میدانی، از یک جنبه اینکه تو همه چیز را میدانی ترسناک است. آنچه از ذهنم به دلم می رسد و آنچه در دلم جوانه میزند و ذهنم را تصرف میکند... ترسناک است که دانه دانه گناههای من را میدانی. حتی آنها که خودم نمیدانم، آنها که خودم یادم نیست را هم میدانی. برخلاف بقیه آدمها اینکه چقدر سیاهم را میدانی. اینکه چقدر ظاهر و باطنم فرق میکند. اینکه چقدر عقبم. اینکه چقدر سر چیزهای الکی گیر داده ام. اینکه چقدر خودم را حائلی کرده ام میان خودم و خدا. از جنبه دیگر اما... خوشحالم که تو همه چیز را میدانی. خوشحالم که میدانی چقدر دوستت دارم. خوشحالم که میدانی گناه چقدر تلخ بوده برای من. خوشحالم که میدانی حواسم نبوده وقتی گناه گرده ام. میدانی که هیچوقت نخواسته ام برای خدا پررو بازی درآورم. خوشحالم که همه چیز را میدانی عزیز دلم...
.
گاهی به خودم که نگاه میکنم میفهمم بزرگ شده ام. میفهمم آدم چندسال پیش نیستم. میفهمم دیگر پسر کوچکی نیستم که اشتیاق مشهد آمدنش پارک آبی است. دیگر پسر کوچکی نیستم که وقتی میآید مشهد از مامانش قول میگیرد چند وعده بیرون غذا بخورند. میدانی، من وقتی اینجایم نه یادم میآید گشنه ام، نه یادم میآید تشنه ام، نه یادم میآید ساعت چند است... من وقتی اینجایم خودم را در تو گم میکنم. نمیفهمم باید چکار کنم... از این صحن به آن یکی، از این رواق به آن یکی میروم. چندخطی از این دعا، چندخطی از آن یکی، چند دقیقهای از فلان فایل، از فلان آهنگ، از فلان مداحی، اما نه... وقتی اینجایم دوست دارم حرف بزنم. درباره همه چیز. دوست دارم غر بزنم. دوست دارم گریه کنم. میدانی، برای تو لازم نیست "توضیح" بدهم...
- ۰۱/۰۴/۲۱