دوست نداشتم اینجا حرف سیاسی بزنم. خیلی وقت است اینجور حرفها و بحثها را باعث رشد نمیدانم... اما این عکس واقعن حالم را بد کرد. دوست داشتم ساعتها بنشینم و برایش گریه کنم. برایشان گریه کنم. من که هنوز خیلی از روزهای راهنماییام نگذشته، میفهمم چه ارادهای و چه شوقی در دل این بچهها موج میزند. احساس میکنند توانستهاند آرمانها و عقایدشان را عملی کنند. احساس میکنند بزرگ شدهاند. جدی گرفته شدهاند. حتی اگر روحیههایشان شبیه من باشد، شاید احساس کنند ایستادهاند توی کربلا. که همان کُلُ ارض و از این حرفها. حتی شاید احساس کنند ایستادهاند به یاری امام زمانشان.
این احساساتِ غلط نتیجه تصویری است که ما به غلط از امام زمان نشان دادهایم. نه فقط به این بچهها که به همه دنیا. تصویری که با سرود سلام فرمانده ساختیم. آن روزها کنکور داشتم و ننوشتم که کلمات این شعر چقدر آزاردهنده است. چقدر جهل و نفهمی میخواهد که "امام" را "فرمانده" خطاب کنی. چقدر جهل میخواهد در دنیایی که همه ادیان و دولتها و آدمها از محبت صحبت میکنند، ما از جنگ صحبت کنیم. از فرماندهای صحبت کنیم که لابد اسحلهای در دست دارد، ردیفی از تیر به دوش انداخته و چند نارنجک به کمر بسته. شبیه طالبان. شبیه داعش. یا مثلن در جای دیگری از شعر که میگفت "سردارت میشم". یعنی چی؟ مگر امام زمان سردار میخواهد؟ مگر امام فرمانده جنگی ست که چند ردیف سردار و سرهنگ و سرباز بخواهد؟
با این تصویر، بدیهی ست که بچهها فکر کنند برای کمک به چنین فرماندهای، باید باتوم داشت. باید سپر در دست گرفت و لباس نظامی پوشید. باید اگر لازم شد، کسی را کتک زد. کسی را بازداشت کرد، به سمت کسی گاز اشکآور پرتاب کرد و حتی کسی را کشت. همه اینها برای کمک به یک فرمانده جنگی لازم است.
من مدتهاست باور دارم که امام زمانی که بخواهد بجنگد، فرقی با هیتلر ندارد. فرقی با ابوبکر بغدادی ندارد. و مدتهاست فکر کردهام من چه میتوانم بکنم برای پاک شدن این تصویر از امام زمان؟ چه میتوانم بکنم که کسی امام را با فرمانده اشتباه نگیرد. آنچه به ذهنم رسیده، مهربان بودن است. لبخند زدن به هر کودکی که در خیابان میبینم. تذکر ندادن به دیگران. غر نزدن. بحث نکردن.
-عجل لفرج خلیفتک الرحمن-
- ۰۱/۰۷/۰۸