حائل

-میان عاشق و معشوق هیچ حائل نیست-

حائل

-میان عاشق و معشوق هیچ حائل نیست-

کلمات کلیدی
آخرین مطالب
  • ۰۳/۰۸/۲۵
    492
  • ۰۳/۰۸/۰۷
    491
  • ۰۳/۰۷/۱۰
    490
  • ۰۳/۰۷/۰۱
    489
  • ۰۳/۰۶/۲۸
    487
  • ۰۳/۰۵/۱۰
    486
  • ۰۳/۰۳/۱۳
    485

خودم برای خودم ...

هو الحبیب

 

کم پیش می‌آید دلم برای کسی تنگ شود. شاید قبلن خیلی وقت‌ها می‌شد، الان دیگر دیر به دیر می‌شود. اما اگر بشود... 

حالا شده است. دلم برای تک‌تک روزهای پیش از این تنگ شده. برای آن سمندِ سفیدِ پلاکِ «و» که باربندش سیاه بود. که ما هرروزِ بعد از مدرسه می‌دویدیم تا آنجا که ایستاده بود. ما سالها «هم سرویسی» بودیم. و مدت زیادی از آن سالها را دوست. من خودم می‌دانم که هیچ وقت دوست خوبی نبوده و نیستم. ادعایی ندارم؛ اما دلم که می‌تواند تنگ شود. اخیرن طوری شده که احساس می‌کنم خیلی چیزا باید درست شود، اما اقدامی برای هیچ کدامش نمی‌کنم. بگذریم... ما چقدر خاطره داشتیم توی آن سمند سفید. سمندی که اول پراید بود. اولین بار آنجا بود که جرئت حقیقت بازی کردیم. آنجا بود که خیلی چیزها را گفتیم. آنجا بود که بزرگ شدیم. من بزرگ شدنت را دیدم. دیدم که آرام آرام از خاکستر خودت بلند شدی و پرواز کردی. من آنجا خیلی چیزها را برای اولین بار دیدم. تو بزرگ شدنم را دیدی. دیدی از کجا به کجا رسیدم. حالا مدت‌هاست که هیچ حرفی نداشته ایم. «نه به انتظار یاری، نه ز یاری انتظاری...». من خیلی خجالتی تر از آنم که بخواهم حرفی را شروع کنم. که بخواهم رقم خوردن خاطره‌ای تازه را شروع کنم. از شروع شدن خاطره‌های جدید می‌ترسم. که از کجا معلوم ادامه بیابند؟ شاید هم فقط توجیه می‌کنم. یادت هست آن روزها را که زودتر می‌رسیدی و بستنی می‌خریدی تا ما برسیم؟ یادت هست آن روز را که وسط‌های «رشید یاسمی»، یک کبوتر بزرگ آمد توی ماشین؟ چقدر جیغ کشیدیم. چقدر خندیدم. یادت هست آن روزهای آخر؟ که هردویمان (و همه‌مان) می‌دانستیم که محکومیم به رفتن. به دور شدن. حالا هرچقدر قصه ببافیم که هم‌کلاسی و هم‌مدرسه‌ای نبودن فاصله ایجاد نمی‌کند و فلان و فلان، باز هم می‌دانیم که می‌کند. که تمام فاصله عالم را می‌اندازد بین ما و تمام دلتنگی جهان را آوار می‌کند روی دلمان. کاش هیچ چیز اینطور نشده بود. اینها را نوشتن چه فایده‌ای دارد؟ نه من به تو می‌رسم نه تو به من. ما محکومیم به فاصله. اگر یک درصد احتمال داشت اینجا را بخوانی، اینها را هرگز نمی‌نوشتم. کاش می‌شد زمان مدت ها به عقب برگردد تا همه چیز طور دیگری رقم بخورد. تا بیشتر دوست باشیم با هم. تا بیشتر دوستت داشته باشم. تا بیشتر دلم تنگ شود برایت. مگر چندتا آدم قرار است توی دنیا پیدا شوند که ما را بفهمند؟ که حرف زدنشان، که خندیدنشان و کلماتشان در حافظه‌مان بماند؟ که هنوز هرچه می شود بگویم ء... فلانی هم همین شکلی بود. فلانی هم همین شکلی می‌خندید. یک نفر، دو نفر، سه نفر؟ نمی‌دانم. تو بدون شک از آنها بودی. آنها که می‌فهمند. یادت است گوشه‌ای‌ترین نیمکتِ کلاسِ سومِ الف را؟ که کلاس قرآن بود و ما بازی مسخره‌ای پیدا کرده بودیم برای سرگرم شدن. هیلِر لول سه را یادت هست؟ هنوز هم نمی‌دانم ماجرایش چه بود. چقدر دیوانه بودیم ما. و چقدر دیوانه‌تر هستیم حالا. کاش خدا چیزی به نام فاصله، چیزی به نام خاطره و چیزی به نام گذشته نیافریده بود. کاش اگر تمام اینها را آفرید، دلتنگی را نیافریده بود. می‌بینی؟ دارم گریه می‌کنم. کی بود آخرین باری که برای کسی گریه کردم؟ نمی‌دانم... کاش تمامِ روزهای پیش از این از حافظه‌ام پاک شود.

باید نفس بکشم توی هوای خودم...

باید که سر بذارم رو شونه‌های خودم...

شبونه گل ببرم خودم برای خودم...

نشد نشد که بیام بازم به دیدن تو...

نشد نفس بکشم، نفس کشیدن تو

چقدر غریبه شدی...

 

 

مُرتقب لدولتکم

هو الحبیب

 

اخیرن صفحه «دل‌آرا» را توی اینستا دیده ام. از همان موقع دیدنش تمام فکرم را مشغول کرده. درباره‌اش چندتا چیز به ذهنم می‌رسد. اول اینکه اساسن خرج کردنِ این مقدار هزینه برای یک «یک نفر» چقدر موضوعیت دارد؟ با همان پول مورد نیاز دل‌آرا می شود هزاران زندانی مهریه و دیه و چک و ... را آزاد کرد. هزاران بابایی را آزاد کرد که بچه‌هایشان یتیم بزرگ می‌شوند. هزاران بچه‌ای که ممکن است محکوم باشند به اعتیاذ، به فقر، و به خیلی چیزهای دیگر. و اصلن، مگر اینهمه بیمارهای خاصِ دیگر نداریم؟ مگر آدم‌ها سرطان و ایدز و هپاتیت و دیابت و ام‌اس و هزار چیز دیگر نمی‌گیرند؟ بهتر نیست به چای آنکه این حجم از پول صرف «یک نفر» شود، چندتا بچه خوب شوند؟ چندتا پدر و مادر کمتر رنج بکشند؟ نمی‌دانم... اصولن جان آدم‌ها تا کجا مهم است؟ زندگی هرکس تا چه اندازه توی دنیا تصمیم گیرنده است؟ آقایی افغانی می‌گفت ما حاضریم به خاطر چند هزار تومان آدم بکشیم. رفقایمان را، هم میهنی‌هایمان را بکشیم. اینهمه قصه خوانده ایم از اینکه مسافر راننده تاکسی‌اش را کشته، بابا بچه‌اش را کشته، بچه بابایش را کشته، مردها زن‌هایشان را کشته اند و زن‌ها مردهایشان را. جان آدم‌‌ها تا کجا مهم است؟ ما چه فاصله‌ای داریم با «قاتل بودن»؟ احتمال اینکه ما دزد شویم -انشاالله- خیلی کم است، احتمال اینکه مال حرام بخوریم خیلی کم است، احتمال اینکه خیانت کنیم خیلی کم است، اما قتل برای یک لحظه است. یک لحظه عصبانی شدن. یک لحظه نفهمیدن. و تمام... ما با قاتل شدن تنها یک عصبانیت فاصله داریم. نکته دوم، اینکه اگر دل‌آرا نبود، این پول اساسن وجود نداشت. پولی نبود که بخواهیم تصمیم بگیریم برای درمان خرج شود یا زندانی‌ها. برای یک نفر هزینه شود یا صد نفر. دل‌آرا، بیماری‌اش و پدر و مادرش باعث شده اند این پول جمع شود. پس شاید خیلی هم خوب باشد که ما هم همراه شویم و کمک کنیم به بلندتر شدن صدای خنده‌های بچگانه توی دنیا. نکته سوم، اینکه من یک شاهدِ ناآگاه بیرونی ام... ما چه می‌فهمیم از آنچه توی دل پدر و مادر دل‌آرا می‌گذرد؟ ما چه می‌فهمیم دیدنِ مرگِ تدریجی بچه یعنی چه؟ که روز به روز ضعیف تر شود، ساعت به ساعت جان بسپارد و اینها همه جلوی چشمانمان باشد. مادرش توی مصاحبه گفته بود اول‌ها باورش نمی‌شده این بچه مال او باشد. باورش نمی‌شده این حجم از زیبایی کنارش خوابیده باشد. ما چه می‌فهمیم مرگِ زیبایی یعنی چه؟ مرگ نه، که آدمِ زیبا اگر یکهو بمیرد، هنوز هم زیباست. زیباتر حتی. اما اگر تدریجی بمیرد... آرام آرام جان بدهد و پژمرده شود، دیگر زیبا نیست. ما چه می‌فهمیم از آنها؟ و ما چه حقی داریم برای نظر دادن راجع به زندگی‌شان؟

از همه اینها مهم‌تر، می‌توان دعا کرد. دعا کرد که رنج از توی چشم‌هایشان رخت ببندد. خیلی غریب است که کسی جلوی چشممان بمیرد و ما هیچ نتوانیم بکنیم برای خوب کردنش. می‌گویند امام حسین(ع) وسط جنگیدنش توی عاشورا، دستورات پزشکی می‌داده برای خوب کردنِ زخم‌های دشمن. ما می‌میریم اگر نظاره‌گرِ مرگ کسی باشیم که آزام آرام پژمرده شود و ما هیچ نتوانیم بکنیم. باید دعا کنیم رنج و غم میان نفس های هیچ مامان و بابایی ننشیند. حالِ هیچ بچه‌ای بد نباشد. اسب سفید و شاهزاده هیچ کس دیر نکند. هیچ کس گریه نکند. هیچ کس کرونا نگیرد و مفهومی به نام «رنج» وجود خارجی نداشته باشد...

 

پ.ن: «مُرتقب لدولتکم...»

هو الحبیب

 

داستانِ «آلدو»، داستان تمام ماست. تمام مایی که از زندگی بریدیم و خسته شدیم. دغدغه بشر همیشه طولانی‌تر کردن زندگی‌اش بوده. اصلن تمام پزشکی بر مبنای ترس از مرگ ایجاد شده. ترس و حتی احترام به مرگ. این تا آنجا پیش رفته که معجزه عیسی(ع) به بازی گرفتن مرگ بود. آلدو اما این قاعده را به هم می‌زند. آلدو دنبال مرگ می‌گردد. آلدو از جاودانگی می‌ترسد؛ از محکوم شدن به زندگی در این دنیا. آلدو به دنبال فرار از دنیایی ست که برای خودمان ساخته ایم. آلدو می‌فهمد چه می‌گذرد زیر پوست دنیا. ما همه آلدوییم که از روزمرگی‌هایمان هراسانیم. از آنچه در این روزها می‌گذرد می‌ترسیم. و مرگ اولین پناهگاه است. در دسترس‌ترین مخفیگاه برای زندگی... همیشه فکر می‌کنم اگر یک روز امکان زندگی همیشگی برای آدم‌ها به وجود بیاید، چرا گروهی باید این از این قابلیت استفاده کنند؟ دنیا بعد از هفتاد سال و هشتاد سال چه دارد برای دیدن؟ چه احساسی دارد برای تجربه کردن؟ نمی‌دانم... آلدو هم نمی‌دانست. شاید من هم مثل آلدو باید سفر کنم به صخره‌ای تنها میان اقیانوس. بنشینم میان خرچنگ‌ها و پشه‌ها و دیگر اینهمه به همه چیز فکر نکنم. 

گذشته از همه اینها، چه خوب است که تو هستی. که هنوز تو را می‌بینیم و باور داریم می‌توان خوب بود. می‌توان دست و پا نزد میان لجنزار اینجا. آلدو جایی میان کتاب از صدایی الهام‌گونه که به نظر می‌رسد متعلق به خدا باشد، می‌پرسد: «چجوری توقع داری با اینهمه شر هنوز معتقد باشیم؟». آلدو تو را نشناخته است، عزیز دلم... که دوست داشتن تو، تابعی از اتفاقات روزمره، از سیاهی و سفیدی دنیا و از خوبی و بدی حالمان نیست. دوست داشتن تو به همه چیز نرمال شده است. تو را می‌شود دوست داشت، چون تویی... چون برای من به منزله همه چیز هستی...

 

پ.ن1: نمی‌دانم تاثیرات این کتاب بر من چقدر عمیق باشد، اما... خیلی وقت‌ها نه تنها بد نیست که خیلی هم خوب است همه چیز را به چالش بکشیم.

پ.ن2: چقدر دلم استلا می‌خواهد... که مبتلا شود و مبتلا کند... چرا باید قاطی تمام کتاب ها یک چیز عاشقانه بکنند؟ چرا من باید اینقدر دوستت داشته باشم؟ چرا باید دلم تنگ شود برایت؟ «برای هیشکی نخونَ، به پای هیشکی نشین...». چه دنیای کوچکی است که من باید از پس همه چیز به تو برسم. چقدر غریب است که همه چیز تو را به یاد من می‌اندازد. چقدر استلا می‌خواهد دلم... استلا همه چیزِ آلدو است. و ای کاش روزی این جمله بتواند تغییر کند. روزی بتوانم جای آلدو، اسم خودم را بگذرام و جای استلا... چقدر استلا می‌خواهد دلم...

پ.ن3: «بگو چه مرگته که دوباره می‌خونی...»

 

هو الحبیب

 

مرز غریبی است بین نوشتن از دلتنگی و نوشتن از عشق. دلتنگی دلبر می‌خواهد. یعنی پیش از این محبوبی بوده، عشقی بوده، خاطره‌ای بوده، که حالا منجر شده است به دلتنگی. من اما همین یک شب، می‌خواهم از مرز رد شوم و دلتنگ تمام آنها شوم که هیچ وقت نبوده اند. تمام آنهایی که هیچ عکسی با هم نداریم. هیچ جا با هم نرفته ایم و هرگز با هم صحبت نکرده ایم. می‌خواهم دلتنگ تو شوم... تویی که مدت‌هاست نقش بسته ای درون خیالم. دلم تنگ شده برایت. برای اولین بار که صحبت کردیم. برای دقتت در انتخاب کلمات. برای نشان دادنِ هرچه می‌گفتی با دست. دلم تنگ شده است برای خندیدن چشم‌هایت؛ برای جمع شدن گوشه‌شان به سمت بالا. دلم برای راه رفتنت تنگ شده است. که انگار روی ابرها قدم برمی‌داشتی؛ آرام و شمرده روی پاشنه پا. انگار که یک شهر ایستاده اند به تماشای قدم زدنت و بی‌صبرانه منتظرند که نازت را بخرند. دلم برای اولین جوش‌های صورتت تنگ شده است؛ که همه‌شان را کنده بودی. که دوست نداشتی‌شان. برای اولین بار که با هم بستنی خوردیم. اولین بار که وسط‌های بهمن، آب لبو ریخت پایین لب‌هایت. دلم تنگ شده است برای اولین بار که که آهنگ گوش دادیم با هم. که دعوایمان شده بود چی گوش کنیم. چقدر دلم برای خودت تنگ شده است... برای گوش دادن به همه حرف‌هایم. برای گوش دادن به همه حرف‌هایت. برای بالا پایین شدن سینوسی صدایت. برای خیره شدن طولانی‌ات به یک نقطه. برای خودت، برای خودت... تخیل دلتنگی روحم را به جنگ می‌طلبد. که هرلحظه‌اش نبودنت را برجسته‌تر می‌‌کند. 

«چقدر غصه می‌خورم که هستی(؟) و ندارمت...

مدام طعنه می‌زند به بودنم، نداری‌ام...» (سید تقی سیدی)

پ.ن1: شاید به زودی از عاشقانه نوشتن خسته شوم. نه تنها نوشتن، که عاشقانه فکر کردن، عاشقانه حرف زدن. به هرحال هرکسی ظرفیتی دارد. این ظرفیت در آستانه پر شدن است... 

پ.ن2: اگر اینجا را می‌خوانید، نمی‌دانم چرا می‌خوانید...

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

هو الحبیب

 

آقای امام زمان؛ سلام...

برای امشب کلی حرف داشتم که بگویم بهتان. بارها مرور کرده بودم که همه چیز را چگونه بچینم پشتِ هم تا دل ببرم ازتان. تا خوشامد بگویم قدم رنجه‌تان به دنیا را. اما یک فیلم چند دقیقه‌ای همه چیز را به هم ریخت. آقای امام زمان، من بعضی وقت‌ها فکر می‌کنم خیلی بزرگ شده ام برای خودم. فکر می‌کنم عقلم به خیلی چیزها می‌رسد. خیلی باهوشم. خیلی حالی‌ام می‌شود. خیلی شما را دوست دارم. همان شعری که می‌گوید سالها رفت و کسی مرد ره عشق ندید. من این را به خودم می‌گیرم. که باید بایستم برایتان. که بعد از من کسی نخواند سالها رفت ... . این یک دلهره غریب ایجاد می‌کند برایم. چگونه بمیرم و شما را با خودتان اینجا تنها بگذارم؟ چگونه به بهشت (بخوانید جهنم) دل خوش کنم و شما اینجا باشید؟ یعنی نه اینکه خودم را خیلی آدم خوبی بدانم و این حرف‌ها، نه... فقط حس است دیگر. آدم خودش که باشد، آرام‌تر است. بچه را پیش مادربزرگش هم که می‌گذراند، دلشان شورش را می‌زند. که البته شما کجا و بچه کجا؛ مادربزرگ کجا و آدم‌های دنیا کجا. همه اینها را نوشتم که برسم به آن فیلم چند دقیقه‌ای... که چقدر ذوق کردم از دیدنش. که چقدر مردم برای تک‌تک‌شان. که هزار هزار آرزو کردم هرکدامِ آنها باشم. همانقدر مهربان، همان چشم و دل پاک. سِیِدی... من خیلی چیزها را خراب کرده ام. مطمئنم من همان پسری نیستم که اگر چندسال کوچک‌تر بودم، می‌توانستم توی آن فیلم باشم. من همه چیز را خراب کرده ام. تمام پ‌های پشت سرم فرو ریخته عزیزِ دلم... موعود مهربانم. عزیز دلم... کاش می‌شد سال‌ها برگردم عقب و همه چیز را طور دیگری بسازم. نباید اینها را برایتان می‌نوشتم. امشب موقع نوشتن از گذشته‌ای غمگین و تاریک نیست. امشب باید از امید نوشت... از اینکه چقدر شما زنده اید میان آن چند دقیقه. چقدر هوای آنجا پر است از نفس‌های شما. و این تنها به آنجا محدود نمی‌شود... شما منتشرید میان تمام کلمات. چقدر خوشحالم برایتان آقای امام زمان... که من باشم یا نباشم، شما هستید. من دوستتان داشته باشم یا نداشته باشم، هستید. من خوب باشم یا بد، هستید. شما... نه. تو... تو هستی. چقدر همه چیز قشنگ است آقای امام زمان. چقدر می‌شود امیدوار بود به همه چیز. چقدر می‌شود خوشحال بود از تنفس هوایی که تو نفسش می‌کشی. از خشک شدن لباس‌هایمان زیر یک آفتاب. بخندید آقای زمان... بخندید از توی گهواره قشنگتان. بخندید تا خنده‌ای بنشیند روی تمام لب‌های دنیا...

«پیش عشق ای زیبا زیبا... خیلی کوچیکه دنیا دنیا...». چقدر کوچک است دنیا در مقابل خندیدنت عزیزِ دلم... چقدر می‌شود با تو بر همه چیز عاشق بود. چقدر می‌شود با تو به همه چیز خندید. چقدر می‌شود با تو همه چیز را جس کرد. تو قشنگ‌ترین تخیل منی... تو رنگی‌ترین تصویری هرگاه که چشمانم را ببندم و از همه چیز سیاه و سفیدتری هرگاه بازشان کنم. تو با همه متفاوتی... کلمات و خندیدنت متفاوت است. آهنگ صدایت فرق دارد. «الهی قربون حرف زدنات». و «مگه می‌شه تو رو دوستت نداشت؟» والله که نه. که نمی‌شود. که هرچه بشود، تو را دوست دارم. کسی می‌گفت که مدت‌ها از خدا متنفر بوده. حتی از دیدن اسم خدا، حالش به هم می‌خورده. اما تو را... اما تو را... و تو دوباره خدا را برگردانده ای به آغوشش. تو را هیچ کاری نمی‌شود کرد. به هیچ طریقی نمی‌شود دوستت نداشت. به هیچ شکلی نمی‌توان نمرد برایت. «مگه می شه تو رو تنها گداشت؟» والله نه. تو را تنها بگذاریم و برویم پیش چه کسی؟ به کدام آدم، کدام پناهگاه رو بیاوریم بدون تو؟ «الهی قربون حرف زدنات...»

«تو یه دنیایی ساختی واسه من، که تو خوابم نمی‌دیدم اصلن...». این لحظات در بلندترین تخیلات من هم جا نمی‌شدند هیچ وقت. تو کجای وجود من ایستاده ای؟ که هم رگ خواب را در دست داری و هم ضربان قلب را تنظیم می‌کنی؟ کجا ایستاده ای که هم دل می‌بری و هم شوق می‌آوری؟ 

«من مغرورِ بی احساس ببین، حالا اینجوری از خود بی خودم...»

چگونه مرا به اینجا رسانده ای عزیز دلم؟ این تازه اول قصه است. عاشق کن مرا بر خودت. بر چشم هایت. بر نظم نفس هایت. من دوستت دارم...

قربانِ شما آقای امام زمان...

*

پ.ن 1: فیلمه که گفتم... https://www.bayanbox.ir/info/5541422368336037791/4-5980923774235576822

پ.ن 2: «تو به دنیام اومدی، اومدی خوش اومدی... (: »

هو الحبیب

 

«اباصالح... یا حی... یا حق...»

من عاشقم به شستنِ جاده‌ها با اشک چشم‌هایم به افتخار قدم‌هایتان. تشریف بیاورید... شما برای من حی اید و قیوم. من تنها میان هر تنفس شماست که نفس می‌کشم. من می‌خندم با هربار خندیدن شما. گرمم می‌شود با هربار گرم شدن شما. که گفته اند «یعیش عیشا طبیعیا...». یعنی ممکن است دقایقی بعد، وقتی می‌خواهی بخوابی، وقتی دراز می‌کشی روی تخت و برای آخرین بار فیلترشکنت را روشن می‌کنی که تلگرام را نگاه کنی، یادت بیفتد مدت‌هاست اینجا را نخوانده ای. بعد کُرومت را باز کنی، بنویسی h ، تا بقیه‌اش را خودش بیاورد. بعد ببینی که من اینها را نوشته ام و بخندی و من از خواب بپرم و نوعی شادی عمیق را سرتاسر وجودم احساس کنم که علتی نداشته باشد. «عیش طبیعیا» یعنی ممکن است شب‌هایی که من خوابم نمی‌برده، تو هم بیدار می‌ماندی برایم. می‌نشستی کمی آن طرف‌تر از تختم و قصه می‌خواندی برایم. نه قصه اژدهایی بزرگ، پری‌هایی قشنگ و قصرهایی سفید. نه... افسانه‌ای از چشم‌هایت تعریف می‌کردی برایم. اسطوره‌ای می‌ساختی از شکستگی ابرویت. کاش می‌فهمیدم آن لحظه‌ها و من هم شعر می‌خواندم برایت... «آن کیست کز روی کرم، با ما وفاداری کند...». تو می گفتی «من» و تمام دلم می‌ریخت برایت...

.

«فدای چشم قشنگت؛ هنوز بیداری؟» کاش می‌شد هرشب همان موقع که تو می‌خوابی، بخوابم. و زمان زنگ زدن ساعتم، همان لحظه‌ای باشد که تو بیدار می‌شوی. خوش به حال آنها که همزمان علی(ع) بوده اند. که هرصبح علی را ببینند، هرصبح عطر پیراهنش را حس کنند، هرصبح صدایش را بشنوند، بعد بروند دنبال کارهایشان. برسند به ارسال به موقع تکالیفشان. به تست‌ها و کلاس‌های رفع اشکالشان. اگر من آن روزها بودم، بدون شک اینطور زندگی نمی‌کردم. که علی چندکوچه آن طرف‌تر، چند چهارراه دورتر باشد و من مشغول باشم به خودم؟ من اگر بودم تکان نمی‌خوردم از کنار علی. چه می‌خواهیم از دنیا پس از علی؟ کدام حس است برای تجربه کردن پس از علی؟ والله که هیچ... کاش می‌شد کنار همان سفره‌ای بنشینم که می‌نشینی، همان کتابی را بخوانم که تو می‌خوانی... اینها که تا نیامده ای، نمی‌شود. پس من ناگزیرم از رشد دادنِ تو درون خودم... که توی دلم، تو باشم. با حرف زدنم، تو باشم. توی خندیدنم، تو باشم. همه جا تو باشم...

«روح تو مریمه... چشم تو نرگسه... دست تو نسترن... روح تو، دست تو، چشم تو، عشق من... گلخونه منه...»

 

پ.ن 1: «تو ناز می کنی، من ناز می کشم...»

پ.ن ۲: به متن و کلماتِ عبارت یعیش عیشا طبعیا به هیچ وجه مطمئن نیستم... منظور مضمون آن بود.

هو الحبیب

 

تمام توصیفات تکراری اند. تمام حرف‌ها زده شده. همه قصه‌ها نوشته شده. کدام توصیف است که نویسنده‌ها نکرده اند؟ کدام صحنه است که کارگردان‌ها نساخته اند؟ و کدام عاشقانه است که خواننده‌ها نخوانده اند؟ هیچ... شاید در همین نقطه بوده که درباره مجنون نوشته اند...

«دید مجنون را یکی صحرانورد

در میان بادیه بنشسته فرد

صفحه‌اش از ریگ و انگشتان قلم

پشت هم این حرف را می‌زد رقم

"لیلی..."

گفت ای مجنون شیدا چیست این؟

می‌نویسی نامه سوی کیست این

گفت مشقِ نامِ لیلی می‌کنم...

خاطر خود را تسلی می‌کنم...»

 

مجنون پی برده بود که تمام توصیفات تکراری اند. برای همین نشسته بود به تکرار بی نهایتِ نام لیلی. من هم باید همین کار را بکنم. اما نه اینجا؛ که آنوقت همه او را خواهند شناخت. جایی در میان خطوط یک کاغذ تا شده. کاغدها برای من دو دسته اند. آنها که می‌روند جهنم و آنها که خالدین فیهای بهشت می‌شوند. چندوقت پیش، در حالی که از سرما می‌لرزیدم، چند کاغد را آتش زدم. همان موقع برای کسی نوشتم که چقدر بوی بهشت می‌داده دود آن کاغذها. و گروه دیگر، آنها که بهشتی اند، هنوز مانده اند. مثلن حالا که یکی دوتایشان گم شده اند، تمام فکرم ریخته به هم. که نکند کسی خوانده باشدشان...

 

پ.ن: غریب ترین ترس دنیا، ترس مبتلا کردن است. که مواظب خندیدنمان، حرف زدنمان، نگاهمان و همه چیزمان باشیم که مبتلا نکند. مواظب باشیم چی را بگوییم، تا کجا را بگوییم و کجا متوقف شویم. چقدر غریب...

اذا وقعت الواقعه

هو الحبیب

 

"هفت شهر عشق را عطار گشت، ما هنوز اندر خم یک کوچه ایم..."

می‌گویند قلبِ نوجوان‌ها زمینِ آماده است. چندماه از امسال که بگذرد، من دیگر نوجوان نخواهم بود. چند روزی وقت هست که خودت را منتشر کنی میان دلم. چند روزی وقت هست که دوست داشتنت را بکاری توی دلم. بعد آرام آرام آبش بدهی، دست بکشی روی گل‌هایت، قربان صدقه رنگین‌کمانشان بروی و بنشینی به نظاره بزرگ شدنم. بنشینی به نظاره رشد گل‌هایت. چند روزی وقت هست دست‌هایم را بگیری و بچرخانی درون هفت شهر عشق. شهر چشم‌هایت، شهر‌ موهایت، شهر پلک زدنت، شهر حرف زدنت، شهر خنده‌ات، شهر نفست و شهر تماشا کردنت. چند روزی وقت هست که برقصانی ام درون عشق، بگیری جانم را میان سماع و زنده ام کنی به لبخند. تو بخندی و من از میان قبر روزمرگی بلند شوم. گرد و خاکِ بی تو بودن را بتکانم و سیاهی لباس‌هایم را بسپارم به سفیدی آغوشت. چند روزی وقت هست و اگر این چند روز بگذرد، قلب من زمین کاشته شده‌ای خواهد مملو از دانه‌های سیاهی. آبیاری شده با فاضلاب بی تو بودن. تو را به وقعت الواقعه‌ی چشم‌هایت هرگاه پلک بزنی و بست الجبالِ لبانت هرگاه بخندی، نگذار بدون تو بزرگ شوم. نگذار مهم‌ترین خاطره‌های نوجوانی‌ام، چند خط چت باشد، چند‌‌ نمره ریز و درشت و تعدد روزمرگی‌های بدون تو. نگذار مهم‌ترین حرف‌های نوجوانی.ام تعریف کردن چندتا فیلم، حرف زدن پشت سر چند معلم و شوخی و خنده درباره چندتا چیز سیاه باشد. نگذار همه چیز اینطور ‌که حالا هست بماند. تو زلزلت الارضی و بست الجبال. تو تخریب می‌کنی و می‌سازی. می‌سوزانی و سرد می‌کنی. خیلی دیر شده است معشوق خواستنی من. دیر شده است عزیز دلم. دیر شده است به خدا. به کدام ضمانت تا فردا زنده ام؟

همه هست آرزویم که ببینم از تو رویی

چه زیان تو را که من هم برسم به آرزویی...

هو الحبیب

 

می دونی عزیز من، یه چیزایی نوشته نمی شه. یعنی نه اینکه نوشته نشه، اونجوری که باید نمی شه. بعضی چیزا حتی گفته هم نمی شه. تا الانِ شب بیدار بودم که «دلشکسته» رو ببینم. اصلن کاری به اینکه فیلم از نظر فنی جطور بود و اینا ندارم... فقط یه جاش، آونجایی که بابای دختره به پسره می گه بگو امام حسین بیاد خواستگاریت. از اونجا به بعدش تا همین الان دارم گریه می کنم. بند نمی آد. واقعن یادم نمی آد آخرین باری که اینجوری گریه کردم، کی باشه... شاید پارسال یا شاید خیلی قبل تر از اون، اما اما... اما... اما... الان دیگه نمی تونم. به خدا خسته شدم... هیشکی این خستگی رو نمی فهمه. هیشکی متوجهش نمی شه... هیشکی نمی فهمه کم آوردن یعنی چی. فشاری که داره وارد می شه، خیلی فراتر از ظرفیت منه... داره روحمو، دلمو، زندگیمو تیکه پاره می کنه... دیگه نمی تونم... نمی تونم... به خدا نمی تونم... «که گمان داشت که هست اینهمه درد در کمین دل آن کودک خرد؟«. هیشکی... خیلی خسته شدم از همه چی. هرکسی که اینجا رو می خونه، بدونه که من از تمام کسایی که می شناسه، آدم بد تری ام... اما، آرزوهام، حرفام دغدغه هام و همه چیم با همه آدمایی که تا حالا شناختم فرق داره. نیاز به دوست داشتن اونققققققدر در من شدیده که داره همه چیو له می کنه و می ره. به خدا من پارسال به عالم و آدم قول دادم که دیگه همه چیو تموم کنم... اما... اما نشد. اما همون خدا می دونه که چی می گذره و چی می شه. می دونه من از کجا به کجا رسیدم... همون خدا... آخ اگر این خدا نبود. من کیو داشتم همه اینا رو بگم بهش؟ هیشکی... هیشکی... هیشکی... خلاصه اینکه درون من کلن تخریب شه... می دونی بدیش چیه عزیز من، که اگه ناراحت باشیم که اگه غصمونو بریزیم تو چشما و حرف زدنمون، از این خبرا نیس که کسی بفهمه. که کسی بیاد بشینه بگه چی شده. نه بابا... بدتر دعوامونم می کنن که چرا دو روز تعطیله و دو روز خونه ایم و فلان و اینا، ناراحیتم... از بعدازظهر تا حالا همینجوری این داره تو سرم پخش می شه... «قشنگی قسمت ماست، که ما به هم نمی رسیم...». شاید اصلن قسمت همینطور باشد که هست... شاید... شاید... شاید...

 

«من یه خوابم، تو یه رویا...

من کویرم، تو یه دریا...

تو مثل نم نم بارون، من مثل خشکی صحرا...

من یه خوابم، تو یه رویا...

من یه خوابم، تو یه رویا...

من یه خوابم، تو یه رویا...»

 

پ.ن: اونقدر خسته م که فعل هام هم نمی تونم درست بنویسم، چه برسه به قواعد نگارشی و اینا...