حائل

-میان عاشق و معشوق هیچ حائل نیست-

حائل

-میان عاشق و معشوق هیچ حائل نیست-

کلمات کلیدی
آخرین مطالب
  • ۰۳/۰۸/۲۵
    492
  • ۰۳/۰۸/۰۷
    491
  • ۰۳/۰۷/۱۰
    490
  • ۰۳/۰۷/۰۱
    489
  • ۰۳/۰۶/۲۸
    487
  • ۰۳/۰۵/۱۰
    486
  • ۰۳/۰۳/۱۳
    485
  • ۰۳/۰۲/۳۱
    483

۳ مطلب در ارديبهشت ۱۴۰۰ ثبت شده است

دشمن عزیز...

هو الحبیب

 

فکر می‌کردم چند ساعت که بگذرد تمام می‌شود. بعد گفتم حتمن پس از یک روز به آخر می‌رسد. نرسید. حالا شده است دو روز. دو روز است که تمام سیستم عصبی‌ام به هم ریخته است. بعضی وقت‌ها فکر می‌کنم زیادی مهربانم. زیادی به همه فکر می‌کنم. شاید واقعن هم همینطور باشد. باید مهربان بودن را برای همیشه کنار بگذارم. باید مثل تمام یک سال گذشته بی‌رحم شوم. غلیظ و سخت. سخت نخواهد بود برای من... هنوز بعضی چیزها درون روح من حل نشده. چرا همان رویه بی‌رحمی، بی‌تفاوتی و بی‌اهمیتی یک سال گذشته را ادامه ندادم؟ چرا دوباره دارم به آدم‌ها فکر می کنم؟ چرا و چرا و چرا؟ باید از این روزها و ساعت‌ها استفاده کنم برای بی‌رحم بودن. برای به هیچ چیزی فکر نکردن. همه می‌خواهند مهربان باشند، من می‌خوام نباشم... این هم قشنگی قسمت من است به هرحال. حالا پس از گذشت دو روز هنوز به شرایط پایدار روحی برنگشته ام. هرچه هست همینجا و در میان این کلمات پایان خواهد گرفت. من به روند طبیعی زندگی خودم برمی‌گردم و همه چیز را می گذارم پشت سرم. کار سختی نیست... اصلن نیست. کاش هیچ وقت این شکلی نبودم. کاش می‌توانستم تمام کارهایی که بقیه آدم‌ها می‌کنند را بکنم. خودم را حبس کرده ام در خودم. چه کیفیت غریبی است از زندگی...

دشمن عزیز! ما همه چیز را همینجا به فراموشی خواهیم سپرد و از فردا هردویمان برخواهیم گشت به آنجایی که بودیم. برمی‌گردیم به عقب. تو حدود دو روز وقت داشتی تا دوباره همه چیز را بسازی. نساختی. و حالا یک عمر وقت داری همه چیز را ویران کنی. من تنها دو روز مهربان بودم و پس از این دوباره خواهم شد همان موجود مغرورِ از خود راضیِ بی‌رحمِ بی‌احساسِ بی‌حالِ خستهِ بی حس. دشمن عزیز، من خسته‌تر از آنم که بخواهم چیزی را بنا کنم. برای همه چیز خسته ام. این دو روز مطلقن هیچ فعالیت مفیدی نکردم و فقط منتظر ماندم تا ببینم ما تا چه اندازه دشمنیم. تا کجای دنیا می‌توانیم بجنگیم با هم. می‌دانی دشمن عزیز، باید با بعضی چیزها کنار آمد. باید پای دردِ بعضی از کارها ایستاد. باید تاوان کارهای خودمان را بدهیم. چه انتخابی داریم جز این؟ دشمن عزیز، شاید در تمام روزهای پیش از این، جایی برای مهربان بودن را باز گذاشته بودم. شاید همه چیز را نبسته بودم. شاید چیزهایی مثل آنها که این دو روز شد، لازم بود تا آن یک روزنه را هم ببندم. ببندم و بی رحم‌تر از همیشه به کاری که باید ادامه دهم. می‌دانم که من می توانم خیلی چیزها را درست کنم، می‌توانم خیلی کارها کنم. اما نه. محال است. نمی‌کنم. دشمن عزیز، خودت باید می‌خواستی. که البته خواستی. باید بیشتر می‌خواستی. خیلی بیشتر. آنقدر که هرچه بوده جبران شود. دشمن عزیز، خوشحال باش و خدانگهدار...

با ادای احترامات فائقه، ع.ش.

 

پ.ن1 : این آهنگ لعنتی «نشد»ِ شهرزاد هم چند روزی است بد رفته روی مخم. «باید که گریه کنم برای عزای خودم...»

پ.ن2: باید بدانیم که ما حق بعضی چیزها در زندگی را نداریم. اینجا طویله نیست که هرکاری دلمان می‌خواهد بکنیم. باید مرزها را دانست و به حدود احترام گذاشت. خیلی باید احترام گذشت. من در برابر تمام این مرزها تعظیم می‌کنم و گوش به فرمانشان می‌ایستم. وقتی حق چیزی را نداریم، نداریم دیگر. باید بایستیم رو به روی خودمان و بگوییم خودت گند زدی دیگه... خودتم وایسا پای گندت.

هو الحبیب

 

«ما دخترهای ناقص‌الخلقه‌ای هستیم شبانه. از زندگی مادرهایمان درآمده ایم و به زندگی دخترهایمان نرسیده ایم. قلب‌مان مال گذشته است و مغزمان مال آینده و هرکدام آنقدر ما را از دو طرف می‌کشند تا دو تکه شویم. اگر ناقص نبودیم الان هرسه تایمان نشسته بودیم توی خانه، بچه‌هایمان را بزرگ می‌کردیم. همه عشق و هدف و آینده‌مان بچه هایمان بودند. مثل همه زن‌ها توی تمام تاریخ، و اینقدر دنبال چیزهای عجیب و بی‌ربط نمی‌دویدیم. لیلا مثل آدم سرش را انداخته بود پایین و دنبال شوهرش رفته بود. من اینقدر عذاب نمی‌دادم خودم را با قرض و پول و کار و بدبختی. با خیال راحت می‌ماندم همین جا و زندگی‌ام را می‌کردم. تو هم شوهر و بچه داشتی و خوشحال بودی. به جای مادرِ ماهان بودن، مادر بچه‌های خودت می‌شدی. آخر هفته‌ها هم همه با هم می‌رفتیم آرایشگاه، ناخن‌هایمان را دست می‌کردیم و به جای لذت‌های دور و سخت، از مهمانی‌های شبانه و خرید لباس ابریشمی در حراجی لذت می‌بردیم. همین گلی را ببین. فکر می‌کنی زندگی‌اش بد است؟ با آن شوهرِ بازاری بهش بد می‌گذرد؟ بد نمی‌گذرد شبانه. هروقت که نخواهد، دیگر نمی‌آید سرکار، بدون اینکه نگران چیزی باشد. همیشه لباس‌‌هایش نو است و تمام تعطیلات می‌رود سفر. به جایش ما را ببین. یک نگاه به خودت بینداز، تو بیست و هشت ساله ای؟ تو جذابیت بیست و هشت ساله‌ها را داری؟»

(پاییز فصل آخر سال است، نسیم مرعشی)

دقیقن چه کسی بود که «کسی شدن» را انداخت توی سرمان؟ که ما نباید مثل آدم زندگی‌مان را بکنیم؟ نباید همه چیز معمولی بگذرد؟ چرا باید هرروز خسته‌تر از دیشبش بخوابیم؟ من خسته ام... به دلایل غریبی. این روزها هرچه بیشتر آدم‌ها را می‌بینم، بیشتر به هم می‌ریزم. که من قرار است توی این دنیا چه کار کنم؟ کجای این دنیا قرار است با من تغییر کند؟ کدام کار امام زمان توی دنیا، قرار است با من پیش برود؟ همه چیز خیلی غریب است. این روزها نمی‌دانم دارم چه کار می‌کنم. کمتر از دوماه بعد باید کنکور بخوانم. اما نمی‌دانم آخرش باید به کجا برسد. گم شده ام... مدت‌ها پیش در خودم گم شده بودم. خدا را در خودم گم کرده بودم. بعد خودش دستم را گرفت و خودش را نشانم داد. جایی میان آسمان، ستاره پررنگش را نشان داد، دستم را فشار داد و رفت. ایستاد «کمی» دورتر. تا بدوم به سمتش. تا «اناب» کنم به سویش. اما او دورتر شد. تندتر از من دوید. و من ماندم... حالا خدا را میان دنیا گم کرده ام. نمی‌دانم که او کجای دنیا ایستاده. کدام مسیر است که او -و تنها او- ایستاده آخرش تا بغلم کند؟ چقدر همه چیز غریب است... هیچ کدام شکی نداریم که دوستت دارم. که «مجذوبم». اما اناب کننده، نه. سالک، نه. و تو ایستاده ای در انتهای مسیرِ سالک مجذوب. دلم تنگ شده است برایت. تو خیلی چیزها چشانده ای به من. بعد رفته ای و من را گذاشته ای در حسرتش. من را نچشانده، ندیده و لمس نکرده از این دنیا نبر. تو، تنها چیزی هستی که می‌توان به دستت آورد. ما به هرچه برسیم، پس از ما و قبل از ما هزاران نفر بوده اند که دقیقن همان را به دست آورده اند. اما تو... تو با همه فرق داری عزیزِ دلم. میلیاردنفر هم که به تو رسیده باشند، تو برای آدمِ میلیارد و یکم، متفاوتی. من باید تنها به تو برسم... نه به خاطر استدلال‌های بی سر و ته کتاب دینی. چون به غیر از تو چیزی برای رسیدن وجود ندارد. به جز تو هرچه هست، همه سراب است. همه چیز خواب است، تو رویایی. همه کویرند، تو دریایی. همه ستاره اند، تو مهتابی. تو بارانی، و من خشکی صحرا... چقدر طولانی است مسیر رسیدن به تو. و دوباره، چه کسی «کسی شدن» را انداخت توی سرمان؟ شاید تو بودی آن لحظه‌ها که ستاره خودت را توی آسمان نشانم می‌دادی. یا آن لحظه که گرمی دست‌هایت را پخش می‌کردی در سردی دلم. سردی فکرم. سردی دنیا. چقدر سرد است همه چیز... چند روز پیش که «سوپر استار» را می‌دیدم، فهمیدم که ما نیاز داریم به «رها» بودن. من بیش از خودم باید رها باشم. رها، حرارت دلش را پخش می‌کرد توی دنیا. و من تمام حرارت دلم را می‌ریزم توی خودم. چقدر زود تمام پنج سالِ گذشته، گذشت. چقدر زودتر تمام پنج سال‌ پس از این خواهد گذشت. و چقدر خوب که تو هنوز هستی. در بالاترین نقطه آسمانم... عزیزِ دلم...

پ.ن: به هرحال اینجا آلبوم عکس‌های من نیست، اما دوست دارم اینها جایی بمانند تا بعدن یادم بماند این روزها چه داشتم می‌کردم...

 

 

 

 

 

معلم املا...

هو الحبیب

 

«کاش معلم املای تو بودم؛ هی املا بگویم دوستت دارم. بعد بپرسم تا کجا گفتم؟ تو بگویی دوستت دارم...» (:

.

نمی‌دانم به خاطر نوع رفتارِ مدرسه است یا خانواده یا هرچیز دیگری که مدت هاست ارزش خودم را فقط در مقایسه با بقیه اندازه‌گیری می‌کنم. یعنی اگر از دیگران بهتر باشم، با ارزشم. و اگر بدتر باشم، بی ارزش. این یکی از خطرناک‌ترین نگاه‌هایی است که هرکس می‌تواند داشته باشد. باید بایستیم و درستش کنیم... که ارزش من به خداست. ارزش چشمم، حرف زدنم، گوشم، علمم، اخلاقم، خندیدنم و گریه کردنم به خداست. اگر کسی بتواند ارزش خودش را که خداست بفهمد، دیگر چشم و گوش و حرف زدنش را به هرچیزی نمی‌فروشد. دیگر برای خریدنش باید بهای «خدا» را بپردازند. و اگر کسی این ارزش را فهمید، دیگر خودش را با کسی مقایسه نمی‌کند. حسادت ایجاد نمی‌شود. کینه رشد نمی‌کند. قتل اتفاق نمی‌افتد. کسی با کسی قهر نمی‌کند. راه درازی است تا فرار از مقایسه... تا دانستن ارزش خودمان که خداست. تا دانستن اینکه «اِن اکرمکم»، محدودیت ندارد. هزارنفر می‌توانند عزیزترینِ خدا باشند. خدا رتبه بندی نمی‌کند...