هو الحبیب
مرز غریبی است بین نوشتن از دلتنگی و نوشتن از عشق. دلتنگی دلبر میخواهد. یعنی پیش از این محبوبی بوده، عشقی بوده، خاطرهای بوده، که حالا منجر شده است به دلتنگی. من اما همین یک شب، میخواهم از مرز رد شوم و دلتنگ تمام آنها شوم که هیچ وقت نبوده اند. تمام آنهایی که هیچ عکسی با هم نداریم. هیچ جا با هم نرفته ایم و هرگز با هم صحبت نکرده ایم. میخواهم دلتنگ تو شوم... تویی که مدتهاست نقش بسته ای درون خیالم. دلم تنگ شده برایت. برای اولین بار که صحبت کردیم. برای دقتت در انتخاب کلمات. برای نشان دادنِ هرچه میگفتی با دست. دلم تنگ شده است برای خندیدن چشمهایت؛ برای جمع شدن گوشهشان به سمت بالا. دلم برای راه رفتنت تنگ شده است. که انگار روی ابرها قدم برمیداشتی؛ آرام و شمرده روی پاشنه پا. انگار که یک شهر ایستاده اند به تماشای قدم زدنت و بیصبرانه منتظرند که نازت را بخرند. دلم برای اولین جوشهای صورتت تنگ شده است؛ که همهشان را کنده بودی. که دوست نداشتیشان. برای اولین بار که با هم بستنی خوردیم. اولین بار که وسطهای بهمن، آب لبو ریخت پایین لبهایت. دلم تنگ شده است برای اولین بار که که آهنگ گوش دادیم با هم. که دعوایمان شده بود چی گوش کنیم. چقدر دلم برای خودت تنگ شده است... برای گوش دادن به همه حرفهایم. برای گوش دادن به همه حرفهایت. برای بالا پایین شدن سینوسی صدایت. برای خیره شدن طولانیات به یک نقطه. برای خودت، برای خودت... تخیل دلتنگی روحم را به جنگ میطلبد. که هرلحظهاش نبودنت را برجستهتر میکند.
«چقدر غصه میخورم که هستی(؟) و ندارمت...
مدام طعنه میزند به بودنم، نداریام...» (سید تقی سیدی)
پ.ن1: شاید به زودی از عاشقانه نوشتن خسته شوم. نه تنها نوشتن، که عاشقانه فکر کردن، عاشقانه حرف زدن. به هرحال هرکسی ظرفیتی دارد. این ظرفیت در آستانه پر شدن است...
پ.ن2: اگر اینجا را میخوانید، نمیدانم چرا میخوانید...
- ۰۰/۰۱/۱۳