خرم آن روز،
کزین مرحله،
بربندم بار،
وز سرِ کوی،
تو،
پرسند رفیقان،
خبرم؛
پ.ن: بالاخره آن دفتر را گرفتم. صفحه آخرش نوشته بود "یا امیرالمونین... پسر گل و عزیزم، ... ، را مدد کنید". وای خدا... من چقدر دوست دارم این آدم باشم. دقیقن خود خودش. ولی نمیشود. نمیتوانم. من واقعن نمیتوانم آدمهایی که دوست دارم بشوم. وقتم را دارم تلف چه میکنم؟ من نه او میشوم، نه قاضی شوم، نه سیدعلی نجفی میشوم، نه هیچکس دیگری. من پسر کوچکی هستم که حتی توانایی کنترل احساسش هم ندارد. پسر کوچکی که هیچکاری نمیتواند بکند. من حتی حال خودم را هم نمیتوانم خوب کنم. واقعن دارم وقتم را تلف چه میکنم؟ کاش همه چیز طور دیگری بود. کاش جای خودم توی دنیا را پیدا کرده بودم. کاش میدانستم آمدنم بهر چه بود. الان به نظر میرسد فقط برای غصه خوردن آمده باشم. برای دیوانه شدن از دست خودم. از دست ذهنم. دلم سالها خوابیدن میخواهد. نه خوابیدنهای الانم که مرز بین خواب و بیداری مشخص نیست. که ذهنم با همه قدرت بیدار است اما جسمم خوابیده. دارم دیوانه میشوم...
پ.ن: فکر کنم شصت و یکی دو روز تا کنکور. واقعن دیگه نتیجهش به درک. فقط تموم شه.
پ.ن: شب قدر به این فکر کردم که اگر خدا چیزهایی که شب قدرهای قبلی خواسته بودم را داده بود، در آنها متوقف میشدم. حتمن میشدم. و هرگز آدم الان نبودم...
- ۰۱/۰۲/۰۸