حائل

-میان عاشق و معشوق هیچ حائل نیست-

حائل

-میان عاشق و معشوق هیچ حائل نیست-

کلمات کلیدی
آخرین مطالب
  • ۰۳/۰۸/۲۵
    492
  • ۰۳/۰۸/۰۷
    491
  • ۰۳/۰۷/۱۰
    490
  • ۰۳/۰۷/۰۱
    489
  • ۰۳/۰۶/۲۸
    487
  • ۰۳/۰۵/۱۰
    486
  • ۰۳/۰۳/۱۳
    485

نه که قصاب به خنجر چو سر میش ببرد

نهلد کشته خود را، کُشد، آنگاه کِشاند...

پ.ن: گاهی فکر می‌کنم چرا دارم اینجا می‌نویسم. دلیلی به ذهنم نمی‌رسد. شاید برای اینکه بخش زیادی از همه چیز اینجا ثبت شده است. 

پ.ن: پسرک کلاس هفتمی پدر و مادرش با فاصله کوتاهی فوت کرده اند. بیامرزد خدایشان. این حرف‌ها که چون درد فلانی زیاد است، ما نباید به دردهای کوچک خودمان توجه کنیم را نمی‌پسندم. هرکس به نسبت خودش متحمل رنجی است و الزامی ندارد کسی که نزدیکانش فوت کرده اند یا هرچه، بیشتر از بقیه آدم‌های دنیا درد بکشد. مدت‌ها پیش -حوالی دی و آذر ۹۸- تصمیم گرفتم روانشناس بشوم تا نگذارم کسی رنج‌هایی که من تحمل کردم را تحمل کند. هنوز که هنوز است هم کاری را نیافته ام که اینقدر ارزشمند باشد. اینکه تلاش کنی آدم‌ها کمتری -حتی یک نفر- متحمل رنج کمتری بشوند. نمی‌دانم چرا اینها را می‌نویسم، شاید چون دلم می‌خواهد آن پسرک کلاس هفتمی، با نگاه عمیق و کاپشن سرمه‌ای‌اش را بغل کنم و ساعت‌ها کنار هم گریه کنیم. گریه خاصیت عجیبی دارد. اینکه ‌می‌دانی برای چه شروع شده، اما نمی‌فهمی برای چه ادامه می‌یابد. و حتی نمی‌فهمی چه می‌شود که اشک، بند می‌آید. چندوقت پیش داشتم به مشاورمان می‌گفتم بیش از حد به آدم‌ها دقت می‌کنم و این تمرکزم را می‌گیرد. آنقدر ناخودآگاه دقت می‌کنم که آدم‌ها را از روی ریتم نفس‌ کشیدنشان از علائم نگارشی‌شان و از خیلی چیزهای دیگر بشناسم. این اذیتم می‌کند. نباید بیش از این فکرم را مشغول احساسات کنم. -انشاالله- برنامه‌م این است که بعد از امسال یک عمر درگیر احساسات خودم و بقیه باشم، لزومی ندارد این چندماه هم به این بگذرد. این هم بین خودمان باشد که به آن پسرک کوچک حسودی‌ام می‌شود، که خدا چه تنگ در آغوشش می‌گیرد شب‌ها.

پ.ن: پیش از این نیاز داشتم دوست داشته باشم. حالا فقط می‌خواهم دوست داشته شوم، حتی بدون آنکه دوست داشته باشم...

پ.ن: از درس‌ها هم هندسه فضایی را دوست دارم. حداقل باعث شده درک کنم دنیای اطرافم سه بعدی ست. و اینکه درک کنم تقریبن همه مواقع در دنیای تخیلی خودم زندگی می‌کنم، نه در دنیای واقعی.

حرف آخر امشب هم، نمی‌دانم چرا بیخیال دو ساعت عمومیِ آخر شبم شدم و رفتم تولد پسرخاله‌ام. شاید فقط برای اینکه دوستش دارم. این هم اینجا بماند به یادگار تا شاید یک روز که تشنه‌ی دوست داشته شدن بود، بخواندش.

  • ۰۰/۰۹/۱۶
  • mosafer ‌‌‌‌‌