حائل

-میان عاشق و معشوق هیچ حائل نیست-

حائل

-میان عاشق و معشوق هیچ حائل نیست-

کلمات کلیدی
آخرین مطالب
  • ۰۳/۰۸/۲۵
    492
  • ۰۳/۰۸/۰۷
    491
  • ۰۳/۰۷/۱۰
    490
  • ۰۳/۰۷/۰۱
    489
  • ۰۳/۰۶/۲۸
    487
  • ۰۳/۰۵/۱۰
    486
  • ۰۳/۰۳/۱۳
    485
  • ۰۳/۰۲/۳۱
    483

۱۱ مطلب در بهمن ۱۳۹۹ ثبت شده است

ندارد

هو الحبیب

 

هنوز که هنوز است، شعارِ آقای دانشجو توی سرم پخش می‌شود. «تا قدسو پس نگیریم...». همه ما چیزهایی داریم برای پس گرفتن. همان چیزهایی که تا پیدایشان نکنیم، آرام نمی‌شویم. همان‌ها که موقع گفتنشان، می‌گیرد زبانمان. هجا و وزن قافیه می‌ریزد به هم. سلول‌های عصبی حسی و حرکتی گره می‌خورند در هم. «آروم نمی‌گیگیریم...». هرگز نمی‌‌گیگیریم. که ما اصلن زنده ایم به آنها. آنها ممد حیاتمان است و راحت جانمان...

برای من آن چیزِ گرفتنی، (با تمام احترام به تمام آنهایی که مرا صرفا نوجوانی در عنفوان بلوغ پنداشته و از خواندن ادامه این نوشته سر باز می‌‌زنند) عشق است. دوست داشتن است. یا هرچیز دیگر که اسمش باشد. من محتاجم به عشق. و از اینجا به بعد این نوشته فقط یک آگهی خواهد بود برای پیدا کردن «او»...

به اطلاع تمامی آشنایان، همسایه‌ها، همشهری‌ها و انسان‌های عزیز می‌رساند که... 

اگر او را یافتید با شال تیره و مانتو تمام سیاه، در حالی که موهایش را از پشت بافته، حتما مرا خبر کنید. اگر جایی حوالی کوچه محل سکونتتان او را یافتید که به بافته موهایش کش آّبی بسته، برای من یک پیام بگذارید. او حتما مشتاق است به گشتنِ تمام کوچه‌های شهر. او حتما عاشق است بر تاریکی نیمه شب، بر ترسِ بعد از ساعت 1:30. بر ساعات اعتراف. آنجا که گفته اند مغز کم می‌آورد در نگه داشتن رازها. و آدم‌ها خودشان می‌شوند. خودشان و آنچه می‌گذرد توی سرشان. او حتما دوست دارد از ساعت 1:30 به بعد حرف زدن را. جایی حوالی آخرین صندلی توچال. یا شاید نزدیک‌تر. روی صندلی‌های ماشین او. یا ماشین من (هروقت گواهینامه داشتم... (: ). او حتما عاشق است بر ساعت‌ها پرسه زدن در کتابفروشی. بر نگاه کردن همه‌شان و نخریدنِ هیچ کدام. بر اینکه هرکتابی را دیدیم، من بپرسم: «خوندی اینو؟». او بخندد و بگوید: «نه بابا». بعد قراری بگذاریم که روزی حتما بخوانیمش. که صحبت کنیم درباره‌اش. من چقدر کلیشه می نویسم... چقدر تکراری. اصلن شاید همینطوری بهتر باشد... عشق کلیشه نیست مگر؟ هروقتِ شبانه روز که دلتان خواست، کفش‌هایتان را بپوشید، در را باز کنید و بروید بیرون. حتمنِ حتمن ده تا دختر و پسر را می‌بینید که با تمام همین کلیشه‌های من کنار هم راه می‌روند. دست‌هایشان هم حتما گره خورده است در هم. عرق کرده و تبدار. و ما واقعن در این بی انتهای عشق کجاییم...