حائل

-میان عاشق و معشوق هیچ حائل نیست-

حائل

-میان عاشق و معشوق هیچ حائل نیست-

کلمات کلیدی
آخرین مطالب
  • ۰۳/۰۸/۲۵
    492
  • ۰۳/۰۸/۰۷
    491
  • ۰۳/۰۷/۱۰
    490
  • ۰۳/۰۷/۰۱
    489
  • ۰۳/۰۶/۲۸
    487
  • ۰۳/۰۵/۱۰
    486
  • ۰۳/۰۳/۱۳
    485
  • ۰۳/۰۲/۳۱
    483

هو الحبیب

 

تابستان پارسال که کلاسِ نویسندگی می‌رفتم، از همه‌شان کوچک تر بودم. بچه داشتند بعضن، ازدواج کرده بودند. تکلیف جلسه اول این بود... "اولین دختر/پسری که عاشقش شدم". من چیزی نداشتم برای نوشتن، اما همه داستان‌هایی که نوشته بودند را خواندم. تک تک... حدود ۴۰ تا داستان از اولین عشق. حرفِ مشترک خیلی‌ها، حسرتِ نگفتن بود. که چرا این یک کلمه را، این یک حرف را نگفته اند، و گذشته... گذشته و عزیزشان را توی لباسی عروسی دیده اند. با دامادی که خودشان نبوده اند. حالا مانده ام توی برزخی غریب... بین گفتن و نگفتن. من، تا خیلی صمیمی نباشیم، راحت حرف نمی‌زنم. و حالا خیلی سخت است... گفتنِ این چیزها خیلی سخت است... فقط می‌ترسم بماند حسرتش روی دلم. و اصلن شاید بعد از این کسی وجود نداشته باشد که اینهمه دوس...

پ.ن۱: دوست عزیزی که کامنت ناشناس خصوصی‌ای گذاشته بودن، من چجوری جواب بدم واقعن؟ :))

پ.ن۲: می‌گیرد زبانم... می‌دانم‌...

پ.ن۳: دلتنگی‌های شبانه را جدی بگیرید...

پ.ن۴: اگر امتحان نداشتیم، می‌مردم از درد و دلتنگی...

پ.ن۵: به نقطه غریب بی‌تفاوتی نسبت به همه چیز رسیده بودم. یاد گرفته بودم چگونه به هیچ چیز فکر نکنم، غصه‌ی هیچ چیز را نخورم و از هیچ چیزی خوشحال نشوم. تمرین کرده بودم که هیچ کس برایم مهم نباشد. تو همه را خراب کردی... برای من مهم شدی. و پس از آن همه چیز مهم شد دوباره. از خلسه بی‌اعتنایی درآمدم. و حالا اینجا تنهایم... بدون اینکه تو باشی. تو نیستی تا آن حجم از اهمیتِ خاص را داشته باشی و چاره‌ای نیست که این اهمیت پخش شود میان بقیه چیزها. قرار ما این نبود. چندماه قبل دلم برای هیچ کس تنگ نمی‌شد، به هیچ کس فکر نمی‌کردم، با هیچ کس نمی‌خواستم حرف بزنم. تو شبیخون زدی به حجم انبوه تنهایی من. "امید" دادی. به اینکه خواهی بود، به اینکه می‌توانی دلتای واکنش روزهای خوبم باشی. اما نیستی. رفتی. شاید تو از اول هم نبودی. من بودم که اهمیت خاصی به تو دادم. که گذاشتم دوست داشتنت و غمت رویم تاثیر بگذارد. ولی حالا تنهای تنهایم. در توهمِ یک دوست داشتنِ دروغین. خیالی که هیچ گاه واقعیت نمی‌شود. کاش اینطوری نبودم. متنفرم از اینکه همه حرف‌ها و نوشته‌هایم چند خط مزخرفِ احساسی شده. حالا من تنهای تنهایم... و ناتوانم از کشتنِ خیالت. که هنوز امید دارم. لعنت به امید. مرگ بر امید. نفرین به امید. اگر آدم امید نداشته باشد، بیخیال می‌شود. خودش را اذیت نمی‌کند. من هنوز امید دارم. نفرین به امید... چه مبارک است این غم که "تو" در دلم نهادی... به غمت که هرگز این غم ندهم به هیچ شادی... عزیزِ دلم...

پ.ن۶: دست از سرت بر نمی‌دارم تا بگذاری‌اش روی شانه‌ام...

پ.ن۷: آدمو به یه جایی می‌رسونه که یه حرفی که نبایدو بزنه، بعد خودش به اون حرف واکنش نشون می‌ده و باعث می‌شه من اینقدر اذیت شم. نه... نباید می‌گفتم. تقصیر من بود...

هو الحبیب

 

پیش‌نوشت: خطرِ اسپویل.

 

یکی دیگر از هراس‌های ما این بود که مبادا زندگی شبیه ادبیات از کار درنیاید.

درک یک پایان، جولین بارنز

 

این ترس برای من شاید از همه چیز پررنگ‌تر باشد. که نکند توی کتاب‍‌ها دروغ نوشته باشند. نکند هیچ وقت کسی مثل دارسی پیدا نشود که به هم بریزد برای عشق. که از همه چیز بگذرد برای دوست داشتن. من میانِ این آدم‌ها زندگی کردم. کنار الیزابت خندیدم. برق چشم‌هایش، هوشش و احساساتش را دیدم. بزرگ شدنش در عشق... که فهمید عشق در اولین نگاه نیست. عشق احساسِ پر شور و هیجانِ اولیه نیست که به قیافه آدم‌ها، به مدل حرف زدنشان و به شوخی و خنده‌شان تعلق می‌گیرد. عشق در فهمیدن و احترام گذاشتن ایجاد می‌شود. آنجا که دارسی قبل از love you, می‌گوید i admoire you. عشق درست اینجاست که شکل می‌گیرد. من با دارسی بزرگ شدم. شاید غرور من هم کنار غرور دارسی آرام آرام آب شد. دارسی و جدی بودن نگاهش، دارسی و کم حرف زدنش، دارسی و پرشوریِ عشقش. چقدر این شخصیت الهام برانگیز بوده و هست. و اما ویکهام... شاید همه ما مثل الیزا عاشق ویکهام‌های زیادی شده باشیم. ویکهام شاید علاقه پر شر و شوری است که زیاد نمی‌ماند. به درد ماندن و زندگی کردن نمی‌خورد. ویکهام شاید قشنگ بخندد، قشنگ حرف بزند، قشنگ دل ببرد، اما، اما... شخصیتِ جالب بعدی آقای کالینز است. ما همه کالینزهای بسیاری می شناسیم. کالینز، ضعیف است و پر سر و صدا. کالینز به آدم‌هایی مثل خودش احترام بیش از حد می‌گذارد. و این چقدر بد است... احترام به آدم‌هایی که الکی یادمان داده اند محترمند. که هاله‌‌ای از تقدس و بزرگی برایمان کشیده اند دورشان. دارسی چقدر از کالینز دور است. الیزا چقدر فاصله دارد تا کالینز. اما لیدی کاترین... نمی‌دانم چرا با دیدنش یاد مامان بزرگِ مامانم می‌افتم. که البته فاصله بسیاری دارد از لیدی کاترین... جین. شاید دورترین شخصیت از من. با قشنگ‌ترین نگاه به دنیا. دیدن زیبایی مطلق در همه اتفاق‌ها. و لیدیا... دوست داشتم بنویسم که من شبیه لیدیا نیستم. اما هستم. اصلن ما همه یک لیدیای درون داریم. لیدیایی که یک روز به قتل می‌رسانیمش. هرکس توی نقطه غریبی از زندگی‌اش. الیزا، لیدیای درونش را توی روزینگز کشت. با چاقویِ نامه دارسی. من هم لیدیای درونم را کشته ام... کمی بیشتر از یک سال قبل. خوش به حال تمام آنها که لیدیای درونشان هنوز زنده است. هنوز نفس می‌کشد. عاشق می‌شود. می‌خندد. فرار می‌کند. دلم برای لیدیای درونم تنگ شده. باید دوباره زنده‌اش کنم. اما این بار منطقی‌تر، آرام‌تر، آرام‌تر... و بدتر از همه، شارلوت لوکاس. چرا آدم باید به خاطر ترس از حرف بقیه، ترس از آبرو، ترس از فقر و مثلِ اینها، ازدواج کند؟ که چه؟ چقدر ابلهانه بود این ازدواج، چقدر، چقدر... و باز ترس از اینکه زندگی شبیه ادبیات نباشد. هیچ دارسی و الیزابتی پیدا نشود. که دنیا پر باشد از کالینزها و شارلوت‌ها. پر باشد از ویکهام‌ها. و آنوقت چه فایده‌ای دارد زندگی کردنمان؟  

 

in vain have i struggled. it wil not do. my feelings will not be repressed. you must allow me to tell you how ardently i admire and love you...

 

پ.ن1: و امروز، شاید باید به این فکر کرد که آدم‌ها اگر غیر از خدا هیچ نبینند، چقدر قشنگ می‌شوند. چقدر بهشت. آنقدر که هنوز دوستش دارند. ماهایی که حتی ندیدیمش دوستش داریم. و برعکس، اگر مزه قدرت و مقام خوش بیاید زیر زبانشان. وای به آن روز... 

پ.ن2: توالی بعضی اتفاقات خیلی جالب است. دیشب داشتیم از خانه کسی برمی‌گشتیم که تا همین چندوقت پیش با «افتخار» اعلام می‌کرد سرِ شغلِ دولتی‌اش به بورس مشغول است و درآمد خوبی دارد. می‌گفت همه همکارانش همین اند. نه تنها این، که تمام کارهای شخصی دیگرش را هم همانجا می‌کرد. تلفن زدنش، پیام دادنش و همه چیز. بعد که رسیدیم، دزد آمده بود خانه‌مان... من فکر می‌کنم دزدی آن فامیلِ عزیز، به مراتب خطرناک‌تر است و بدتر. با این تفاوت که کسی دنبال اثر انگشتش نمی‌گردد. کسی تعقیبش نمی‌کند. و البته اسمش «دزد» نیست... و بعد، از دیوارِ خانه کسی بالا رفتن، دزدی از یک نفر است. آن یکی دزدی از نزدیک هشتاد میلیون نفر. مامان یکبار گفته بود دزد که می‌آید باید حلالش کرد حتمن. که حرام بودنِ پول نرسد به بچه‌هایش. که آنها هم نشوند مثل خودش. چقدر غریب است...

پ.ن3: دلم به درس خواندن نمی‌رود. و شیمی زیاد است... زیاد و سخت.

 

 

ما ادرک ما تب.

همینجوری یه آهنگ مسخره گذاشتم و گوش می‌دم. پشتِ سر هم. بی‌هدف. گم. بیقرار. سوخته. تشنه. خسته. تنها، تنها... من چرا دل به تو دادم که دلم می‌شکنی؟ بدون هیچ هدفی از اکسپلور این متنای عاشقانه اینستا رو می‌خونم و هی تخیل می‌کنم، هی تخیل می‌کنم. تو خیال واقعیتو گم می‌کنم. حالم از تخیل به هم می‌خوره. دوست دارم یکی دو هفته تب کنم... یه جوری که دیگه توقع هیچ‌کاری نره ازم. بخوابم و بسوزم. بسوزم، بسوزم‌. بعدش جز با سرم خوب نشه حالم. دوست دارم چندوقتی هیچی‌ حس نکنم. فقط تو خماری تب، تو خواب و بیدار تب، تو مرگِ تب، بمونم. که هی به تو فکر کنم، هی فکر کنم، و بسوزم. تبم باید خیلی داغ باشه... خیلی داغ. مثل آخرین باری که رفتیم قم‌. مثل همون وقتی که آقای نعمتی گفته بود حالت خوب نیست. که بیا بریم دکتر. ولی من فقط دویدم تا ضریح. زیارت عاشورا خوندم و گریه کردم. همیجوری گریه کردم. بدون هیچ هدفی. گم شدم... کسی نیست بفهمه چی می‌گم. همین الان سعی کردم به یکی توضیح بدم که نشد... اصلن نفهمید. یه نفر دیگه هم بود که چندوقت قبل پیام داده بود بیا دوست باشیم. که نخواستم و نشد. الان می‌بینم چقدر نیازه بهش... اون همه چیزایی که من الان حس می‌کنمو یکی دوسال پیش حس کرده بود. و چقدر بد بود حالش. کاشکی دوست بودیم و الان حرف می‌زدم باهاش. کاشکی از نوشتنِ اینا یه هدفی داشتم. که ندارم. فقط بده حالم، خیلی بد. و هیچ کاریش نمی‌شه کرد. جز اینکه تب کنم و بیفتم... داغِ داغ. کلاس هشتم که بودیم، یه بار که صحبتش بود، یکی گفت واسه دوست داشتنش تب کرده. خندیدم بهش... ولی الان. دل و روحم داره می‌ریزه به جسمم. مامانم می‌گه باز خوب نیست حالت. پس پارسال. مثل دوسال پیش. بله، نیست... واقعن در این آستانه‌ م که برم بهش بگم مامان من باید یکیو دوست داشته باشم. یکیو پیدا کن واسم. چقدر ضعیف شدم... هیچ وقت تخیلم از خودم این نبوده که این شکلی باشم. که اینقدر راحت کم بیارم. چقدر ضعیف، چقدر ضعیف... تب. تب. و ما ادرک ما تب... مثل علیِ منِ او که آخر اونقدر خواست مهتابو و نشد که رفت سراغ اون یارو. ذال محمد. هیچ‌وقت اون صحنه‌شو یادم نمی‌ره که وارد اون اتاق شد و دید ذال محمد ادکلنِ یاس زده تو اتاق.چون  علی بهش گفته بود مهتاب بوی یاس می‌ده. که علی بتونه تخیل کنه مهتابو. حتی با ادکلن یاس. با پست‌ترین چیزا. و بعدش که مهتاب می‌آد توی اون اتاق. و اون نقابو ور می‌داره از صورتش. همیشه فکر می‌کردم اینا تو اون لحظه چی فکر کردن راجع هم. مهتاب می‌فهمیده علی چی کشیده که کارش رسیده به اونجا؟ نمی‌دونم... چقدر شبیه این حالتِ علی ام من. اون نتونست تحمل کنه دیگه. منم نمی‌تونم... و می‌ترسم از آخرش. می‌ترسم از پایان بندیِ علیِ من او. که خیلی دیر باشه وقتی می‌رسم به مهتاب. که از مهتاب چیزی نمونده باشه جز تیکه‌های وجودش زیر آوار و سنگ. خیلی عجیبه که همه اینا رو بعد از سه سال یادمه... و ما ادرک ما تب.

پ.ن۱: دلم یه رمانِ عاشقانه‌ی جوجو مویزیِ ۴۰۰ ۵۰۰ صفحه‌ای می‌خواد که همینجوری ادامه داشته باشه...

پ.ن۲: دارم تب می‌کنم؛ کم کم. درجه درجه.

پ.ن۳: ما فائده؟ اَن اَکون ضمن اشیائک ولکن لا اکون اهمها... چه فایده‌ای داره توی وسایلت باشم، اما مهم‌ترینشون نباشم؟

پ.ن۴: ما "مغرورانِ متعصب"... چقدر قشنگه.

 

دشمن عزیز...

هو الحبیب

 

فکر می‌کردم چند ساعت که بگذرد تمام می‌شود. بعد گفتم حتمن پس از یک روز به آخر می‌رسد. نرسید. حالا شده است دو روز. دو روز است که تمام سیستم عصبی‌ام به هم ریخته است. بعضی وقت‌ها فکر می‌کنم زیادی مهربانم. زیادی به همه فکر می‌کنم. شاید واقعن هم همینطور باشد. باید مهربان بودن را برای همیشه کنار بگذارم. باید مثل تمام یک سال گذشته بی‌رحم شوم. غلیظ و سخت. سخت نخواهد بود برای من... هنوز بعضی چیزها درون روح من حل نشده. چرا همان رویه بی‌رحمی، بی‌تفاوتی و بی‌اهمیتی یک سال گذشته را ادامه ندادم؟ چرا دوباره دارم به آدم‌ها فکر می کنم؟ چرا و چرا و چرا؟ باید از این روزها و ساعت‌ها استفاده کنم برای بی‌رحم بودن. برای به هیچ چیزی فکر نکردن. همه می‌خواهند مهربان باشند، من می‌خوام نباشم... این هم قشنگی قسمت من است به هرحال. حالا پس از گذشت دو روز هنوز به شرایط پایدار روحی برنگشته ام. هرچه هست همینجا و در میان این کلمات پایان خواهد گرفت. من به روند طبیعی زندگی خودم برمی‌گردم و همه چیز را می گذارم پشت سرم. کار سختی نیست... اصلن نیست. کاش هیچ وقت این شکلی نبودم. کاش می‌توانستم تمام کارهایی که بقیه آدم‌ها می‌کنند را بکنم. خودم را حبس کرده ام در خودم. چه کیفیت غریبی است از زندگی...

دشمن عزیز! ما همه چیز را همینجا به فراموشی خواهیم سپرد و از فردا هردویمان برخواهیم گشت به آنجایی که بودیم. برمی‌گردیم به عقب. تو حدود دو روز وقت داشتی تا دوباره همه چیز را بسازی. نساختی. و حالا یک عمر وقت داری همه چیز را ویران کنی. من تنها دو روز مهربان بودم و پس از این دوباره خواهم شد همان موجود مغرورِ از خود راضیِ بی‌رحمِ بی‌احساسِ بی‌حالِ خستهِ بی حس. دشمن عزیز، من خسته‌تر از آنم که بخواهم چیزی را بنا کنم. برای همه چیز خسته ام. این دو روز مطلقن هیچ فعالیت مفیدی نکردم و فقط منتظر ماندم تا ببینم ما تا چه اندازه دشمنیم. تا کجای دنیا می‌توانیم بجنگیم با هم. می‌دانی دشمن عزیز، باید با بعضی چیزها کنار آمد. باید پای دردِ بعضی از کارها ایستاد. باید تاوان کارهای خودمان را بدهیم. چه انتخابی داریم جز این؟ دشمن عزیز، شاید در تمام روزهای پیش از این، جایی برای مهربان بودن را باز گذاشته بودم. شاید همه چیز را نبسته بودم. شاید چیزهایی مثل آنها که این دو روز شد، لازم بود تا آن یک روزنه را هم ببندم. ببندم و بی رحم‌تر از همیشه به کاری که باید ادامه دهم. می‌دانم که من می توانم خیلی چیزها را درست کنم، می‌توانم خیلی کارها کنم. اما نه. محال است. نمی‌کنم. دشمن عزیز، خودت باید می‌خواستی. که البته خواستی. باید بیشتر می‌خواستی. خیلی بیشتر. آنقدر که هرچه بوده جبران شود. دشمن عزیز، خوشحال باش و خدانگهدار...

با ادای احترامات فائقه، ع.ش.

 

پ.ن1 : این آهنگ لعنتی «نشد»ِ شهرزاد هم چند روزی است بد رفته روی مخم. «باید که گریه کنم برای عزای خودم...»

پ.ن2: باید بدانیم که ما حق بعضی چیزها در زندگی را نداریم. اینجا طویله نیست که هرکاری دلمان می‌خواهد بکنیم. باید مرزها را دانست و به حدود احترام گذاشت. خیلی باید احترام گذشت. من در برابر تمام این مرزها تعظیم می‌کنم و گوش به فرمانشان می‌ایستم. وقتی حق چیزی را نداریم، نداریم دیگر. باید بایستیم رو به روی خودمان و بگوییم خودت گند زدی دیگه... خودتم وایسا پای گندت.

هو الحبیب

 

«ما دخترهای ناقص‌الخلقه‌ای هستیم شبانه. از زندگی مادرهایمان درآمده ایم و به زندگی دخترهایمان نرسیده ایم. قلب‌مان مال گذشته است و مغزمان مال آینده و هرکدام آنقدر ما را از دو طرف می‌کشند تا دو تکه شویم. اگر ناقص نبودیم الان هرسه تایمان نشسته بودیم توی خانه، بچه‌هایمان را بزرگ می‌کردیم. همه عشق و هدف و آینده‌مان بچه هایمان بودند. مثل همه زن‌ها توی تمام تاریخ، و اینقدر دنبال چیزهای عجیب و بی‌ربط نمی‌دویدیم. لیلا مثل آدم سرش را انداخته بود پایین و دنبال شوهرش رفته بود. من اینقدر عذاب نمی‌دادم خودم را با قرض و پول و کار و بدبختی. با خیال راحت می‌ماندم همین جا و زندگی‌ام را می‌کردم. تو هم شوهر و بچه داشتی و خوشحال بودی. به جای مادرِ ماهان بودن، مادر بچه‌های خودت می‌شدی. آخر هفته‌ها هم همه با هم می‌رفتیم آرایشگاه، ناخن‌هایمان را دست می‌کردیم و به جای لذت‌های دور و سخت، از مهمانی‌های شبانه و خرید لباس ابریشمی در حراجی لذت می‌بردیم. همین گلی را ببین. فکر می‌کنی زندگی‌اش بد است؟ با آن شوهرِ بازاری بهش بد می‌گذرد؟ بد نمی‌گذرد شبانه. هروقت که نخواهد، دیگر نمی‌آید سرکار، بدون اینکه نگران چیزی باشد. همیشه لباس‌‌هایش نو است و تمام تعطیلات می‌رود سفر. به جایش ما را ببین. یک نگاه به خودت بینداز، تو بیست و هشت ساله ای؟ تو جذابیت بیست و هشت ساله‌ها را داری؟»

(پاییز فصل آخر سال است، نسیم مرعشی)

دقیقن چه کسی بود که «کسی شدن» را انداخت توی سرمان؟ که ما نباید مثل آدم زندگی‌مان را بکنیم؟ نباید همه چیز معمولی بگذرد؟ چرا باید هرروز خسته‌تر از دیشبش بخوابیم؟ من خسته ام... به دلایل غریبی. این روزها هرچه بیشتر آدم‌ها را می‌بینم، بیشتر به هم می‌ریزم. که من قرار است توی این دنیا چه کار کنم؟ کجای این دنیا قرار است با من تغییر کند؟ کدام کار امام زمان توی دنیا، قرار است با من پیش برود؟ همه چیز خیلی غریب است. این روزها نمی‌دانم دارم چه کار می‌کنم. کمتر از دوماه بعد باید کنکور بخوانم. اما نمی‌دانم آخرش باید به کجا برسد. گم شده ام... مدت‌ها پیش در خودم گم شده بودم. خدا را در خودم گم کرده بودم. بعد خودش دستم را گرفت و خودش را نشانم داد. جایی میان آسمان، ستاره پررنگش را نشان داد، دستم را فشار داد و رفت. ایستاد «کمی» دورتر. تا بدوم به سمتش. تا «اناب» کنم به سویش. اما او دورتر شد. تندتر از من دوید. و من ماندم... حالا خدا را میان دنیا گم کرده ام. نمی‌دانم که او کجای دنیا ایستاده. کدام مسیر است که او -و تنها او- ایستاده آخرش تا بغلم کند؟ چقدر همه چیز غریب است... هیچ کدام شکی نداریم که دوستت دارم. که «مجذوبم». اما اناب کننده، نه. سالک، نه. و تو ایستاده ای در انتهای مسیرِ سالک مجذوب. دلم تنگ شده است برایت. تو خیلی چیزها چشانده ای به من. بعد رفته ای و من را گذاشته ای در حسرتش. من را نچشانده، ندیده و لمس نکرده از این دنیا نبر. تو، تنها چیزی هستی که می‌توان به دستت آورد. ما به هرچه برسیم، پس از ما و قبل از ما هزاران نفر بوده اند که دقیقن همان را به دست آورده اند. اما تو... تو با همه فرق داری عزیزِ دلم. میلیاردنفر هم که به تو رسیده باشند، تو برای آدمِ میلیارد و یکم، متفاوتی. من باید تنها به تو برسم... نه به خاطر استدلال‌های بی سر و ته کتاب دینی. چون به غیر از تو چیزی برای رسیدن وجود ندارد. به جز تو هرچه هست، همه سراب است. همه چیز خواب است، تو رویایی. همه کویرند، تو دریایی. همه ستاره اند، تو مهتابی. تو بارانی، و من خشکی صحرا... چقدر طولانی است مسیر رسیدن به تو. و دوباره، چه کسی «کسی شدن» را انداخت توی سرمان؟ شاید تو بودی آن لحظه‌ها که ستاره خودت را توی آسمان نشانم می‌دادی. یا آن لحظه که گرمی دست‌هایت را پخش می‌کردی در سردی دلم. سردی فکرم. سردی دنیا. چقدر سرد است همه چیز... چند روز پیش که «سوپر استار» را می‌دیدم، فهمیدم که ما نیاز داریم به «رها» بودن. من بیش از خودم باید رها باشم. رها، حرارت دلش را پخش می‌کرد توی دنیا. و من تمام حرارت دلم را می‌ریزم توی خودم. چقدر زود تمام پنج سالِ گذشته، گذشت. چقدر زودتر تمام پنج سال‌ پس از این خواهد گذشت. و چقدر خوب که تو هنوز هستی. در بالاترین نقطه آسمانم... عزیزِ دلم...

پ.ن: به هرحال اینجا آلبوم عکس‌های من نیست، اما دوست دارم اینها جایی بمانند تا بعدن یادم بماند این روزها چه داشتم می‌کردم...

 

 

 

 

 

معلم املا...

هو الحبیب

 

«کاش معلم املای تو بودم؛ هی املا بگویم دوستت دارم. بعد بپرسم تا کجا گفتم؟ تو بگویی دوستت دارم...» (:

.

نمی‌دانم به خاطر نوع رفتارِ مدرسه است یا خانواده یا هرچیز دیگری که مدت هاست ارزش خودم را فقط در مقایسه با بقیه اندازه‌گیری می‌کنم. یعنی اگر از دیگران بهتر باشم، با ارزشم. و اگر بدتر باشم، بی ارزش. این یکی از خطرناک‌ترین نگاه‌هایی است که هرکس می‌تواند داشته باشد. باید بایستیم و درستش کنیم... که ارزش من به خداست. ارزش چشمم، حرف زدنم، گوشم، علمم، اخلاقم، خندیدنم و گریه کردنم به خداست. اگر کسی بتواند ارزش خودش را که خداست بفهمد، دیگر چشم و گوش و حرف زدنش را به هرچیزی نمی‌فروشد. دیگر برای خریدنش باید بهای «خدا» را بپردازند. و اگر کسی این ارزش را فهمید، دیگر خودش را با کسی مقایسه نمی‌کند. حسادت ایجاد نمی‌شود. کینه رشد نمی‌کند. قتل اتفاق نمی‌افتد. کسی با کسی قهر نمی‌کند. راه درازی است تا فرار از مقایسه... تا دانستن ارزش خودمان که خداست. تا دانستن اینکه «اِن اکرمکم»، محدودیت ندارد. هزارنفر می‌توانند عزیزترینِ خدا باشند. خدا رتبه بندی نمی‌کند...

اقل الاقلین

هو الغنی

 

«از آن بر ملائک شرف یافتند 

که خود را به از سگ نپنداشتند...»

من، حقیرترینِ مخلوقات خدا در جهانم. خوارترینشان. کوچک‌ترینشان. نه تنها از بچه‌های کلاس یازدهم ب، نه از بچه‌های مدرسه، نه بچه‌های موسسه، نه آدم‌های فامیل که از هرکه در خیابان ببینم، کوچک ترم. از فلان قاتل و فلان دزد و فلان مفسد، کوچک ترم. از صدام و هیتلر حقیرترم. دورترم. خوارترم. از این فرشی که زیر پایم است، کوچک ترم. این فرش آفریده شده که فرش باشد، ممکن است یک وقت کسی رویش نماز بخواند، آدم خوبی رویش راه برود، من اما... به درد راه رفتن هم نمی‌خورم. به این درد هم نمی‌خورم که کسی نماز بخواند رویم. من از مورچه‌هایی که روی خیابان راه می‌روند، کوچک ترم. فرق هست بین حقیر بودن و تحقیر کردن. تحقیر یعنی چیزی که بزرگ است را به عمد کوچکش کنیم. اما چیزی که حقیر است، حقیر است دیگر. من از تمام آنچه آفریده شده، زشت‌ترم. از امام رضا(ع) پرسیدند که چگونه فهمیده پدرش از دنیا رفته و او امام شده؟ گفت یک لحظه حس کردم از تمام دنیا پست ترم. حقیرترم. یعنی نه آنکه پیش از آن نمی‌دانسته و باور نداشته... نه. آن لحظه شهود کرده که از تمام عالم حقیرتر است. امام  رضایی که بقای عالم گره خورده در نفس‌هایش، خود را اقل می‌بیند. احقر. اذل. و وای بر من... که هنوز گاهی فکر می‌کنم بزرگم. فکر می‌کنم برای خودم شخصیتی دارم. فکر می‌کنم مهمم. وای بر من... اصلن «مقایسه» از خود را کوچک ندیدن شروع می‌شود. اگر آدم‌ها خودشان را کوچک ببینند، دیگر اجازه مقایسه و اجازه حسد به خودشان نمی‌دهند. مگر کسی به امام حسودی می‌کند؟ به رئیس جمهور حسودی می‌کند؟ اما به همکلاسی‌اش چرا. به برادر و خواهرش چرا. و این کلمات از هرگونه انسجام تهی اند، که راهی است هفتاد ساله تا حقیر دیدن خود. تا «اقل الاقلین» بودن. اعطنی مقام الاقلین یا الله... اعطنی بحق هذه الایام... اعطنی به خاطر مهدی...

.

خدایا به خاطر همین روزها، مرا قاتل از این دنیا نبر. من را دروغ گفته و غیبت شنیده از این دنیا نبر. مرا با چشم‌هایی که همه چیز دیده، از این دنیا نبر. با دلی که برای هرکسی زده، از این دنیا نبر. مرا زناکار از این دنیا نبر. مرا با گوشی که همه چیز را شنیده از این دنیا نبر. مرا با ذهنی که به همه چیز فکر کرده از این دنیا نبر. مرا با تخیلی که همه جا رفته از این دنیا نبر. برای با دستی که همه چیز را لمس کرده از این دنیا نبر. اعطنی مقام الاقلین...

انا من اولئک...

هو الحبیب

 

انا من اولئک؛ ممّن یموتون حین یُحبون... 

.

سَاَخبرُ ابنائنا باَنک ثورتی الاولی و ان قلبک وطنی... 

.

-«انت حل بهذا البلد»

ثم اشارت الی قلبها...

.

اُحبک... اکثیر اتساعا من رویا عینیک... اکثر قربا من مسامات جلدک...

خودم برای خودم ...

هو الحبیب

 

کم پیش می‌آید دلم برای کسی تنگ شود. شاید قبلن خیلی وقت‌ها می‌شد، الان دیگر دیر به دیر می‌شود. اما اگر بشود... 

حالا شده است. دلم برای تک‌تک روزهای پیش از این تنگ شده. برای آن سمندِ سفیدِ پلاکِ «و» که باربندش سیاه بود. که ما هرروزِ بعد از مدرسه می‌دویدیم تا آنجا که ایستاده بود. ما سالها «هم سرویسی» بودیم. و مدت زیادی از آن سالها را دوست. من خودم می‌دانم که هیچ وقت دوست خوبی نبوده و نیستم. ادعایی ندارم؛ اما دلم که می‌تواند تنگ شود. اخیرن طوری شده که احساس می‌کنم خیلی چیزا باید درست شود، اما اقدامی برای هیچ کدامش نمی‌کنم. بگذریم... ما چقدر خاطره داشتیم توی آن سمند سفید. سمندی که اول پراید بود. اولین بار آنجا بود که جرئت حقیقت بازی کردیم. آنجا بود که خیلی چیزها را گفتیم. آنجا بود که بزرگ شدیم. من بزرگ شدنت را دیدم. دیدم که آرام آرام از خاکستر خودت بلند شدی و پرواز کردی. من آنجا خیلی چیزها را برای اولین بار دیدم. تو بزرگ شدنم را دیدی. دیدی از کجا به کجا رسیدم. حالا مدت‌هاست که هیچ حرفی نداشته ایم. «نه به انتظار یاری، نه ز یاری انتظاری...». من خیلی خجالتی تر از آنم که بخواهم حرفی را شروع کنم. که بخواهم رقم خوردن خاطره‌ای تازه را شروع کنم. از شروع شدن خاطره‌های جدید می‌ترسم. که از کجا معلوم ادامه بیابند؟ شاید هم فقط توجیه می‌کنم. یادت هست آن روزها را که زودتر می‌رسیدی و بستنی می‌خریدی تا ما برسیم؟ یادت هست آن روز را که وسط‌های «رشید یاسمی»، یک کبوتر بزرگ آمد توی ماشین؟ چقدر جیغ کشیدیم. چقدر خندیدم. یادت هست آن روزهای آخر؟ که هردویمان (و همه‌مان) می‌دانستیم که محکومیم به رفتن. به دور شدن. حالا هرچقدر قصه ببافیم که هم‌کلاسی و هم‌مدرسه‌ای نبودن فاصله ایجاد نمی‌کند و فلان و فلان، باز هم می‌دانیم که می‌کند. که تمام فاصله عالم را می‌اندازد بین ما و تمام دلتنگی جهان را آوار می‌کند روی دلمان. کاش هیچ چیز اینطور نشده بود. اینها را نوشتن چه فایده‌ای دارد؟ نه من به تو می‌رسم نه تو به من. ما محکومیم به فاصله. اگر یک درصد احتمال داشت اینجا را بخوانی، اینها را هرگز نمی‌نوشتم. کاش می‌شد زمان مدت ها به عقب برگردد تا همه چیز طور دیگری رقم بخورد. تا بیشتر دوست باشیم با هم. تا بیشتر دوستت داشته باشم. تا بیشتر دلم تنگ شود برایت. مگر چندتا آدم قرار است توی دنیا پیدا شوند که ما را بفهمند؟ که حرف زدنشان، که خندیدنشان و کلماتشان در حافظه‌مان بماند؟ که هنوز هرچه می شود بگویم ء... فلانی هم همین شکلی بود. فلانی هم همین شکلی می‌خندید. یک نفر، دو نفر، سه نفر؟ نمی‌دانم. تو بدون شک از آنها بودی. آنها که می‌فهمند. یادت است گوشه‌ای‌ترین نیمکتِ کلاسِ سومِ الف را؟ که کلاس قرآن بود و ما بازی مسخره‌ای پیدا کرده بودیم برای سرگرم شدن. هیلِر لول سه را یادت هست؟ هنوز هم نمی‌دانم ماجرایش چه بود. چقدر دیوانه بودیم ما. و چقدر دیوانه‌تر هستیم حالا. کاش خدا چیزی به نام فاصله، چیزی به نام خاطره و چیزی به نام گذشته نیافریده بود. کاش اگر تمام اینها را آفرید، دلتنگی را نیافریده بود. می‌بینی؟ دارم گریه می‌کنم. کی بود آخرین باری که برای کسی گریه کردم؟ نمی‌دانم... کاش تمامِ روزهای پیش از این از حافظه‌ام پاک شود.

باید نفس بکشم توی هوای خودم...

باید که سر بذارم رو شونه‌های خودم...

شبونه گل ببرم خودم برای خودم...

نشد نشد که بیام بازم به دیدن تو...

نشد نفس بکشم، نفس کشیدن تو

چقدر غریبه شدی...

 

 

مُرتقب لدولتکم

هو الحبیب

 

اخیرن صفحه «دل‌آرا» را توی اینستا دیده ام. از همان موقع دیدنش تمام فکرم را مشغول کرده. درباره‌اش چندتا چیز به ذهنم می‌رسد. اول اینکه اساسن خرج کردنِ این مقدار هزینه برای یک «یک نفر» چقدر موضوعیت دارد؟ با همان پول مورد نیاز دل‌آرا می شود هزاران زندانی مهریه و دیه و چک و ... را آزاد کرد. هزاران بابایی را آزاد کرد که بچه‌هایشان یتیم بزرگ می‌شوند. هزاران بچه‌ای که ممکن است محکوم باشند به اعتیاذ، به فقر، و به خیلی چیزهای دیگر. و اصلن، مگر اینهمه بیمارهای خاصِ دیگر نداریم؟ مگر آدم‌ها سرطان و ایدز و هپاتیت و دیابت و ام‌اس و هزار چیز دیگر نمی‌گیرند؟ بهتر نیست به چای آنکه این حجم از پول صرف «یک نفر» شود، چندتا بچه خوب شوند؟ چندتا پدر و مادر کمتر رنج بکشند؟ نمی‌دانم... اصولن جان آدم‌ها تا کجا مهم است؟ زندگی هرکس تا چه اندازه توی دنیا تصمیم گیرنده است؟ آقایی افغانی می‌گفت ما حاضریم به خاطر چند هزار تومان آدم بکشیم. رفقایمان را، هم میهنی‌هایمان را بکشیم. اینهمه قصه خوانده ایم از اینکه مسافر راننده تاکسی‌اش را کشته، بابا بچه‌اش را کشته، بچه بابایش را کشته، مردها زن‌هایشان را کشته اند و زن‌ها مردهایشان را. جان آدم‌‌ها تا کجا مهم است؟ ما چه فاصله‌ای داریم با «قاتل بودن»؟ احتمال اینکه ما دزد شویم -انشاالله- خیلی کم است، احتمال اینکه مال حرام بخوریم خیلی کم است، احتمال اینکه خیانت کنیم خیلی کم است، اما قتل برای یک لحظه است. یک لحظه عصبانی شدن. یک لحظه نفهمیدن. و تمام... ما با قاتل شدن تنها یک عصبانیت فاصله داریم. نکته دوم، اینکه اگر دل‌آرا نبود، این پول اساسن وجود نداشت. پولی نبود که بخواهیم تصمیم بگیریم برای درمان خرج شود یا زندانی‌ها. برای یک نفر هزینه شود یا صد نفر. دل‌آرا، بیماری‌اش و پدر و مادرش باعث شده اند این پول جمع شود. پس شاید خیلی هم خوب باشد که ما هم همراه شویم و کمک کنیم به بلندتر شدن صدای خنده‌های بچگانه توی دنیا. نکته سوم، اینکه من یک شاهدِ ناآگاه بیرونی ام... ما چه می‌فهمیم از آنچه توی دل پدر و مادر دل‌آرا می‌گذرد؟ ما چه می‌فهمیم دیدنِ مرگِ تدریجی بچه یعنی چه؟ که روز به روز ضعیف تر شود، ساعت به ساعت جان بسپارد و اینها همه جلوی چشمانمان باشد. مادرش توی مصاحبه گفته بود اول‌ها باورش نمی‌شده این بچه مال او باشد. باورش نمی‌شده این حجم از زیبایی کنارش خوابیده باشد. ما چه می‌فهمیم مرگِ زیبایی یعنی چه؟ مرگ نه، که آدمِ زیبا اگر یکهو بمیرد، هنوز هم زیباست. زیباتر حتی. اما اگر تدریجی بمیرد... آرام آرام جان بدهد و پژمرده شود، دیگر زیبا نیست. ما چه می‌فهمیم از آنها؟ و ما چه حقی داریم برای نظر دادن راجع به زندگی‌شان؟

از همه اینها مهم‌تر، می‌توان دعا کرد. دعا کرد که رنج از توی چشم‌هایشان رخت ببندد. خیلی غریب است که کسی جلوی چشممان بمیرد و ما هیچ نتوانیم بکنیم برای خوب کردنش. می‌گویند امام حسین(ع) وسط جنگیدنش توی عاشورا، دستورات پزشکی می‌داده برای خوب کردنِ زخم‌های دشمن. ما می‌میریم اگر نظاره‌گرِ مرگ کسی باشیم که آزام آرام پژمرده شود و ما هیچ نتوانیم بکنیم. باید دعا کنیم رنج و غم میان نفس های هیچ مامان و بابایی ننشیند. حالِ هیچ بچه‌ای بد نباشد. اسب سفید و شاهزاده هیچ کس دیر نکند. هیچ کس گریه نکند. هیچ کس کرونا نگیرد و مفهومی به نام «رنج» وجود خارجی نداشته باشد...

 

پ.ن: «مُرتقب لدولتکم...»