حائل

-میان عاشق و معشوق هیچ حائل نیست-

حائل

-میان عاشق و معشوق هیچ حائل نیست-

کلمات کلیدی
آخرین مطالب
  • ۰۳/۰۸/۲۵
    492
  • ۰۳/۰۸/۰۷
    491
  • ۰۳/۰۷/۱۰
    490
  • ۰۳/۰۷/۰۱
    489
  • ۰۳/۰۶/۲۸
    487
  • ۰۳/۰۵/۱۰
    486
  • ۰۳/۰۳/۱۳
    485
  • ۰۳/۰۲/۳۱
    483

یادم نیست آزمون چندم گزینه دو بود اما دیشبش باران باریده بود به هرحال. شاید جمع بندی نیسمال اول بود. سه نفر بودیم. بعد از آزمون، بی‌مقصد و خسته راه افتادیم. مقصدی نداشتیم. نمی‌دانم چند دقیقه بعد رسیدیم به خانه ا.پ. نزدیک نبود خانه‌شان به هرحال. خداحافظی کرد و رفت. ما به حرکت ادامه دادیم. کنار گارد ریل‌های اتوبان. اسمش را نمی‌شد گذاشت «پیاده رو». حتی آنقدر جا نداشت که دو نفر کنار هم از آن رد شوند. من جلو می‌رفتم. مقصدی نداشتیم. رسیدیم به کوچه‌ای که عملن بازار بود. همه جور مغازه‌ای داشت... ماهی فروشی. قصابی. لباس فروشی. وسایل تولد فروشی. املاک. بقالی. میوه فروشی. اسباب بازی فروشی. تا آن زمان چنین کوچه‌ای ندیده بودم. کوچه را رد کردیم. ترجیح می‌دادم درباره تعجب‌مان از وجود چنین کوچه‌ای صحبت کنیم، یا حتی درباره آزمون، اما موضوع بحث عوض شد. بدون اینکه من بخواهم. تقریبن رسیده بودیم آخر کوچه. نزدیک یک پل هوایی که می‌خواستیم از رویش رد شویم. شاید هم نمی‌خواستیم. یادم نیست. ا.د گفت از روزی می‌ترسد که آنچه را داریم از دست بدهیم. جریان زندگی ما را -مثل خیلی آدم‌های دیگر- آنجا که دوست دارد ببرد و ما خیلی دیر، آنوقت که دیگر زمانی برای جبران نمانده، بفهمیم که همه چیز را از دست داده ایم... راست می‌گفت! هرچند من آن موقع حرف‌هایش را قبول نداشتم. نگاه من به همه چیز خیلی آرمانی است. بیشتر از مقداری که باید باشد.

ا.د می گفت بعد از کنکور همه ما رشته‌ای را انتخاب می‌کنیم که احتمال دارد پول بیشتری از آن درآوریم. توی دانشگاه، خوب درس می‌خوانیم تا پول بیشتری درآوریم. تا در چشم دنیا، در نگاه آدم‌ها «موفق‌تر» شویم. به زودی شغلی را انتخاب می‌کنیم که منفعت مادی بیشتری ایجاد کند. بعد ازدواج می‌کنیم که روند موفقیت‌مان ادامه یابد. که خوشی و راحتی‌مان بیشتر شود. بعد بچه‌دار می‌شویم. و در همه این اتفاقات «درگیر» شده ایم. درگیر کنکور. درگیر انتخاب رشته. درگیر دانشگاه. درگیر کار. درگیر ازدواج. درگیر بچه. در همه این اتفاقات یادمان می‌رود که هر لحظه بخوانیم «از کجا آمده ام؟». قبل از هر کدامِ این اتفاقات یادمان می‌رود که بپرسیم «آمدنم بهر چه بود؟». بعد از هراتفاق از خودمان نمی‌پرسیم «به کجا می‌روم آخر». و البته خیلی زود فراموش می‌کنیم که وطن ما از اول اینجا نبوده. فراموش می‌کنیم که زل بزنیم به آسمان «ننمایی وطنم؟».

این سرونوشت غمگین هنوز برای من رخ نداده است. هنوز چند صباحی مانده تا «درگیر» زندگی شوم. کاش خدا نخواهد که اینطور شوم... کاش آرزوها و فکرهای الانم همیشه بمانند برایم... کاش به زندگی نبازم... 

بیا که قصر امل سخت سست بنیاد است

بیار باده که بنیاد عمر بر بادست

غلام همت آنم که زیر چرخ کبود

ز «هرچه» رنگ تعلق پذیر آزاد است

که ای بلندنظر شاهباز سدره‌نشین

نشیمن تو نه این کنج محنت آباد است

تو را ز کنگره عرش می‌زنند صفیر

ندانمت که در این دامگه چه افتاده ست

مجو درستی عهد از جهان سست نهاد

که این عجوزه عروس هزارداماد است...

پ.ن: اینها را به این بهانه نوشتم که قرار شد یک‌شنبه بروم آنجا صحبت کنیم. این اولین تجربه است. می‌خواستم یادم نرود هدف از همه این بازی‌ها چه بوده...

پ.ن: شاید هم به این بهانه که امروز در آن کلاس اذیت شدم. نباید یادم برود آمدنم بهر چه بود. حالا هرچه هم که می‌خواهد بشود. هرکس هرچه هم دوست داشت بگوید...

  • ۰۱/۰۴/۲۰
  • mosafer ‌‌‌‌‌