روزهایی در زندگی آدم وجود دارد که پس از گذشتنشان، دیگر شبیه قبل نخواهیم بود. شاید بعد از گذشتن آن روزها، باز هم وبلاگ بنویسیم. شاید باز هم درس بخوانیم. شاید کتاب بخوانیم. شاید حرف بزنیم. شاید هنوز صبحها به دیگران لبخند بزنیم. شاید به شوخیهای بقیه بخندیم. شاید جواب پیامها را بدهیم. اما چیزی عوض شده است. بعد از گذشتن این روزها، چیزی برای همیشه در من تغییر کرده است. چیزی در اعماق وجودم. بعد از این روزها آدم بهتری شدهام؟ نمیدانم. آنچه میدانم این است که چیزی در عمق چشمهایم عوض شده. دنیا و آدمها را طور دیگری میبینم. خودم را طور دیگری میبینم. حتی خدا را طور دیگری میبینم...
همه این روزها گذشتند. همه روزهای نفسگیر مرداد تا الان. بیوفقه و پشت سر هم. اما ردی عمیق روی روح من باقی مانده است. جای زخمی عمیق و پررنگ روی دلم باقی مانده. انگار که کسی چنگ انداخته باشد. چنگ انداخته باشد و فشار داده باشد. عمیق و طولانی. آنقدر که ریخته شدن خون را ببیند. بعد از گذشتن این روزها، بیشتر از هرچیز خستهام. به یک استراحت عمیق نیاز دارم. در ناکجا آباد. جایی که یادم نیاید قبل از رسیدن این روزها چگونه بودهام. آنهمه شوق و اشتیاق را یادم نیاید. خودِ تابستان امسال را یادم نیاید...
من خیلی چیزها را باختهام. و هنوز که هنوز است باختن به تو را دوست دارم. هربار که میبازم، فاصلهای میان ما فرو میریزد. هربار که میبازم از ایستادن روبهروی بیشتر لذت میبرم. نمیدانم این باختنها را تا کجا دوام میآورم. اصلن نمیدانم چقدر دارایی دارم برای باختن به تو. کاش، حتی شده به قیمت این باختنها، کمی بیشتر دوستم داشته باشی. کمی بیشتر این فاصلهها را بشکنی. من خیلی چیزها را باختهام. نگذار تو را هم ببازم. نگذار در این دنیای شلوغ پرهمهمه، تو را گم کنم. نگذار میان این روزها، میان این کتابها، میان این اتفاقات تو را یادم برود. تو را جا بگذارم. نمیخواهم شعار بدهم، اما من تو را قبل از هرکس دیگری دوست داشتهام. به قول آن آهنگی که اخیرن شنیدهام: «نمیشه هیشکی عشق بچگی». تو عشق بچگی من هستی. عشق همه روزهای نوجوانیام. عشق همه این روزهایم. من قبل از آنکه بفهمم عشق یعنی چه، دوستت داشتهام. قبل از آنکه خودم را دوست داشته باشم، دوستت داشتهام. من قبل از خواندن فلسفه وجودت، قبل از خواندن دور و تسلسل، قبل از برهان دفع خطر، قبل از تمام استدلالها دوستت داشتهام. نگذار این دوست داشتن ته بکشد. نگذار کهنه شود. نگذار عادی و تکراری شود. کاش آنقدر قوی بودم که بنویسم بگذار همه چیز را ببازم ولی تو بیشتر دوستم داشته باش. من بیشتر دوستت داشته باشم. قبل از آنکه نوشتن را شروع کنم، نمیخواستم اینها را بنویسم. فقط میخواستم بگویم آدم بعد از گذشتن بعضی روزها دیگر مثل قبل نمیشود. البته مجبور است به زندگی ادامه بدهد. مجبور است باز هم بخندد. باز هم پنجشنبه برود امتحان بدهد. باز هم کسی نباید از غصه آدم خبردار شود. اما به هرحال، هیچچیز مثل قبل نمیشود...
-خنک آن قماربازی که بباخت هرچه بودش
بنماند هیچش الا هوس قمار دیگر...-