هو الحبیب
پیشنوشت: خطرِ اسپویل.
یکی دیگر از هراسهای ما این بود که مبادا زندگی شبیه ادبیات از کار درنیاید.
درک یک پایان، جولین بارنز
این ترس برای من شاید از همه چیز پررنگتر باشد. که نکند توی کتابها دروغ نوشته باشند. نکند هیچ وقت کسی مثل دارسی پیدا نشود که به هم بریزد برای عشق. که از همه چیز بگذرد برای دوست داشتن. من میانِ این آدمها زندگی کردم. کنار الیزابت خندیدم. برق چشمهایش، هوشش و احساساتش را دیدم. بزرگ شدنش در عشق... که فهمید عشق در اولین نگاه نیست. عشق احساسِ پر شور و هیجانِ اولیه نیست که به قیافه آدمها، به مدل حرف زدنشان و به شوخی و خندهشان تعلق میگیرد. عشق در فهمیدن و احترام گذاشتن ایجاد میشود. آنجا که دارسی قبل از love you, میگوید i admoire you. عشق درست اینجاست که شکل میگیرد. من با دارسی بزرگ شدم. شاید غرور من هم کنار غرور دارسی آرام آرام آب شد. دارسی و جدی بودن نگاهش، دارسی و کم حرف زدنش، دارسی و پرشوریِ عشقش. چقدر این شخصیت الهام برانگیز بوده و هست. و اما ویکهام... شاید همه ما مثل الیزا عاشق ویکهامهای زیادی شده باشیم. ویکهام شاید علاقه پر شر و شوری است که زیاد نمیماند. به درد ماندن و زندگی کردن نمیخورد. ویکهام شاید قشنگ بخندد، قشنگ حرف بزند، قشنگ دل ببرد، اما، اما... شخصیتِ جالب بعدی آقای کالینز است. ما همه کالینزهای بسیاری می شناسیم. کالینز، ضعیف است و پر سر و صدا. کالینز به آدمهایی مثل خودش احترام بیش از حد میگذارد. و این چقدر بد است... احترام به آدمهایی که الکی یادمان داده اند محترمند. که هالهای از تقدس و بزرگی برایمان کشیده اند دورشان. دارسی چقدر از کالینز دور است. الیزا چقدر فاصله دارد تا کالینز. اما لیدی کاترین... نمیدانم چرا با دیدنش یاد مامان بزرگِ مامانم میافتم. که البته فاصله بسیاری دارد از لیدی کاترین... جین. شاید دورترین شخصیت از من. با قشنگترین نگاه به دنیا. دیدن زیبایی مطلق در همه اتفاقها. و لیدیا... دوست داشتم بنویسم که من شبیه لیدیا نیستم. اما هستم. اصلن ما همه یک لیدیای درون داریم. لیدیایی که یک روز به قتل میرسانیمش. هرکس توی نقطه غریبی از زندگیاش. الیزا، لیدیای درونش را توی روزینگز کشت. با چاقویِ نامه دارسی. من هم لیدیای درونم را کشته ام... کمی بیشتر از یک سال قبل. خوش به حال تمام آنها که لیدیای درونشان هنوز زنده است. هنوز نفس میکشد. عاشق میشود. میخندد. فرار میکند. دلم برای لیدیای درونم تنگ شده. باید دوباره زندهاش کنم. اما این بار منطقیتر، آرامتر، آرامتر... و بدتر از همه، شارلوت لوکاس. چرا آدم باید به خاطر ترس از حرف بقیه، ترس از آبرو، ترس از فقر و مثلِ اینها، ازدواج کند؟ که چه؟ چقدر ابلهانه بود این ازدواج، چقدر، چقدر... و باز ترس از اینکه زندگی شبیه ادبیات نباشد. هیچ دارسی و الیزابتی پیدا نشود. که دنیا پر باشد از کالینزها و شارلوتها. پر باشد از ویکهامها. و آنوقت چه فایدهای دارد زندگی کردنمان؟
in vain have i struggled. it wil not do. my feelings will not be repressed. you must allow me to tell you how ardently i admire and love you...
پ.ن1: و امروز، شاید باید به این فکر کرد که آدمها اگر غیر از خدا هیچ نبینند، چقدر قشنگ میشوند. چقدر بهشت. آنقدر که هنوز دوستش دارند. ماهایی که حتی ندیدیمش دوستش داریم. و برعکس، اگر مزه قدرت و مقام خوش بیاید زیر زبانشان. وای به آن روز...
پ.ن2: توالی بعضی اتفاقات خیلی جالب است. دیشب داشتیم از خانه کسی برمیگشتیم که تا همین چندوقت پیش با «افتخار» اعلام میکرد سرِ شغلِ دولتیاش به بورس مشغول است و درآمد خوبی دارد. میگفت همه همکارانش همین اند. نه تنها این، که تمام کارهای شخصی دیگرش را هم همانجا میکرد. تلفن زدنش، پیام دادنش و همه چیز. بعد که رسیدیم، دزد آمده بود خانهمان... من فکر میکنم دزدی آن فامیلِ عزیز، به مراتب خطرناکتر است و بدتر. با این تفاوت که کسی دنبال اثر انگشتش نمیگردد. کسی تعقیبش نمیکند. و البته اسمش «دزد» نیست... و بعد، از دیوارِ خانه کسی بالا رفتن، دزدی از یک نفر است. آن یکی دزدی از نزدیک هشتاد میلیون نفر. مامان یکبار گفته بود دزد که میآید باید حلالش کرد حتمن. که حرام بودنِ پول نرسد به بچههایش. که آنها هم نشوند مثل خودش. چقدر غریب است...
پ.ن3: دلم به درس خواندن نمیرود. و شیمی زیاد است... زیاد و سخت.
- ۰۰/۰۳/۱۴