حائل

-میان عاشق و معشوق هیچ حائل نیست-

حائل

-میان عاشق و معشوق هیچ حائل نیست-

کلمات کلیدی
آخرین مطالب
  • ۰۳/۰۸/۲۵
    492
  • ۰۳/۰۸/۰۷
    491
  • ۰۳/۰۷/۱۰
    490
  • ۰۳/۰۷/۰۱
    489
  • ۰۳/۰۶/۲۸
    487
  • ۰۳/۰۵/۱۰
    486
  • ۰۳/۰۳/۱۳
    485
  • ۰۳/۰۲/۳۱
    483

خودم برای خودم ...

هو الحبیب

 

کم پیش می‌آید دلم برای کسی تنگ شود. شاید قبلن خیلی وقت‌ها می‌شد، الان دیگر دیر به دیر می‌شود. اما اگر بشود... 

حالا شده است. دلم برای تک‌تک روزهای پیش از این تنگ شده. برای آن سمندِ سفیدِ پلاکِ «و» که باربندش سیاه بود. که ما هرروزِ بعد از مدرسه می‌دویدیم تا آنجا که ایستاده بود. ما سالها «هم سرویسی» بودیم. و مدت زیادی از آن سالها را دوست. من خودم می‌دانم که هیچ وقت دوست خوبی نبوده و نیستم. ادعایی ندارم؛ اما دلم که می‌تواند تنگ شود. اخیرن طوری شده که احساس می‌کنم خیلی چیزا باید درست شود، اما اقدامی برای هیچ کدامش نمی‌کنم. بگذریم... ما چقدر خاطره داشتیم توی آن سمند سفید. سمندی که اول پراید بود. اولین بار آنجا بود که جرئت حقیقت بازی کردیم. آنجا بود که خیلی چیزها را گفتیم. آنجا بود که بزرگ شدیم. من بزرگ شدنت را دیدم. دیدم که آرام آرام از خاکستر خودت بلند شدی و پرواز کردی. من آنجا خیلی چیزها را برای اولین بار دیدم. تو بزرگ شدنم را دیدی. دیدی از کجا به کجا رسیدم. حالا مدت‌هاست که هیچ حرفی نداشته ایم. «نه به انتظار یاری، نه ز یاری انتظاری...». من خیلی خجالتی تر از آنم که بخواهم حرفی را شروع کنم. که بخواهم رقم خوردن خاطره‌ای تازه را شروع کنم. از شروع شدن خاطره‌های جدید می‌ترسم. که از کجا معلوم ادامه بیابند؟ شاید هم فقط توجیه می‌کنم. یادت هست آن روزها را که زودتر می‌رسیدی و بستنی می‌خریدی تا ما برسیم؟ یادت هست آن روز را که وسط‌های «رشید یاسمی»، یک کبوتر بزرگ آمد توی ماشین؟ چقدر جیغ کشیدیم. چقدر خندیدم. یادت هست آن روزهای آخر؟ که هردویمان (و همه‌مان) می‌دانستیم که محکومیم به رفتن. به دور شدن. حالا هرچقدر قصه ببافیم که هم‌کلاسی و هم‌مدرسه‌ای نبودن فاصله ایجاد نمی‌کند و فلان و فلان، باز هم می‌دانیم که می‌کند. که تمام فاصله عالم را می‌اندازد بین ما و تمام دلتنگی جهان را آوار می‌کند روی دلمان. کاش هیچ چیز اینطور نشده بود. اینها را نوشتن چه فایده‌ای دارد؟ نه من به تو می‌رسم نه تو به من. ما محکومیم به فاصله. اگر یک درصد احتمال داشت اینجا را بخوانی، اینها را هرگز نمی‌نوشتم. کاش می‌شد زمان مدت ها به عقب برگردد تا همه چیز طور دیگری رقم بخورد. تا بیشتر دوست باشیم با هم. تا بیشتر دوستت داشته باشم. تا بیشتر دلم تنگ شود برایت. مگر چندتا آدم قرار است توی دنیا پیدا شوند که ما را بفهمند؟ که حرف زدنشان، که خندیدنشان و کلماتشان در حافظه‌مان بماند؟ که هنوز هرچه می شود بگویم ء... فلانی هم همین شکلی بود. فلانی هم همین شکلی می‌خندید. یک نفر، دو نفر، سه نفر؟ نمی‌دانم. تو بدون شک از آنها بودی. آنها که می‌فهمند. یادت است گوشه‌ای‌ترین نیمکتِ کلاسِ سومِ الف را؟ که کلاس قرآن بود و ما بازی مسخره‌ای پیدا کرده بودیم برای سرگرم شدن. هیلِر لول سه را یادت هست؟ هنوز هم نمی‌دانم ماجرایش چه بود. چقدر دیوانه بودیم ما. و چقدر دیوانه‌تر هستیم حالا. کاش خدا چیزی به نام فاصله، چیزی به نام خاطره و چیزی به نام گذشته نیافریده بود. کاش اگر تمام اینها را آفرید، دلتنگی را نیافریده بود. می‌بینی؟ دارم گریه می‌کنم. کی بود آخرین باری که برای کسی گریه کردم؟ نمی‌دانم... کاش تمامِ روزهای پیش از این از حافظه‌ام پاک شود.

باید نفس بکشم توی هوای خودم...

باید که سر بذارم رو شونه‌های خودم...

شبونه گل ببرم خودم برای خودم...

نشد نشد که بیام بازم به دیدن تو...

نشد نفس بکشم، نفس کشیدن تو

چقدر غریبه شدی...

 

 

  • ۰۰/۰۱/۲۷