تولد پدرِ امام زمانِ قشنگم خیلی مبارک باشه. خییییلی مبارک باشه :)
حالتای عجیبی دارم. یه وقتایی برمیگردم به روزای دهم. نمیدونم اون روزا چی بود اسمش، شاید جهنم. دوست ندارم فکر کنم به اون لحظات. حالا بزرگتر شده ام. قویتر. هنوز گاهی متمایل میشوم به سمت پرتگاه. اینها را مینویسم که آرامتر شوم. آدم اگر فکرهایش را بنویسد آرام میشود. نمیدانم چرا، اما دوست دارم بنویسم که من روانشناسی را دوست دارم. معلم بودن را دوست دارم. مشاور بودن را دوست دارم. بودن با بچهها، حرف زدن با آدم.هایی شبیه الان خودم را دوست دارم. دوست داشتم این (یا حتی آن) روزها کسی بود که حالم را میفهمید. امروز اتفاق عجیبی افتاد. به جای دبیرستان توی پیشدبستان وضو گرفتم. ارتفاع شیر آب خیلی پایین بود. به این فکر کردم که همان خدایی که مرا از ارتفاع آن شیرهای آب پیش دبستان، رساند به ارتفاع شیرهای آب دبیرستان، پس از این هم بزرگم میکند. همان خدایی که نمیفهمیدم و او میفهمید. نمیدانستم و او میدانست. همان خدایی که هرگاه خوابیده ام، ایستاده است بالای سرم. همان خدایی که برق چشمهای من است و شوق قلبم. چه احساس غریبی ست کسی مراقب آدم باشد، با خندههای آدم بخندد، پا به پای آدم اشک بریزد، هروقت آدم دلش تنگ میشود بغلش کند، هروقت آدم خوشحال است تبریک بگوید بهش. به نظرم بیش از این نگران بودن معنایی ندارد. همان علی کوچکی که سالهای پیش از این نگران بود در تیمکشی و گروهبندی آیا کسی به او توجه خواهد کرد یا نه، حالا نگران این است که کجا کار کند و زندگیاش را چگونه بگذارند. آدمها هرچه بیشتر غصه بخورند برای آنچه قرار است در آینده پیش بیاید، بیشتر همه چیز خراب میشود. طفل کوچکی در شکم مادرش خوابیده مگر نگران زایمان است؟ طفل کوچکی که راه نمیرود مگر نگران راه رفتنش است؟ بچه کوچکی که حرف نمیزند مگر نگران باز شدن زبانش است؟ پس ما چرا نگرانیم؟ من چرا به همه چیز فکر میکنم؟ پیش از این هم نوشته ام که المومن کالمیت فی ید الغسال. پس از این نمیخواهم نگران باشم. میخواهم مانند کودک چندماههای باشم که در شکم مادرش است. همانقدر تسلیم، همانقدر بیاختیاز، همانقدر آرام، همانقدر مطمئن.
پ.ن: حالا که اینجوری شده، فکر نکنی دوستت ندارما :) خدا جونم قلبمون رو حفظ کن تا روزی که هم تو راضی باشی، هم ما.
- ۰۰/۰۸/۲۲