اگر همین الان کسی دستش را بگذارد وسط سینهام، دستش را بلند میکنم و میگذارمش کمی پایینتر از قلبم. همانجا که احساس میکنم دردی پنهان شده است. بعد میپرسم که آیا داغ نیست؟ آیا دستش نمیسوزد؟ من میدانم که این درد برای چیست... درد اشارهای است به گذشته و ترسی است از آینده. این روزها هروقت دوستهای سالهای قبل را میبینم که مدتهاست حرفی نزده ایم، درد از جایی پایینتر از قلبم تا سرم تیر میکشد. دوست ندارم با آدم ها حرف مشترکی نداشته باشم به جز خاطراتمان. کاش میدانستم بقیه از مرور خاطرات لذت می برند یا آنها هم مثل من عذاب میکشند. گاهی دوست دارم آیندهای وجود داشته باشد. امیدی. حرف مشترک دیگری. من دیوانه میشوم وقتی آدمها جزئیاتی از سالها قبل را به یاد میآورند که قاعدتن باید فراموش میشده. جزئیات کلمات را. حالات صورت را. خنده ها را. چشم ها را. حسها را. و اینجاست که دوست دارم آیندهای وجود داشته باشد. آیندهای که جزئیات امروز را به یاد داشته باشد...
گاهی دوست دارم آیندهای وجود داشته باشد و چون -به یقین- ندارد، از مرور گذشته بیزارم. به جهنم که شش هفت سال پیش چه شده. به جهنم که ما چه کسانی بودیم. چه گفتیم. چه کار کردیم. به چه خندیدیم. از چه گریه کردیم. دوست داشتم بتوانم درباره آینده هم همین را بگویم. بگویم به جهنم که در آینده چه میشود بین ما. اما نمیتوانم... نه می توانم آیندهای بسازم نه میتوانم تمام گذشته را تخریب کنم. برزخی ست مایل به جهنم...
گاهی دوست دارم آیندهای وجود داشته باشد. نه برای تکرار گذشته، که برای رقم زدن شکلی دیگر از زندگی. مدل دیگری از پیش هم بودن. مدل دیگری از دوست بودن. مدل دیگری از دوست داشتن. کاش میتوانستم آینده را آنطور که دوست دارم رقم بزنم. اما حیف که نه حوصلهاش را دارم نه توانش را...
خدای قشنگم... گاهی دوست دارم آیندهای وجود داشته باشد...
پ.ن: پستهایی که اول امسال از حالت نمایش خارجشان کرده بودم به حالت قبل برگرداندم. نمیدانم خواندن دوبارهشان چه سطحی از درد را القا کند، ولی تجربه قشنگی است به هرحال. درست مثل فشردن ناخن نیمه بلند وسط لثه پایین...
پ.ن: خدای قشنگم... من بعد از چندساعت حرف زدن، بعد از چند ساعت شاید اشک ریختن، شاید دعوا کردن، شاید خندیدن، نمیدانم بعد از چندساعت چی. اصلن نمیدانم آن چندساعت چگونه گذشت. نمیدانم چه گفتیم... فقط میدانم که قبل از آن داشتم میمردم. بغض هرلحظه میتوانست خفهام کند. بعد از یکی دوسال درس خواندن واقعن دلم نمیخواست آنطور کنکورم را بدهم که دادم. اما بعد از آن چندساعت... خدای من... عمیقن خوشحال بودم. خیلی زیاد. نتیجه کنکور را از خودم کندم. از تو کندم. از رابطه بین من و تو کندم... به جهنم که چه می شود. واقعن به جهنم...
- ۰۱/۰۴/۱۴