همه زن‌ها توی تمام تاریخ، و اینقدر دنبال چیزهای عجیب و بی‌ربط نمی‌دویدیم. لیلا مثل آدم سرش را انداخته بود پایین و دنبال شوهرش رفته بود. من اینقدر عذاب نمی‌دادم خودم را با قرض و پول و کار و بدبختی. با خیال راحت می‌ماندم همین جا و زندگی‌ام را می‌کردم. تو هم شوهر و بچه داشتی و خوشحال بودی. به جای مادرِ ماهان بودن، مادر بچه‌های خودت می‌شدی. آخر هفته‌ها هم همه با هم می‌رفتیم آرایشگاه، ناخن‌هایمان را دست می‌کردیم و به جای لذت‌های دور و سخت، از مهمانی‌های شبانه و خرید لباس ابریشمی در حراجی لذت می‌بردیم. همین گلی را ببین. فکر می‌کنی زندگی‌اش بد است؟ با آن شوهرِ بازاری بهش بد می‌گذرد؟ بد نمی‌گذرد شبانه. هروقت که نخواهد، دیگر نمی‌آید سرکار، بدون اینکه نگران چیزی باشد. همیشه لباس‌‌هایش نو است و تمام تعطیلات می‌رود سفر. به جایش ما را ببین. یک نگاه به خودت بینداز، تو بیست و هشت ساله ای؟ تو جذابیت بیست و هشت ساله‌ها را داری؟»

(پاییز فصل آخر سال است، نسیم مرعشی)

دقیقن چه کسی بود که «کسی شدن» را انداخت توی سرمان؟ که ما نباید مثل آدم زندگی‌مان را بکنیم؟ نباید همه چیز معمولی بگذرد؟ چرا باید هرروز خسته‌تر از دیشبش بخوابیم؟ من خسته ام... به دلایل غریبی. این روزها هرچه بیشتر آدم‌ها را می‌بینم، بیشتر به هم می‌ریزم. که من قرار است توی این دنیا چه کار کنم؟ کجای این دنیا قرار است با من تغییر کند؟ کدام کار امام زمان توی دنیا، قرار است با من پیش برود؟ همه چیز خیلی غریب است. این روزها نمی‌دانم دارم چه کار می‌کنم. کمتر از دوماه بعد باید کنکور بخوانم. اما نمی‌دانم آخرش باید به کجا برسد. گم شده ام... مدت‌ها پیش در خودم گم شده بودم. خدا را در خودم گم کرده بودم. بعد خودش دستم را گرفت و خودش را نشانم داد. جایی میان آسمان، ستاره پررنگش را نشان داد، دستم را فشار داد و رفت. ایستاد «کمی» دورتر. تا بدوم به سمتش. تا «اناب» کنم به سویش. اما او دورتر شد. تندتر از من دوید. و من ماندم... حالا خدا را میان دنیا گم کرده ام. نمی‌دانم که او کجای دنیا ایستاده. کدام مسیر است که او -و تنها او- ایستاده آخرش تا بغلم کند؟ چقدر همه چیز غریب است... هیچ کدام شکی نداریم که دوستت دارم. که «مجذوبم». اما اناب کننده، نه. سالک، نه. و تو ایستاده ای در انتهای مسیرِ سالک مجذوب. دلم تنگ شده است برایت. تو خیلی چیزها چشانده ای به من. بعد رفته ای و من را گذاشته ای در حسرتش. من را نچشانده، ندیده و لمس نکرده از این دنیا نبر. تو، تنها چیزی هستی که می‌توان به دستت آورد. ما به هرچه برسیم، پس از ما و قبل از ما هزاران نفر بوده اند که دقیقن همان را به دست آورده اند. اما تو... تو با همه فرق داری عزیزِ دلم. میلیاردنفر هم که به تو رسیده باشند، تو برای آدمِ میلیارد و یکم، متفاوتی. من باید تنها به تو برسم... نه به خاطر استدلال‌های بی سر و ته کتاب دینی. چون به غیر از تو چیزی برای رسیدن وجود ندارد. به جز تو هرچه هست، همه سراب است. همه چیز خواب است، تو رویایی. همه کویرند، تو دریایی. همه ستاره اند، تو مهتابی. تو بارانی، و من خشکی صحرا... چقدر طولانی است مسیر رسیدن به تو. و دوباره، چه کسی «کسی شدن» را انداخت توی سرمان؟ شاید تو بودی آن لحظه‌ها که ستاره خودت را توی آسمان نشانم می‌دادی. یا آن لحظه که گرمی دست‌هایت را پخش می‌کردی در سردی دلم. سردی فکرم. سردی دنیا. چقدر سرد است همه چیز... چند روز پیش که «سوپر استار» را می‌دیدم، فهمیدم که ما نیاز داریم به «رها» بودن. من بیش از خودم باید رها باشم. رها، حرارت دلش را پخش می‌کرد توی دنیا. و من تمام حرارت دلم را می‌ریزم توی خودم. چقدر زود تمام پنج سالِ گذشته، گذشت. چقدر زودتر تمام پنج سال‌ پس از این خواهد گذشت. و چقدر خوب که تو هنوز هستی. در بالاترین نقطه آسمانم... عزیزِ دلم...

پ.ن: به هرحال اینجا آلبوم عکس‌های من نیست، اما دوست دارم اینها جایی بمانند تا بعدن یادم بماند این روزها چه داشتم می‌کردم...

 

 

 

 

 

معلم املا...

هو الحبیب

 

«کاش معلم املای تو بودم؛ هی املا بگویم دوستت دارم. بعد بپرسم تا کجا گفتم؟ تو بگویی دوستت دارم...» (:

.

نمی‌دانم به خاطر نوع رفتارِ مدرسه است یا خانواده یا هرچیز دیگری که مدت هاست ارزش خودم را فقط در مقایسه با بقیه اندازه‌گیری می‌کنم. یعنی اگر از دیگران بهتر باشم، با ارزشم. و اگر بدتر باشم، بی ارزش. این یکی از خطرناک‌ترین نگاه‌هایی است که هرکس می‌تواند داشته باشد. باید بایستیم و درستش کنیم... که ارزش من به خداست. ارزش چشمم، حرف زدنم، گوشم، علمم، اخلاقم، خندیدنم و گریه کردنم به خداست. اگر کسی بتواند ارزش خودش را که خداست بفهمد، دیگر چشم و گوش و حرف زدنش را به هرچیزی نمی‌فروشد. دیگر برای خریدنش باید بهای «خدا» را بپردازند. و اگر کسی این ارزش را فهمید، دیگر خودش را با کسی مقایسه نمی‌کند. حسادت ایجاد نمی‌شود. کینه رشد نمی‌کند. قتل اتفاق نمی‌افتد. کسی با کسی قهر نمی‌کند. راه درازی است تا فرار از مقایسه... تا دانستن ارزش خودمان که خداست. تا دانستن اینکه «اِن اکرمکم»، محدودیت ندارد. هزارنفر می‌توانند عزیزترینِ خدا باشند. خدا رتبه بندی نمی‌کند...

اقل الاقلین

هو الغنی

 

«از آن بر ملائک شرف یافتند 

که خود را به از سگ نپنداشتند...»

من، حقیرترینِ مخلوقات خدا در جهانم. خوارترینشان. کوچک‌ترینشان. نه تنها از بچه‌های کلاس یازدهم ب، نه از بچه‌های مدرسه، نه بچه‌های موسسه، نه آدم‌های فامیل که از هرکه در خیابان ببینم، کوچک ترم. از فلان قاتل و فلان دزد و فلان مفسد، کوچک ترم. از صدام و هیتلر حقیرترم. دورترم. خوارترم. از این فرشی که زیر پایم است، کوچک ترم. این فرش آفریده شده که فرش باشد، ممکن است یک وقت کسی رویش نماز بخواند، آدم خوبی رویش راه برود، من اما... به درد راه رفتن هم نمی‌خورم. به این درد هم نمی‌خورم که کسی نماز بخواند رویم. من از مورچه‌هایی که روی خیابان راه می‌روند، کوچک ترم. فرق هست بین حقیر بودن و تحقیر کردن. تحقیر یعنی چیزی که بزرگ است را به عمد کوچکش کنیم. اما چیزی که حقیر است، حقیر است دیگر. من از تمام آنچه آفریده شده، زشت‌ترم. از امام رضا(ع) پرسیدند که چگونه فهمیده پدرش از دنیا رفته و او امام شده؟ گفت یک لحظه حس کردم از تمام دنیا پست ترم. حقیرترم. یعنی نه آنکه پیش از آن نمی‌دانسته و باور نداشته... نه. آن لحظه شهود کرده که از تمام عالم حقیرتر است. امام  رضایی که بقای عالم گره خورده در نفس‌هایش، خود را اقل می‌بیند. احقر. اذل. و وای بر من... که هنوز گاهی فکر می‌کنم بزرگم. فکر می‌کنم برای خودم شخصیتی دارم. فکر می‌کنم مهمم. وای بر من... اصلن «مقایسه» از خود را کوچک ندیدن شروع می‌شود. اگر آدم‌ها خودشان را کوچک ببینند، دیگر اجازه مقایسه و اجازه حسد به خودشان نمی‌دهند. مگر کسی به امام حسودی می‌کند؟ به رئیس جمهور حسودی می‌کند؟ اما به همکلاسی‌اش چرا. به برادر و خواهرش چرا. و این کلمات از هرگونه انسجام تهی اند، که راهی است هفتاد ساله تا حقیر دیدن خود. تا «اقل الاقلین» بودن. اعطنی مقام الاقلین یا الله... اعطنی بحق هذه الایام... اعطنی به خاطر مهدی...

.

خدایا به خاطر همین روزها، مرا قاتل از این دنیا نبر. من را دروغ گفته و غیبت شنیده از این دنیا نبر. مرا با چشم‌هایی که همه چیز دیده، از این دنیا نبر. با دلی که برای هرکسی زده، از این دنیا نبر. مرا زناکار از این دنیا نبر. مرا با گوشی که همه چیز را شنیده از این دنیا نبر. مرا با ذهنی که به همه چیز فکر کرده از این دنیا نبر. مرا با تخیلی که همه جا رفته از این دنیا نبر. برای با دستی که همه چیز را لمس کرده از این دنیا نبر. اعطنی مقام الاقلین...

انا من اولئک...

هو الحبیب

 

انا من اولئک؛ ممّن یموتون حین یُحبون... 

.

سَاَخبرُ ابنائنا باَنک ثورتی الاولی و ان قلبک وطنی... 

.

-«انت حل بهذا البلد»

ثم اشارت الی قلبها...

.

اُحبک... اکثیر اتساعا من رویا عینیک... اکثر قربا من مسامات جلدک...