امروز دلم میخواست یکیِ یکیِ مغازههای بازارو با تو بگردم. این نوشته با اینکه خیلی ادامه داره، ادامه نمیدمش. بگذریم...
امروز دلم میخواست یکیِ یکیِ مغازههای بازارو با تو بگردم. این نوشته با اینکه خیلی ادامه داره، ادامه نمیدمش. بگذریم...
وضعیت بقیه بچهها: خب کم کم وسایل دانشگاهو بخریم. یه سری مطالعه درباره رشتهمون رو هم شروع کنیم.
وضعیت من: خب حالا چی بخونیم؟ اصلن علوم انسانی یا مهندسی؟ :))
به معلمهای دبستانمون پیام دادم و برای جشن فارغالتحصیلی دعوت کردمش. یکیشون جواب داده: یادمه شما از بچههای مذهبی بودی و چندباری با خانواده کربلا رفتی! یعنی چی واقعن؟ مگه ملاک دیانت کربلا رفتنه؟!
حسین اینگونه رفت تا موقع حرف زدن با نامحرم نگاهمان به زمین و در و دیوار باشد. تا خندهمان جز در حد لبخند نباشد. تا دوست داشتن را بهانه کوچک شمردن حریم خدا نکنیم...
حسین اینگونه رفت تا زبانمان لال شود اما دروغ نگوییم. بزرگترین منفعتها را از دست بدهیم اما دروغ نگوییم. تا آبرویمان، اعتبارمان و جایگاهمان از دست برود اما دروغ نگوییم.
حسین اینگونه رفت تا یاد بگیریم بندهایم. که این شال سیاه، بند است. زنجیر است. قلاده است اصلن. تا یاد بگیریم ما از خودمان خواستهای نداریم. یاد بگیریم غمهای ما در برابر غم حسین اصلن وجود ندارد.
حسین اینگونه رفت تا غیبت کردن یادمان برود. تا اصلن بلد نباشیم کسی را مسخره نکنیم. بلد نباشیم به کسی بخندیم. بلد نباشیم عصبانی شدن یعنی چه. بلد نباشیم بداخلاق بودن یعنی چه. اعصاب نداشتن برایمان معنی نداشته باشد.
حسین اینگونه رفت تا لبخند از لبمان نیفتد. تا بنای زندگیمان بر محبت باشد. بر مدارا. بر قضاوت نکردن. بر خوشبین بودن. تا حتی پای تلفن جلوی صدای پدر و مادرمان بلند شویم. تا جز "چشم" به حرفهایشان نگوییم.
حسین اینگونه رفت تا ما خسته نشویم. تا صبح و شبمان را یکی کنیم برای خدمت کردن. برای ۱۲ شب خوابیدن و ۵ و نیم صبح بیدار شدن. برای تا ۱۰ شب درس خواندن. اینگونه رفت تا ما خدمت کنیم. هرلحظه و هرجای دنیا که بودیم. با هرچه که توانستیم. یک نفر با قلمش، یکی با صدایش، یکی با حرف زدنش، یکی با پیج اینستایش، یکی با مقالههایش، یکی با مشاورهای که میدهد، یکی با کدی که مینویسد، یکی با مسالهای که حل میکند، یکی با درسی که سر کلاس میدهد، یکی با مریضی که مداوا میکند، یکی با تحلیلهای اقتصادیاش، یکی با تدریس دانشگاهش، یکی با کتاب نوشتنش، نمیدانم. هرکس هرطوری که میتواند. چراکه امام ما تنهاتر از حسین است حتی...
حسین اینگونه رفت تا بیدار شدن نماز شب برایمان سخت نباشد. تا در سجده و رکوعش خوابمان نبرد. تا با اولین ویبره گوشی بپریم از جا. ذوق کنیم برای حرف زدن با خدا. برای قربان صدقه رفتنش. برای سبوح و قدوس صدا کردنش. حسین رفت تا نماز صبحمان قضا نشود. تا منتظر روشن شدن هوا نشویم تا بیدار شویم. تا نماز ظهرمان را ۶ بعد از ظهر نخوانیم. حسین رفت تا روزه گرفتن برایمان سخت نباشد. تا سوار بدنمان باشیم که گشنه و تشنه نشویم. تا سحرهای ماه رمضان را به خواب نگذرانیم. تا موقع افطار غش نکرده باشیم.
حسین اینگونه رفت تا صفحه مانیتور را دریده نگاه نکنیم. تا هر فیلمی را نبینیم. هر سریالی را نگاه نکنیم. هر آهنگی را نشنویم. هر پستی را لایک نکنیم. هر توئیتی را نخوانیم. هر وقت توانستیم لذت نبریم. از هرچیزی لذت نبریم. قلبمان بیصاحب نباشد. فکرمان به هرجایی نرود.
حسین اینگونه رفت تا کتاب بخوانیم. که قرآن را نه تنها بخوانیم، که زندگی کنیم. که میان کلمه کلمهاش غوطه بخوریم. غرق شویم. تا نهجالبلاغه را نه حتی با زبان، که با دل بخوانیم. که کلمات حضرت را بیاویزیم گوشه کنار زندگیمان. تا مثنوی بخوانیم. مثنوی را یاد بگیریم...
حسین اینگونه رفت... و اگر به اهدافش احترام نگذاریم، به خدا قسم، خون او را هدر داده ایم...
یه روزی،
میآد،
آقاجون،
که منم،
سگ تو،
باشم...
(قول میدم میآد اون روز. قول.)
بعضی شعرها برای خواندن و بهبه چهچه کردن نیستند. برای زندگی کردن اند. شعارند. هدفند. برنامه اند...
گیرم دو جهانم نپسندد، تو پسندی...
فارغ از اینکه نتیجهها کِی اعلام میشود و رتبه من چه میشود، دوست دارم چندکلمهای درباره آنچه احساس میکردم بنویسم. برای من قله درس خواندن، آزمون جامعهای ماز بود. طراح آزمون هیچ عقیدهای به رعایت مرزهای کتاب نداشت و از هرچه دوست داشت سوال طرح میکرد. ریاضی و شیمی خیلی وقتها جوری بود که منِ دانش آموز به کنار، معلم هم به سختی میتوانست ۵۰ ۶۰ درصد به بالا بزند. تمرین خوبی بود که "دوام بیاورم". هم سر جلسه برای اینکه سوالات سادهتر را حل کنم و هم موقع تحلیل که از نزدهها و غلطها آنقدر ناراحت نشوم که تحلیل را ادامه ندهم. با همه اینها خوش میگذشت. من و ا.پ با هم آزمون میزدیم، بعد کلی سوالها و طراحهایش را مسخره میکردیم، حرفهای غیردرسی میزدیم، یک چیزی میخوردیم و اگر وقت میشد آزمون را هم تحلیل میکردیم. اینها را نوشتم که به اینجا برسم... در آن لحظهها، توی گرمای تیر و خردادِ سالن مطالعه، وقتی من و تعداد زیادی سوال تنها میماندیم که هیچکدام حل نمیشدند... نه! کافی نیست! بهتر است این صحنه را دقیقتر توصیف کنم. سالن مطالعه کولر نداشت. من مینشستم گوشهی گوشهاش، کنار پنجره. بعضی روزها کمی باد میآمد و خیلی روزها همان هم نبود. از اینطرف و آنطرف صدا میآمد. بعد از سه سال درس خواندن با سوالهایی مواجه میشدم که حتی ایدهای نداشتم برای حلشان. نمیدانستم از کجا شروع کنم. بعضی وقتها حتی نمیفهمیدم چه میخواهد. این "درد" داشت. همین کلمه... "درد". داشتم میگفتم... توی آن لحظههای دردناک، وقتی بههرحال باید ادامه میدادم تا آزمون تمام شود، فقط تو بودی که نگاهم میکردی. که انگار تو هم دوست داشتی سوالها حل شوند. دوست داشتی اشتباه محاسبه نداشته باشم. دوست داشتی خوشحال باشم. دوست داشتی درد نکشم. و فقط تو بودی که میتوانستم بگویم "و بذکر ولیه" و ادامه بدهم. فقط تو... نه هیچکس دیگر. پس حالا هم فقط تویی که میتوانی نتیجهاش را قضاوت کنی. میتوانی بگویی خوب است یا خوب نیست. اصلن گیرم دو جهانم نپسندد، تو پسندی. بله! فقط تو پسندی...
هربار محرم که میشه اینقدر غصه میخورم که ترکی و عریی بلد نیستم...