هو الحبیب
این روزها هرکس که از «مادر» مینویسد، از ابدی بودن عشقش میگوید. ازلی بودنش. از این مینویسد که عشقهای ما کوچکند و زودگذر. که میآیند و میروند. و آن، تنها عشق مادر است تا آخرین لحظات میماند. تا لمس سردی لحد همراهی میکند. از اینهمه اما، هیچ کدام به دل من نمینشیند. هیچ کدام را دوست ندارم. اصلن مگر نه این است که ما هستیم، چون مادرمان «عاشق» بوده است؟ ما هستیم، چون پدرمان نترسیده از پر کردن کاغذ با خطِ قورباغه ایاش. «به نام الله؛ پاسدار شهدا». بعد آخرش قلبی کشیده با تیری وسطش. یکی دو روز بعد که جواب نامه را لای شکاف دیوار پیدا کرده، رقصیده تا برسد خانه. «یار پسندید مرا...»
.
من بر خلافِ آن دیگران، مامانم را دوست دارم، چون یادم داده است عاشق باشم. چون عشق را سانسور نکرده است برایم. دوستش دارم چون دوست داشتن را یادم داده است. و او چه خوب میداند که من چه را، و که را دوست دارم... چه خوب میداند که من اگر دوست بدارم، «بد» دوست دارم. آنقدر دوست دارم که قطعن خودم را نخواهم دید. دنیا و عقبی را نخواهم دید. خوبی و خوشی را نخواهم دید. کور خواهم شد اصلا... «حبُ شی...». این کوری، خیلی وقتها قشنگ است و خواستنی. چه کسی گفته فانی شدن در عشق بد است؟ بت ساختنِ از معشوق بد است؟ زیادی عاشق بودن بد است؟... چه کسی گفته حد باید نگه داشت در دوست داشتن؟ اگر من حد نگه داشته باشم، که پارسال، همین روزها، مامانم چیزی نداشت به من بگوید... کسی را نداشت که از او مایه بگذارد برایم. کلماتی را نداشت که مرا به آنها قسم دهد. بعد از عبارتِ «یعمی و یصم»ِ حدیثی که بالاتر نوشتم، نفرمود که این بد است. که عاشق نباشید. تهدید نکرد که کور میشویم... چه اشکالی دارد کور شویم در آنچه نباید ببینیم؟ و کر شویم در آنچه نباید بشنویم...
.
بعضی وقتها لازم است پارسال همین روزها را مرور کنم. روز و شب شدنِ این روزهای سخت را به یاد بیاورم. به یاد بیاورم که مامانم با چه جزئیاتی میشناخت مرا. چقدر دقیق میدانست کدام کلمات است که آتش میزند مرا. دوست داشتنِ چه کسانی است که «یُمیت و یُحیی» میکند دلم را. اگر قصه دیگری بافته بود... اگر از آنها حرف زده بود که معمولی اند برایم... اگر از معلمها گفته بود، از دوستها گفته بود، گوش نمیکردم من. معلوم است که نمیکردم... او اما، میدانست از که بگوید. میدانست تمام آرزوهای من به که ختم میشود. میدانست من در بزرگی خودم، که هستم. دوست دارم که باشم. و اینها همه تمامن از او برمیآید... از او که خودش عاشق بودن را یادم داده است...
.
و بیش از هرزمان دیگری، احساس میکنم حالا لازم است بنویسم که عشق، روزمرگی تپش قلبها نیست. روزمرگی دوسِت دارم و اموجی قلب نیست. روزمرگی گرفتن دستها توی هم نیست. نه اینکه اینها نباشد... هست. اما اصل کار جای دیگری ست. نوشته اند که آقای پیامبر(ص) چند وقتی بعد از ازدواج دخترشان(که هرچه برایش بنویسم، کسرِ شانش است) از علی(ع) میپرسند که دخترشان چگونه همسری است برایش... علی(ع) خندیده حتمن... «نِعم العون علی طاعه الله»
.
چند وقتی است گمان میکنم من ناتوانم در دوست داشتن. احساس می کنم آرزوهایم با عشق در تناقض است. با دوستی حتی. با همه چیز حتی. نمیدانم... «زبانم دز دهان باز بسته ست».
پ.ن 1 : شاید در نوشتههای بعدی به مفهوم دقیق نوتیفیکیشن از نظر ریاضی هم پرداختیم...
پ.ن 2: آخ آخ... میکشد مرا کلمات این آهنگ... «کاشکی میشد بهت بگم چقدر صداتو دوست دارم...». افسوس که من نمیتوانم. وای بر من و بر همه چیز که نمیشود. «چقدر مثل بچگیام لالاییهات رو دوست دارم». تو رو خدا، کاشکی میشد... کاش برحسبِ اتفاق مامانم میخواند اینجا را. من ناتوانم در بیان دوست داشتن... «کاشکی رو طاقچه دلت آینه و شمعدون میشدم...». به خدا من ناتوانم در بیانش. خدا یادم نداده است این را. چه بنویسم که کلمات قاصرند... اما... می دانم که انشاالله تاریخ قاصر نیست. «دنیا اگر خوب، اگه بد... با تو برام دیدنیه...». تاریخ خواهد ماند. پس از ما، کلمات ما خواهد ماند. مگر نمانده است این همه کلمه؟ مگر سلینجر نمرد و کلماتش ماند؟ دیکنز و جلال و کامو مگر نماندند پس از رفتنشان؟ ما نیز خواهیم ماند... این کلمات روزی خوانده خواهند شد. «چادر نماز، زیر لب خدا خداتو دوست دارم...». اصلن تاریخ دیگر چیست؟ بیان بچگانه ما از زمان... نه تاریخ وجود دارد، نه زمان. حسین(ع) هم اکنون است که مهیا میشود برای شب آخر. علی(ع) هم اکنون است که آخرین نماز شبش را میخواند. من هم اکنون است که به دنیا آمدم... من هم اکنون است که قرار گرفتم میان آغوش مادرم... و او حتمن برایم خوانده است که خدا بزرگ تر است... که «اشهد ان علی...»
- ۹۹/۱۱/۱۶