حائل

-میان عاشق و معشوق هیچ حائل نیست-

حائل

-میان عاشق و معشوق هیچ حائل نیست-

کلمات کلیدی
آخرین مطالب
  • ۰۳/۰۸/۲۵
    492
  • ۰۳/۰۸/۰۷
    491
  • ۰۳/۰۷/۱۰
    490
  • ۰۳/۰۷/۰۱
    489
  • ۰۳/۰۶/۲۸
    487
  • ۰۳/۰۵/۱۰
    486
  • ۰۳/۰۳/۱۳
    485
  • ۰۳/۰۲/۳۱
    483

۷۸ مطلب با موضوع «لیلا» ثبت شده است

روزهایی در زندگی آدم وجود دارد که پس از گذشتن‌شان، دیگر شبیه قبل نخواهیم بود. شاید بعد از گذشتن آن روزها، باز هم وبلاگ بنویسیم. شاید باز هم درس بخوانیم. شاید کتاب بخوانیم. شاید حرف بزنیم. شاید هنوز صبح‌ها به دیگران لبخند بزنیم. شاید به شوخی‌های بقیه بخندیم. شاید جواب پیام‌ها را بدهیم. اما چیزی عوض شده است. بعد از گذشتن این روزها، چیزی برای همیشه در من تغییر کرده است. چیزی در اعماق وجودم. بعد از این روزها آدم بهتری شده‌ام؟ نمی‌دانم. آنچه می‌دانم این است که چیزی در عمق چشم‌هایم عوض شده. دنیا و آدم‌ها را طور دیگری می‌بینم. خودم را طور دیگری می‌بینم. حتی خدا را طور دیگری می‌بینم...

همه این روزها گذشتند. همه روزهای نفس‌گیر مرداد تا الان. بی‌وفقه و پشت سر هم. اما ردی عمیق روی روح من باقی مانده است. جای زخمی عمیق و پررنگ روی دلم باقی مانده. انگار که کسی چنگ انداخته باشد. چنگ انداخته باشد و فشار داده باشد. عمیق و طولانی. آنقدر که ریخته شدن خون را ببیند. بعد از گذشتن این روزها، بیشتر از هرچیز خسته‌ام. به یک استراحت عمیق نیاز دارم. در ناکجا آباد. جایی که یادم نیاید قبل از رسیدن این روزها چگونه بوده‌ام. آنهمه شوق و اشتیاق را یادم نیاید. خودِ تابستان امسال را یادم نیاید...

من خیلی چیزها را باخته‌ام. و هنوز که هنوز است باختن به تو را دوست دارم. هربار که می‌بازم، فاصله‌ای میان ما فرو می‌ریزد. هربار که می‌بازم از ایستادن روبه‌روی بیشتر لذت می‌برم. نمی‌دانم این باختن‌ها را تا کجا دوام می‌آورم. اصلن نمی‌دانم چقدر دارایی دارم برای باختن به تو. کاش، حتی شده به قیمت این باختن‌ها، کمی بیشتر دوستم داشته باشی. کمی بیشتر این فاصله‌ها را بشکنی. من خیلی چیزها را باخته‌ام. نگذار تو را هم ببازم. نگذار در این دنیای شلوغ پرهمهمه، تو را گم کنم. نگذار میان این روزها، میان این کتاب‌ها، میان این اتفاقات تو را یادم برود. تو را جا بگذارم. نمی‌خواهم شعار بدهم، اما من تو را قبل از هرکس دیگری دوست داشته‌ام. به قول آن آهنگی که اخیرن شنیده‌ام: «نمی‌شه هیشکی عشق بچگی». تو عشق بچگی من هستی. عشق همه روزهای نوجوانی‌ام. عشق همه این روزهایم. من قبل از آنکه بفهمم عشق یعنی چه، دوستت داشته‌ام. قبل از آنکه خودم را دوست داشته باشم، دوستت داشته‌ام. من قبل از خواندن فلسفه وجودت، قبل از خواندن دور و تسلسل، قبل از برهان دفع خطر، قبل از تمام استدلال‌ها دوستت داشته‌ام. نگذار این دوست داشتن ته بکشد. نگذار کهنه شود. نگذار عادی و تکراری شود. کاش آنقدر قوی بودم که بنویسم بگذار همه چیز را ببازم ولی تو بیشتر دوستم داشته باش. من بیشتر دوستت داشته باشم. قبل از آنکه نوشتن را شروع کنم، نمی‌خواستم اینها را بنویسم. فقط می‌خواستم بگویم آدم بعد از گذشتن بعضی روزها دیگر مثل قبل نمی‌شود. البته مجبور است به زندگی ادامه بدهد. مجبور است باز هم بخندد. باز هم پنج‌شنبه برود امتحان بدهد. باز هم کسی نباید از غصه آدم خبردار شود. اما به هرحال، هیچ‌چیز مثل قبل نمی‌شود...

-خنک آن قماربازی که بباخت هرچه بودش

بنماند هیچش الا هوس قمار دیگر...-

  • mosafer ‌‌‌‌‌

یکی دو سال پیش بود که اتفاقی این تابلو را بین وسایلم پیدا کردم. گذاشتمش روی لبه میزم. طوری که چند دقیقه یکبار، وقتی سرم را از روی کتاب بلند می‌کنم، وقتی از نگاه کردن به صفحه لپتاپ خسته می‌شوم، نگاهم بیفتد به آن. یادم بیاید که لپتاپ و کتاب برای چه بوده. یادم بیاید که چرا پشت میز نشسته‌ام. یادم بیاید تا میان این‌همه شلوغی، او را گم نکنم. وقتی تابستان اسباب‌کشی کردیم به اینجا، تابلو دوباره رفته بود جایی دور بین بقیه وسایل. امروز دوباره برگرداندمش سرجایش...

فردا، حتمن شروع فصل جدیدی از زندگی من است. این را فقط خودم و دوسه نفر دیگر می‌دانیم. توی پرانتز اینکه امیدوارم دیگر اینجا را هیچ آشنایی نخواند. فردا صبح، ساعت 7، توی مدرسه جلسه داریم. اولین جلسه‌ای است که من رسمن در آن شرکت می‌کنم. قرار است از معلم‌ها بپرسیم برای سال بعد از چه طرح درسی پیش می‌روند، چه کتابی را به بچه ها معرفی می‌کنند، از چه منبعی آزمون می‌گیرند و بعضی چیزهای دیگر. حرف‌هایمان را تقسیم کرده‌ایم که بعضی‌هایش را من بگویم، بعضی‌هایش را م.ن. خرداد پارسال -به هیچ وجه- فکر نمی‌کردم امسال در این نقطه باشم. آن هم در فضا و مدرسه‌ای که چنین حالتی قبلن هرگز اتفاق نیفتاده. هرگز هیچ دانشجویی که سال اولش هم تمام نشده، به عنوان کادر پایش به آنجا باز نشده. و حالا من...

احتمالن هرکسی که تا حالا تصمیم گرفته معلم بشود، یا حتی نه، تصمیم گرفته وقت نسبتن زیادی را در مدرسه بگذراند، با نگاه‌های پر از سوال زیادی مواجه شده. که چرا دنبال «یک کار بهتر» نمی‌روی؟ که چرا وقت بیشتری را توی دانشگاه نمی‌گذرانی؟ که چرا بیشتر درس نمی‌خوانی؟ که چرا دنبال یک کار مرتبط با رشته‌ات نمی‌روی؟ اصلن چرا کمی بیشتر استراحت نمی‌کنی؟ بیشتر با دوست‌هایت بیرون نمی‌روی؟ بیشتر فیلم و سریال نمی‌بینی؟ بیشتر رمان نمی‌خوانی؟

من جواب این سوال‌ها را به کسی بدهکار نیستم. یکی دوباری که لازم بوده توضیح داده‌ام و بیشتر از آن را با لبخندی رد کرده‌ام. با شوخی‌ای گذرانده‌ام. به هرحال، من دیگر دانش‌آموز درس‌خوان دبیرستانی که فرق چند دهم معدل برایش از زمین تا آسمان بود، نیستم. دانش‌آموز درس‌خوان کنکوری که برای چند درصد این طرف و آن طرف، حالش چند روز بد بود، نیستم. حالا دانشجو درس‌نخوانی هستم که یک‌شنبه امتحان دارد و امروز برای اولین‌بار جزوه‌اش را باز کرده...

هم خوشحالم. هم می‌ترسم. هم امیدوارم همه چیز خوب پیش برود. از دی ماه 1401 که اولین بار «و الذین جاهدوا فینا لنهدینم...» افتاد روی لبم، روز به روز بیشتر باورش کرده‌ام. باور کرده‌ام که بدون دانستن آینده، باید قدم برداشت. حتی شده یک قدم. افتان و خیزان. لنگ لنگان. با چشم‌های بسته. شبیه یک بازی که کسی چشم‌هایش را بسته و به دنبال وسیله‌ای می‌گردد؛ دیگری، هرچه او به آن وسیله نزدیک‌تر شود، بلندتر دست می‌زند، تا آخر سر بتواند آن وسیله را پیدا کند...

پ.ن: «همه جا دنبال تو می‌گردم... که تویی درمان همه دردم...»

  • mosafer ‌‌‌‌‌

«فتح مبین» من تویی.

هو الحبیب

من فکر می‌کنم آیه «انا فتحنا...» خطاب به همه آدم‌ها باشد. «فتح مبین» من تویی. بزرگترین دستاوردم تویی. بزرگترین نعمت خدا به من، تویی. پارسال قبل از کنکور، آیات اول سوره فتح را پخش کردند. تا «انا فتحنا» را خواند، من به تو فکر کردم. گویی که من به بزرگترین پیروزی‌ام رسیده ام و دستاوردهای بعد از این، همه مصنوعی‌اند... توضیحش سخت است. مثلن کشتی‌گیری را در نظر بگیرید که قهرمان المپیک شده. بعد پسر چندساله‌اش از او می‌خواهد که با هم کشتی بگیرند و او مثل همه باباها، اجازه می‌دهد که پسرش برنده شود. کشتی‌گیر از این «شکست» ناراحت می‌شود؟ خنده‌دار است...

این حرف‌ها برای من هم صادق است. باید باورم شود که تو، یگانه دستاورد منی. بزرگترین پیروزی‌ام. و هرچه بعد از تو به دست بیاورم، مانند بردن کودک کوچکی در کشتی است. مانند گل زدن به بچه‌ای که اولین بار است دروازه‌بان شده. هرچه بعد از تو به دست بیاورم، حقیر و مسخره است... مانند میلیاردری که از پیدا کردن سکه‌ای 500 تومانی خوشحال شود. فرمانده‌ای که از پیروزی در یک مانور نظامی لذت ببرد... دستاوردهای بعد از تو همینقدر پوچند...

مشکل من این است که هنوز باورم نشده فتح مبینم تویی. هنوز باورم نشده، که اتفاقات روزمره برایم مهمند. که این رفت و آمدها و بالا و پایین شدن‌ها، ذهنم را به هم می‌ریزد. هنوز باورم نشده که ساعت‌ها به اتفاقات روزمره فکر می‌کنم. من از غیر تو خسته شده ام. باید باورم شود که من، بزرگترین افتخار این دنیا را کسب کرده ام. که پس از تو همه چیز بی‌اندازه کوچک است...

پ.ن: جدای از این بحثا، این آیه رو خیلی دوست دارم. خدا بزرگترین «پیروزی» پیامبر رو در «صلح حدیبیه» می‌دونه. در واقع خدا جایی حضرت رو پیروز معرفی می‌کنه که اصلن جنگی انجام نشده...

پ.ن: بعد از یک ماه واقعن سخت، امروز تقریبن معلوم شد سال بعد وضعیت مدرسه چجوریه. الحمدلله تقریبن همه چی جوری پیش رفته که من فکر می‌کردم خوبه. این یه ماه، چندتا چیز غیرممکن، ممکن شد. این اتفاقا باعث شده فکر کنم پیروزی‌ای به دست اومده. در حالی که همه اینا واقعن بردن یه بچه دوساله توی کشتی عه...

  • mosafer ‌‌‌‌‌

آقای امام رضا! من در مقیاس شما خیلی کوچکم. به قول آن شعر "من که از کم، کمترم". چنین موجود کوچکی چه احتیاجی دارد به بودن. به "مَن من" کردن. مرا در خودتان حل کنید. بغلم‌ کنید و نگذارید تنها بمانم از این به بعد...

از این عادت با تو بودن هنوز، ببین لحظه لحظه‌م کنارت خوشه

همین عادت با تو بودن یه روز اگه بی تو باشم منو می‌کشه...

  • mosafer ‌‌‌‌‌

هو الحبیب

 

پیش‌نوشت: نوشته‌های این وبلاگ منعکس‌کننده نظرات شخصی نگارنده بوده و هیچ ادعایی مبنی بر ارائه تحلیل وجود ندارد.

1. اینکه آدم کسی را خیلی دوست داشته باشد، واقعن خوب است. نه تنها کسی را، که چیزی را. کاری را. آنقدر دوستش داشته باشد که صدایش نلرزد و بگوید اگر او نباشد، من هم نیستم. که اگر کسی درباره نبودن او گفت، اشک چشم‌هایش را پر کند. نفسش بند بیاید. آنقدر دوستش داشته باشد که فرار کند از تصور نبودنش. 

و اگر می‌شود کسی را اینقدر دوست داشت، چرا ما نداریم؟ چرا آن دخترِ تقریبن هم سن ما، گریه‌اش می‌گیرد از تصور نبودن گلزار و ما... ما هرسال ده روز تمام روضه می‌شنویم، نه از نبودن کسی؛ که از کشته شدنش. از اسرجت و الجمت و تنقبت؛ از خرمافروش یک شبه خنجرفروش شد... و هنوز زنده ایم. فردای عاشورا، با تمام سرعت برمی‌گردیم به روزمره‌مان. ما آنقدر دروغ گفته ایم که خودمان هم باورمان شده. آنقدر از عشق نوشته ایم که باورمان شده عاشقیم. کدام عشق؟ که مگر می‌شود عشق و «من» یکجا جمع شوند؟ مگر می‌شود عشق یک حرف بزند، من هم یک حرف؟ مگر می‌شود من یک چیزی به عشق بدهم، عشق یک چیزی به من؟ کسی که عاشق باشد، «من» را از زندگی‌اش کنار می‌گذارد. آنچه می‌ماند تنها معشوق است... معشوق است که کلمه‌هایش می شود، عادت‌هایش می شود، خستگی‌اش می‌شود، شوقش می‌شود، دلتنگش‌اش می‌شود. و اگر به ذهنش خطور کند که ممکن است معشوق روزی نباشد، همان معشوق است که اشکِ توی چشم‌هایش می‌شود... نه. ما عاشق نیستیم. ما در بهترین حالت احساس خوبی داریم که توی روضه گریه کنیم. نهایتن عقده‌ها و کمبودها و بدبختی‌های یک سالِ خودمان را با آن اشک‌ها تخلیه می‌کنیم. بعد هم احساس می‌کنیم چه کرده ایم ما! که در این دنیای سیاهِ کثیفِ هرزه‌ی بی‌خدا، دین را زنده نگه داشته ایم. بله... آنقدر دروغ گفته ایم که خودمان هم باورمان شده.

2. حالا مطمئن‌تر از همیشه ام که «مرد را دردی اگر باشد خوش است... دردِ بی‌دردی، علاجش آتش است». درد، تعریف انسان است. که «لقد خلقنا الانسان فی کبد». نه خلقنا ما فی الارض فی کبد. نه ما خلقنا کل دابه فی کبد. فقط انسان را. و درد واقعن پدیده‌ای دوست داشتنی است. درد بزرگ می‌کند ما را. درد یادمان می‌دهد که زندگی در هرشرایطی ادامه دارد. درد یادمان می‌دهد برای همه چیز آماده باشیم. آدم اگر دردی داشته باشد برای تحمل کردن، اگر رنجی بکشد که به آن فکر کند، ناگزیر می‌شود از فکر نکردن به خیلی چیزهای دیگر. ما اگر رنجی داشته باشیم برای کشیدن، بدون شک از تصور نبودنِ گلزار گریه‌مان نمی‌گیرد. بدون شک معنای زندگی‌مان در یک نفر خلاصه نمی‌شود. بدون شک تصمیم نمی‌گیریم که بعد از گلزار، راهش را ادامه بدهیم. اصلن گلزار مگر راهی دارد که می‌خواهید ادامه‌اش بدهید؟ یک نفر از مسن‌ترها گفته بود «ما که زمان جوانی‌مان دنبال شریعتی و مطهری بودیم، وضعمان این است. وای به حال اینها که...». ما واقعن به کجا داریم می‌رویم؟ قرار است به کجا برسیم؟ در دنیایی که معنای زندگی‌مان گلزار شده؛ دنیای بی‌تی‌اس؛ دنیایی که به قول «ریگ روان» بچه‌ها قبل از دوازده سالگی همه چیز را دیده اند... در کشوری که هدف خیلی از بچه‌هایش از درس خواندن مهاجرت است، کشوری که تمام آدم‌هایش در حال جنگ با چیزی هستند که حتی نمی‌دانند چیست، به دنبال چه می‌گردیم؟ امید به چه آینده‌ای داریم؟ توقع اصلاح شدن چه چیزی را داریم؟ بهتر است فکر کردن درباره اینها را تمام کنم. اینستا را باز کنم و چندتا پست جدید از اکسپلور ببینم...

 

پ.ن: «خش خش صدای پای خزان است، یک نفر... در را به روی حضرت پاییز وا کند...» و پادشاه فصل‌ها :)

 

 

هو الحبیب

 

خیلی وقت پیش از دنیای سرد و بی‌محبتی نوشته بودم که تویش نفس می‌کشیم. جمله آخر اینطور تمام می‌شد: «و دوست نداشتن اولین نشانه مرگ است». آن روزها نمی‌فهمیدم معنی این را. اما حالا، بعد از مدت‌ها مرده زندگی کردن می‌فهمم. می‌فهمم دوست نداشتن چگونه است. مردن چگونه است. اما انگار چیزهای دیگری نیز برای فهمیدن وجود دارد. مثلن احیا شدن. برگشتن و نفس کشیدن. راستش هنوز خیلی اینها را بلد نیستم. دوست نداشتن و یخ بودن و مردن را چرا، اما زندگی را نه. دوست داشتنت را نه. گفتنش را نه. من نمی‌گویم که هیچ کس نمی‌تواند تو را اینقدر که دوستت دارم دوست داشته باشد. چرا، می‌تواند. خیلی بیشتر از این می‌تواند. که تمام دنیا با هم کوچک است برای دوست داشتن تو. اما این را درباره خودم مطمئنم که بیش از تو، نه تنها هیچ کس را، که هیچ چیز را نمی‌توانم دوست داشته باشم. فکر می‌کنم تو تنها پیوند سازگار شده به قلب منی. و چرا به نظرم همه اینها برایت خنده‌دار خواهد بود؟ که من تو را حتی آنقدرها نمی‌شناسم، اما اما... می‌دانم که چیزی درون تو با تمام آنچه می‌شناخته ام، تمام آنچه دیده ام (و شاید تمام آنچه آفریده شده) متفاوت است، مطمئنم. و ببخشید که اینها اینقدر بچگانه شد. گفته بودم، که کلمات به تو که می‌رسند کم می‌آورند. به نفس نفس می‌افتند. از اشتیاق خودشان است یا از زیبایی تو؟ نمی‌دانم...

هو الحبیب

 

گفته بود لازم است چند لحظه‌ای خودمان را توی خیابان تصور کنیم. لازم است چشمانمان را ببندیم؛ آنچه را که نباید نگاه نکنیم و بگذریم. نه از ترس اینکه جهنمی خواهد بود با سیخ‌های آتشین. برای آنها که به هرچیز دریده نگاه می‌کنند. و نه در آرزوی موجوداتی زیبا در بهشت. باید نگاه نکنیم و بگذریم، چون «او» قشنگ‌تر است. و «اکمل» است و «اکبر». که این چشم‌ها اگر هرچه را بخواهند نگاه کنند، او را نمی‌توانند ببینند. او که چشم‌هایش از هر سیاهی مشکی‌تر است. او که گاهگاهی رگه‌ای سرخ از خون خدا، نقش می‌ببندد نزدیک مشکی چشم‌هایش. او که صدبار می‌توان گم شد میان زیبایی‌اش. و نامحرم، فقط به جنس مخالف اطلاق نمی‌شود. نا محرم، آن است که وارد شود به حریم دل. آن است که اشتیاقِ به چشم‌های او را کمرنگ کند. اینها را نوشتم که بگویم دوست داشتم در روزهایی که علی(ع) بود، زندگی کنم. که تصویرم از او، بافته‌ای تخیلی از زیباترین‌هایی که تا کنون دیده ام نباشد. که چشم‌هایش برایم به نقاشی آن کودک مریض از او محدود نشود. به جز علی چه می‌توان دید توی دنیا؟ کسی که علی را دیده باشد، چگونه می‌تواند بخوابد؟ چگونه می‌تواند راه برود، حرف بزند، نامحرم ببیند، بخندد، یا حتی گریه کند؟ کاش من در روزهایی که علی بود زندگی می‌کردم. کاش بود تا برایش «آن کیست کز روی کرم» بخوانم. کاش بود تا این حرف‌ها را به خودش بزنم. تا ورای دیدن چهره و چشم‌هایش، به تماشای روحش بنشینم... تا محرم امسال از قربانی شدن حسینش(ع) لذت ببرم. بسوزم و لذت ببرم. که خدا آنقدر بزرگ است که پسر علی باید غلت بخورد میان خاک و خون برایش...

.

آلبر کامو نوشته است:

وقتی انسان آموخت که چگونه با رنج‌هایش تنها بماند، آن وقت چیز زیادی نمانده که یاد نگرفته باشد.

من این را یاد گرفته ام. که می‌توانم با حجم زیادی از رنج تنها بمانم. که در بدترین روزها خودم برای خودم گریه کنم و جلوی بقیه بخندم. فقط بخندم... می‌دانی، من زمانی فهمیدم که نباید به چیزی وابسته باشم. که نباید غم و خوشحالی‌ام گره خورده باشد به خوشایند کسی. که توی دنیا هیچ کس برای من، خودم نمی‌شود. اما در تمام این مدت، تو را دوست داشتم. و تو این را می‌دانستی... که من از هرچه بگذرم، تو همواره ایستاده ای در جایگاهی بالاتر. کمال انقطاع به سوی خدا، تویی. تو می‌دانستی رسوخ کرده ای در ناخودآگاهم. که هرجا اسمت را می‌شنوم، می‌ریزد تمام وجودم. بگذار اینها را امروز که غدیرت است بگویم تا بدانی... که توی دنیا هر روزی هم که بیاید، هرچه هم که بشود، باز دوستت دارم. هرچه را هم که فراموش کنم، باز دوستت دارم. هرچقدر هم که بد باشم، باز دوستت دارم. گفته بود عشق آنقدر زیاد است که حتی وقتی گناه می‌کنیم، باز اگر یادمان بیفتد تو نگاه می‌کنی، گناه زهرمار می‌شود. که ما بلد نیستیم لذت بردن از گناه را. لذت بردن از آنچه تو دوستش نداری را. 

ای علی، من تو را نِیم پیرو

تو مرا نیز نیستی سالار؟

.

با خودم قرار گذاشته بودم هرسال، روز ازدواجت، چیزی بنویسم. که تمامن مربوط به عشقی زمینی باشد. امسال نشد که بنویسم. اما به جای آن روز، حالا می‌نویسم. که من هنوز عاشقم بر عاشق بودن. پارسال، جشن عید غدیر، آن متن درباره عاشقانه های تو را که ‌می‌‌خواندم، به هیچ کس فکر نمی‌کردم. هنوز هم به هیچ کس فکر نمی‌کنم. و شاید سال و سال‌های بعد هم به هیچ کس فکر نکنم. شاید اصلن تو مرا آفریده ای برای عاشق نبودن. برای اینکه حرف‌ها و فانتزی‌هایم را بسپرم به سنگ لحد. و چه خوب امانتداری است قبر. اگر تو اینگونه خواسته ای، شکایتی نیست عزیز دلم. با آنکه شاید چندشب پیش، یا چندهفته پیش یا چند ماه پیش، یا چندسال پیش شکایتی کرده باشم. اما حالا در برابر آنچه تو بخواهی تمامن تسلیمم... بیشتر از این تلاشی نمی‌کنم برای دوست داشتن. چیزی هم اگر هست که از قبلن مانده، فراموش می‌کنم. آن زخم هم که گفته بودم خون ریزی کرده، با تو شفا می‌دهم. خواستم بگویم که نگران این احساسات نباش. نترس ازشان. اینها اگر تو نخواهی، کاری انجام نخواهند داد. اینها گوش به فرمان تواند... 

.

بت پرستان رخت طایفه توحیدند... 

.

دلم نمی‌آید نوشتن از تو را متوقف کنم. پس این را هم می‌نویسم که وقتی تولد دو سال پیشم، آن هفت نامه را به هفت نفر نوشتم، عمیقن احساس بدبختی می‌کردم. فکر می‌کردم بیچاره‌ترین موجودی هستم که پا به زمین گذاشته... اما تولد پارسالم، آن نامه را پاک کردم... فونتش را بزرگ کردم و نوشتم: «من خوشبخت‌ترین آدم روی زمینم که می‌توانم نماز بخوانم» و هنوز هم احساسم همین است... خوشبخت‌تر از هرکسی روی زمین. مگرنه؟

.

اینکه تو طبیعی زندگی می‌کنی، اینکه مثل همه مایی، عاشق‌ترم می کند. که می‌بینی مرا... با همین چشم‌ها. که کمی پایین‌تر است از ابرو و فاصله کوتاهی دارد تا خال گوشه لبت. عاشق‌ترم می کند که تو با چشم بصیرت و این چیزها، مرا نگاه نمی‌کنی. به چشم قضاوت کردن نگاهم نمی‌کنی. به چشم فرستادنم به بهشت و جهنم نگاهم نمی‌کنی. برای دیدن سیاهی‌ام، نگاهم نمی‌کنی. مثل همه آدم‌ها برای خودت، کارهایت، خوش گذشتنت و نیازت نگاهم نمی‌کنی. برای دعوا کردن نگاهم نمی‌کنی. برای اخم کردن نگاهم نمی‌کنی. نگاهم می کنی چون دوستم داری... که ببینی عاشقم و لبخند بزنی. که ببینی خدایت را دوست دارم و قند آب شود توی دلت. من عشق را در عمیق‌ترین قسمت چشمان تو تشخیص می‌دهم. عشق را در پس رنگ‌های آن نقاشی تشخیص می‌دهم. عشق را در کشیدگی «ی» اسمت، احساس می‌کنم. عشق را در اینکه مرا به اسم تو صدا می‌کنند، می‌فهمم. و باز و باز و باز... 

اگر مجنون دل شوریده ای داشت

دل لیلی از آن شوریده‌تر بی...

.

می‌شود یک بار با نام خودت، صدایم کنی؟ فقط یکبار. قول می‌دهم خیلی طول نکشد...

ضمیر متصل ش

و شاید هنوز غدیر آغوشش باشد پشتِ در سالن خیابان مطهری. 

سوال: نقش ضمیر متصل "ش" در جمله بالا چیست؟

جواب: جان و نفس من است :)

پ.ن: 

Dear heart, please stop getting involved in everything. Your job is to pump blood. That's it...

بمیریم، نه؟

یعنی از اینهمه آدمی که اینجا هستن، از همه همه‌ی ما، از همه کسایی که اومدن نماز خوندن، از همه کسایی که دارن دعای کمیل می‌خونن، ۳۰۰ نفر و فقط ۳۰۰ نفر پیدا نمی‌شن؟ بمیریم، نه؟