هو الحبیب
آقای معلم دینی از حدیث منزلت میگوید. «انت منی بمنزلته هارون من موسی». و «تو» برای من، به منزله لیلایی برای مجنون. به منزله شیرینی برای فرهاد. ژولیت برای رمئو. جِین برای راچستر. لوئیزا برای ویل. اگنس برای دیوید. استلا برای پیپ. تو برای من، شیرینی برای خسرو. نجفی برای طبری. من بدون شک، نزار قبانی ام که ایستاده ام به امتداد تاریخ. «اشهد ان لا امره الا انت...». و «اشهد» که تمام چادرنمازهای امام زاده صالح برای تو اند. تمام دخترهای تجریش، تو اند به اشکال مختلف. تمام روسریهای عالم برای تو اند، در تصرف آدمهای مختلف. همه رنگهای دنیا برای چشمهای توست، با توزیع نامتوازن. تو رایحه تمام عطرهای عالمی با پراکندگی متفاوت...
«اشهد ان لا امره الا انت...». تو برای من، به منزله اشکی اگر گریه کرده ام. و به منزله دندانی، اگر خندیده ام. کلمات همه فراری اند از تو. که میترسند از کم آوردن در «نوشتن»ت. میترسند که نتوانند و بشوند نوشتهای متروک در آتش کتابخانه اسکندریه. بشوند کلماتِ مرده در دیوانگی وُسطای کلیسا. اما آنها محکومند به توانستن... شاملو بعد از آنکه می گوید عشقش هرروز زیادتر میشود. هرروز بر آیدا عاشقتر میشود. می نویسد... «این ضعف من نیست، قدرت توست...». به رسم او، که کلماتش مانده است در تاریخ، من هم از خودم مینویسم. که توصیف تو... «کلا».
من با تو تمام پیادهروهای تهران را قدم زده ام. این کلمات، بیشک تکراری اند. اما من ناگزیرم از تکرار... تکرار اینکه من با تو تمام چنارهای ولیعصر را شمرده ام. تکرار اینکه تو، اولین شوقی پس از بیدار شدن و آخرین فکر قبل از خوابیدن. من محکومم به تکرار اینکه زیر باران بلوار کشاوز با تو خندیده ام. پشت در امام رضا(ع) با تو اذن دخول خوانده ام. تمام سرخه حصار را با تو رکاب زده ام. من با تو در بین الحرمین نشسته ام. در باغ کتاب دستت را گرفته ام. روی آخرین صندلی قبل از سقوط در توچال، «گفته ام». که دوستت دارم... که اصلن اگر نخواهی همین الان خودم را از اینجا... و تو خندیده ای. «دیوونه». من چالوس را، از آنجا که کوه هایش سیاه است... تا آنجا که سبز میشود آرام آرام، با تو سفر کرده ام. تمام ترافیکهایش را تصور کرده ام. که صدای ضبط را می برم بالاتر. بانی بلندتر خوانده است... «این عشقه...». و من به تو نگاه کرده ام. اشهد...
اینگونه است زندگی من. که حدیث منزلت متصلم میکند به تو. چالوس متصلم میکند به تو. باغ کتاب متصلم میکند به تو. تو انگار، محلی هستی برای تمرکز خاطرههای من. و اینها همه، خیال توست... خیال توست که «جانم به رقص می آرد». اگر اینها رنگی شوند... اگر بشوند رنگِ شاتوتی لاک های تو... در ترکیبی غریب با ارغوانی شالت... و در تناسب با آسمانیِ چشم هایت... تضاد نظم مژه هایت با آشفتگی موهای سمت راست پیشانیات...چه داشتم میگفتم؟ کلمات گم شدند در تو...
«منم آن شیخ سیه روز که در آخر عمر
لای موهای تو...» گم کرد کلماتش را...
پ.ن : «ان مع العسر یسری»
پ.ن 2: «نمی گی اینجوری که دل میبری از من...»
- ۹۹/۱۰/۱۰