یکی دو سال پیش بود که اتفاقی این تابلو را بین وسایلم پیدا کردم. گذاشتمش روی لبه میزم. طوری که چند دقیقه یکبار، وقتی سرم را از روی کتاب بلند میکنم، وقتی از نگاه کردن به صفحه لپتاپ خسته میشوم، نگاهم بیفتد به آن. یادم بیاید که لپتاپ و کتاب برای چه بوده. یادم بیاید که چرا پشت میز نشستهام. یادم بیاید تا میان اینهمه شلوغی، او را گم نکنم. وقتی تابستان اسبابکشی کردیم به اینجا، تابلو دوباره رفته بود جایی دور بین بقیه وسایل. امروز دوباره برگرداندمش سرجایش...
فردا، حتمن شروع فصل جدیدی از زندگی من است. این را فقط خودم و دوسه نفر دیگر میدانیم. توی پرانتز اینکه امیدوارم دیگر اینجا را هیچ آشنایی نخواند. فردا صبح، ساعت 7، توی مدرسه جلسه داریم. اولین جلسهای است که من رسمن در آن شرکت میکنم. قرار است از معلمها بپرسیم برای سال بعد از چه طرح درسی پیش میروند، چه کتابی را به بچه ها معرفی میکنند، از چه منبعی آزمون میگیرند و بعضی چیزهای دیگر. حرفهایمان را تقسیم کردهایم که بعضیهایش را من بگویم، بعضیهایش را م.ن. خرداد پارسال -به هیچ وجه- فکر نمیکردم امسال در این نقطه باشم. آن هم در فضا و مدرسهای که چنین حالتی قبلن هرگز اتفاق نیفتاده. هرگز هیچ دانشجویی که سال اولش هم تمام نشده، به عنوان کادر پایش به آنجا باز نشده. و حالا من...
احتمالن هرکسی که تا حالا تصمیم گرفته معلم بشود، یا حتی نه، تصمیم گرفته وقت نسبتن زیادی را در مدرسه بگذراند، با نگاههای پر از سوال زیادی مواجه شده. که چرا دنبال «یک کار بهتر» نمیروی؟ که چرا وقت بیشتری را توی دانشگاه نمیگذرانی؟ که چرا بیشتر درس نمیخوانی؟ که چرا دنبال یک کار مرتبط با رشتهات نمیروی؟ اصلن چرا کمی بیشتر استراحت نمیکنی؟ بیشتر با دوستهایت بیرون نمیروی؟ بیشتر فیلم و سریال نمیبینی؟ بیشتر رمان نمیخوانی؟
من جواب این سوالها را به کسی بدهکار نیستم. یکی دوباری که لازم بوده توضیح دادهام و بیشتر از آن را با لبخندی رد کردهام. با شوخیای گذراندهام. به هرحال، من دیگر دانشآموز درسخوان دبیرستانی که فرق چند دهم معدل برایش از زمین تا آسمان بود، نیستم. دانشآموز درسخوان کنکوری که برای چند درصد این طرف و آن طرف، حالش چند روز بد بود، نیستم. حالا دانشجو درسنخوانی هستم که یکشنبه امتحان دارد و امروز برای اولینبار جزوهاش را باز کرده...
هم خوشحالم. هم میترسم. هم امیدوارم همه چیز خوب پیش برود. از دی ماه 1401 که اولین بار «و الذین جاهدوا فینا لنهدینم...» افتاد روی لبم، روز به روز بیشتر باورش کردهام. باور کردهام که بدون دانستن آینده، باید قدم برداشت. حتی شده یک قدم. افتان و خیزان. لنگ لنگان. با چشمهای بسته. شبیه یک بازی که کسی چشمهایش را بسته و به دنبال وسیلهای میگردد؛ دیگری، هرچه او به آن وسیله نزدیکتر شود، بلندتر دست میزند، تا آخر سر بتواند آن وسیله را پیدا کند...
پ.ن: «همه جا دنبال تو میگردم... که تویی درمان همه دردم...»