-چه چیزی که تا حالا اختراع نشده رو دوست داری اختراع کنی؟
-یه چیزی که سالها به خواب فرو ببرتم. بعدش برگردونه...
دیالوگی با پسرخاله نه چندان کوچکم که داداش کوچکش پیراهن آبی با تعداد زیادی آدم برفی رویش پوشیده بود.
-چه چیزی که تا حالا اختراع نشده رو دوست داری اختراع کنی؟
-یه چیزی که سالها به خواب فرو ببرتم. بعدش برگردونه...
دیالوگی با پسرخاله نه چندان کوچکم که داداش کوچکش پیراهن آبی با تعداد زیادی آدم برفی رویش پوشیده بود.
هو الحبیب
و این چندکلمه حرف تنگِ گلویم گیر کرده است. انگار اگر نگویمشان توطئه میکنند بر علیه بغض نشکسته ام و همه چیز با هم فرو میریزد. اینکه هرچند روز هم که از امروز بگذرد، من باز برای تو همان آدم چندهفته و چند روز پیشم. همانقدر مشتاق. همانقدر بیقرار. هرچند بار هم که امروز به بعد تب کنم، من باز در کشاکش تب تو را خواهم دید. در رویای هرشب تو را خواهم دید. مثل آن روزها که از خواب بیدار میشدم و بی آنکه بدانم چرا، خوشحال بودم. چنددقیقه که میگذشت یادم میافتاد خواب تو را دیده ام. فکر کنم هنوز به اینجا نرسیده ای اما آنچه بیش از همه در ذهنم مانده از هری پاتر، آنجاست که دامبلدور از اسنیپ میپرسد: ?after all this time و او پاسخ میدهد: always. هنوز که هنوز است پروفایل بعضی جاهایم همین واژه always اسنیپ است که دست ردی میزند بر هر دوست داشتنی که توی دنیا آفریده شده. آخرش اینکه "اگر" روزی احساس کردی انتهای دوست داشتن میتواند به جای قشنگی برسد، یا اگر احساس کردی آنقدر از ۱۷، ۱۸ سال بزرگتر شده ایم که بتوانیم به جایی برسانیمش، برگرد و بگو. اگر هم بعد از این هیچوقت اینها را نخواستی، فدای سرت. که تا امروز هم بیش از آنچه باید اذیتت کرده ام. دوست نداشتم اینطور پیش برود. جمله آخر اینکه "برام هیچ حسی شبیه تو نیست" و خیلی زیاد مطمئنم که نخواهد بود هیچوقت. ممنونم برای تمام چیزهای مرده ای که درونم زندهشان کردی. نقطه. سرخط؟
-قشنگی قسمت ماست که ما به هم نمیرسیم-
پ.ن: در هرکسی که ببینم، هرچیزی که بخوانم و هرچه که بنویسم...
پ.ن: دانی که مست گشتم از رویت نگاهت؟
الحق که جا داشت وقتی معلم هندسه دوسال پیشم (که از قضا مدیر مدرسهمان هم هست) وسط راهرو میگوید: "میبینم اخیرن داری کار میکنی، دهم که درس نمیخوندی"، لپش را بکشم و بگویم: "وقتی بقیه نمرههایم اختلاف فاحشی با نمرات هندسه دهم دارد، مشکل از تدریس شماست نه درس خواندن من" :)
با خبر شدم پسر جوانی در حین جداسازی پارچهها و پرچمهای محرم، زمین افتاده، مدتی در کما بوده و حالا مرده. به هرحال از یک شب سکته کردن در هشتاد و چندسالگی مدل قشنگ تری برای مردن است، نه؟
پ.ن: هوا سرد است و خیال آغوشت به اندازه کافی گرم نیست...
-چرا عکس نمیذاری؟
-عکس جدید ندارم.
-بریم بیرون بگیرم ازت. چه مدلی دوست داری؟
-مدلی که دوست دارمو الان نمیتونم بگیرم.
-چه مدلی دوست داری مگه؟
-دلم یه دونفرهای که می خواد که نفر دومش محو باشه تو عکس. فقط خودم و خودش بدونیم نفر دوم کیه...
-...
-من بلاگردونِ تو... جونِ من قربونِ تو...
از حرفهای امشب امام علی به پیامبر.
دقایقی قبل از عدد ۵ای که روی کاغذ نوشته بودم، ترسیدم. زیبا نیست؟