امروز حوالی ساعت ۸، وقتی چند تست پشت سر هم فیزیک را غلط زده بودم، با عصبانیت مدرسه را ترک کردم. سر کوچه خانوادهای سه نفره با خوشحالیای غیرطبیعی قدم میزدند. دختر ۹ ۱۰ سالهشان که کاپشن سفیدی پوشیده بود، بالا پایین میپرید و لی لی عرض کوچه را طی کرد. شاید اولین بار بود که دوست داشتم کس دیگری به جز خودم باشم...
پ.ن: آیا خوشبختی همین قدم زدن سه نفره است در کوچهای تاریک و خلوت یا خوشبختی رنج فزایندهای ست به خود برای آنکه تاثیری داشته باشیم توی دنیا؟ نمیدانم... هرچند که اینها هم الزامن نافیِ هم نیستند.
- ۰۱/۰۱/۰۵