گاهی احساس میکنم از آرزوهایم فاصله گرفته ام. شاید فشار با آدم همین کار را میکند. در حین فشار است که احساس میکنیم کاش همه چیز معمولی باشد. کاش کارمند خیلی سادهای باشیم. کاش هیچ برنامهای نداشته باشیم. کاش دیگر نگران نتیجه کارمان نباشیم. کاش بتوانیم صبح جمعه چند دقیقه بیشتر بخوابیم. نمیدانم. هزارتا کاش دیگر هم هست. به هرحال این کاشها آدم را مجبور میکند دست از آرزوهایش بشوید و همه چیز را ساده بگیرد. در انتظار یک زندگی "آرام". حال آنکه با نوشتن همه اینها میدانم بعد از بیدار شدن از خواب، روز فردای کنکور، بلافاصله احساس بطالت شدیدی خواهم کرد و حتمن به دنبال کاری غیر از استراحت کردن میگردم. حرف بعدی اینکه دارم آرام آرام به حقوق هم علاقهمند میشوم. هرچند که علاقه جالبی نیست و بعید است به جایی برسد. به تئاتر و سینما هم بیعلاقه نیستم. به هرحال... داشتم چه میگفتم؟ اینکه از آرزوهایم دور شده ام. باید به سوی آنها برگردم. خیلی زود.
باز همان سوالِ پاییز فصل آخر سال است که گفته بود، "چه کسی کسی شدن را انداخت توی سرمان؟"
پ.ن: امروز یک نفر گفت شکسته شده ام. شده ام؟
- ۰۰/۰۹/۱۴