قبل از آنکه بگویم روی دیوارش چه نوشته بود، باید بگویم آن روز که رفتم حیاط، آنقدر فضایش را دوست داشتم که دلم میخواست بگویم: "میشه من از فردای کنکورم بیام همش اینجا باشم؟". حیف که رابطهمان -هنوز- طوری نبود که بخواهم همچین چیزی بگویم. انشاالله یک روزی باشد. بگذریم... روی دیوار آنجا نوشته بود که "خانه" برای هرکس مفهوم متفاوتی دارد و این واژه به یک فضای چندمتری در یک آپارتمان محدود نمیشود. خانه میتواند یک نفر، یک فضا یا هرچیز دیگر باشد. جمله پایانی تابلو این بود: "خانه آنجاست که تویی". بگذریم... امروز به این نتیجه رسیدم که خانه برای من اینجاست. با تمام جزئیاتش. حتی تمام آدمهایش. برای منِ خسته از همه آدمها و جو مزخرف مدرسه، اینجا بی شباهت به بهشت نیست. خندهی رو لب آدمها. اینکه همه از اینجا بودنمان هدفی غیر از کنکور و دانشگاه و پول در آوردن و ... داریم، خیلی قشنگ است. اینکه اینجا میشود راحت از خدا حرف زد، راحت به جای "خدافظ"، "یا علی" گفت و خیلی چیزهای دیگر، دارایی ارزشمندی ست که اینجا دارم. داشتهای که این در و دیوار را بیش از پیش به خانه شبیه میکند. خانهای با دقیقن یک پدر. یک آرزو. آن روزها که مشهد میرفتیم، انگار تعداد زیادی خواهر و برادر بودیم که رفته ایم دیدن پدرمان. رفته ایم تا دستجمعی صدایش کنیم، که حتی اگر از یکیمان ناراحت است به خاطر بقیه از او بگذرد. تعلق خاطر من به اینجا انگار بیشتر از این حرفهاست... ما اینجا ظهرهای عاشورا با هم مرده ایم، شبهای نیمه شعبان تا آنجا که میشده خوشحال بوده ایم و تمام روزها و شبهای مشهد با هم زندگی کرده ایم. یک نفر چندوقت قبل میگفت چه لحظههایی ست که حاضری دوباره برایشان زندگی کنی؟ بیشک همین لحظهها. هرلحظهای که با آنها بوده ام...
پ.ن: یک نفر -نه از اینجا، از همان جو مزخرف مدرسه- چندوقت قبل میگفت در این چندوقتی که قبل از تمام شدن دبیرستان داریم، دوست باشیم و از این حرفها. پرسیدم چرا؟ و در کمال ناباوری جواب داد: "تو پنجتا دوست داشته باشی بهتره یا شیش تا؟" انگار که آدمها خودکارند یا مثلن لباس...
پ.ن: امروز با آقای ا.ش ناهار خوردم. یا در واقع ناهار آقای ا.ش را با هم خوردیم. این هم بماند به یادگار که آدمهای خوب هنوز وجود دارند.
- ۰۰/۱۰/۰۹