هو الحبیب
آقای امام زمان؛ سلام...
برای امشب کلی حرف داشتم که بگویم بهتان. بارها مرور کرده بودم که همه چیز را چگونه بچینم پشتِ هم تا دل ببرم ازتان. تا خوشامد بگویم قدم رنجهتان به دنیا را. اما یک فیلم چند دقیقهای همه چیز را به هم ریخت. آقای امام زمان، من بعضی وقتها فکر میکنم خیلی بزرگ شده ام برای خودم. فکر میکنم عقلم به خیلی چیزها میرسد. خیلی باهوشم. خیلی حالیام میشود. خیلی شما را دوست دارم. همان شعری که میگوید سالها رفت و کسی مرد ره عشق ندید. من این را به خودم میگیرم. که باید بایستم برایتان. که بعد از من کسی نخواند سالها رفت ... . این یک دلهره غریب ایجاد میکند برایم. چگونه بمیرم و شما را با خودتان اینجا تنها بگذارم؟ چگونه به بهشت (بخوانید جهنم) دل خوش کنم و شما اینجا باشید؟ یعنی نه اینکه خودم را خیلی آدم خوبی بدانم و این حرفها، نه... فقط حس است دیگر. آدم خودش که باشد، آرامتر است. بچه را پیش مادربزرگش هم که میگذراند، دلشان شورش را میزند. که البته شما کجا و بچه کجا؛ مادربزرگ کجا و آدمهای دنیا کجا. همه اینها را نوشتم که برسم به آن فیلم چند دقیقهای... که چقدر ذوق کردم از دیدنش. که چقدر مردم برای تکتکشان. که هزار هزار آرزو کردم هرکدامِ آنها باشم. همانقدر مهربان، همان چشم و دل پاک. سِیِدی... من خیلی چیزها را خراب کرده ام. مطمئنم من همان پسری نیستم که اگر چندسال کوچکتر بودم، میتوانستم توی آن فیلم باشم. من همه چیز را خراب کرده ام. تمام پهای پشت سرم فرو ریخته عزیزِ دلم... موعود مهربانم. عزیز دلم... کاش میشد سالها برگردم عقب و همه چیز را طور دیگری بسازم. نباید اینها را برایتان مینوشتم. امشب موقع نوشتن از گذشتهای غمگین و تاریک نیست. امشب باید از امید نوشت... از اینکه چقدر شما زنده اید میان آن چند دقیقه. چقدر هوای آنجا پر است از نفسهای شما. و این تنها به آنجا محدود نمیشود... شما منتشرید میان تمام کلمات. چقدر خوشحالم برایتان آقای امام زمان... که من باشم یا نباشم، شما هستید. من دوستتان داشته باشم یا نداشته باشم، هستید. من خوب باشم یا بد، هستید. شما... نه. تو... تو هستی. چقدر همه چیز قشنگ است آقای امام زمان. چقدر میشود امیدوار بود به همه چیز. چقدر میشود خوشحال بود از تنفس هوایی که تو نفسش میکشی. از خشک شدن لباسهایمان زیر یک آفتاب. بخندید آقای زمان... بخندید از توی گهواره قشنگتان. بخندید تا خندهای بنشیند روی تمام لبهای دنیا...
«پیش عشق ای زیبا زیبا... خیلی کوچیکه دنیا دنیا...». چقدر کوچک است دنیا در مقابل خندیدنت عزیزِ دلم... چقدر میشود با تو بر همه چیز عاشق بود. چقدر میشود با تو به همه چیز خندید. چقدر میشود با تو همه چیز را جس کرد. تو قشنگترین تخیل منی... تو رنگیترین تصویری هرگاه که چشمانم را ببندم و از همه چیز سیاه و سفیدتری هرگاه بازشان کنم. تو با همه متفاوتی... کلمات و خندیدنت متفاوت است. آهنگ صدایت فرق دارد. «الهی قربون حرف زدنات». و «مگه میشه تو رو دوستت نداشت؟» والله که نه. که نمیشود. که هرچه بشود، تو را دوست دارم. کسی میگفت که مدتها از خدا متنفر بوده. حتی از دیدن اسم خدا، حالش به هم میخورده. اما تو را... اما تو را... و تو دوباره خدا را برگردانده ای به آغوشش. تو را هیچ کاری نمیشود کرد. به هیچ طریقی نمیشود دوستت نداشت. به هیچ شکلی نمیتوان نمرد برایت. «مگه می شه تو رو تنها گداشت؟» والله نه. تو را تنها بگذاریم و برویم پیش چه کسی؟ به کدام آدم، کدام پناهگاه رو بیاوریم بدون تو؟ «الهی قربون حرف زدنات...»
«تو یه دنیایی ساختی واسه من، که تو خوابم نمیدیدم اصلن...». این لحظات در بلندترین تخیلات من هم جا نمیشدند هیچ وقت. تو کجای وجود من ایستاده ای؟ که هم رگ خواب را در دست داری و هم ضربان قلب را تنظیم میکنی؟ کجا ایستاده ای که هم دل میبری و هم شوق میآوری؟
«من مغرورِ بی احساس ببین، حالا اینجوری از خود بی خودم...»
چگونه مرا به اینجا رسانده ای عزیز دلم؟ این تازه اول قصه است. عاشق کن مرا بر خودت. بر چشم هایت. بر نظم نفس هایت. من دوستت دارم...
قربانِ شما آقای امام زمان...
*
پ.ن 1: فیلمه که گفتم... https://www.bayanbox.ir/info/5541422368336037791/4-5980923774235576822
پ.ن 2: «تو به دنیام اومدی، اومدی خوش اومدی... (: »
- ۰۰/۰۱/۰۸