استاد همیشه موقع شروع کلاسهایش میگفت: «کی نسبحک کثیرا و نذکرک کثیرا» و سهشنبه برای من نه شروع یک کلاس، که شروع یک مسیر بود. وقتی اولین بار به عنوان معلم وارد مدرسه شدم، واقعن روی زمین نبودم. احساس عجیبی که «جدن؟! این شوخی نیست؟ خواب نیست؟». نمیفهمم چرا اینقدر ذوق داشتم و حتی دارم...
مدیریت کلاس از چیزی که قبلش فکر میکردم، خیلی سختتر بود. باید همزمان در نظر میگرفتم که کلاس جلو برود، بچهها حوصلهشان سر نرود، خوش بگذرد، وقت تلف نشود، روی تخته بزرگ بنویسم، شکلها صاف و قشنگ باشند، با اطلاعات دانشآموز آن پایه حرف بزنم، آدم جالبی به نظر برسم، نه خیلی بداخلاق باشم نه خیلی مسخره، نه آنقدرها تحویلشان بگیرم نه آنقدرها بیتوجه باشم و nتا چیز دیگر، nتا! بدتر این بود که به جز رتبه کنکور، چیزی نداشتم که اول جلسه با آن از خودم تعریف کنم. نمیشد بگویم 10 سال است که دارم این درس را تدریس میکنم. نمیشد بگویم من چقدر معلم خفنی ام و از سال بالاییهایتان بپرسید و اینها. حتی توصیهای هم برایشان نداشتم! از این حرفهای جلسه اول سال که همه میزنند، ذرهای بلد نبودم. همه اینها به کنار، چهرهام کاملن طوری بود که اگر به عنوان معلم وارد نشده بودم، قطعن یکی از دانشآموزان کلاس حسابم میکردند. که البته همینطور هم بود کمابیش...
با همه اینها، آن 6 ساعت سر کلاس، بهشت بود. خیلی خوش گذشت (حداقل به من!). دوست نداشتم تمام شود. میخواستم آن لحظات، ممتد و بدون انقطاع در همه زندگیِ بعد از این، جاری شود.
نمیدانم... هنوز اینقدر ذوق دارم که نمیتوانم دقیقن بنویسم چه شد و چه کردم. باشد روزها و هفتهها و ماهها و سالهای(؟) بعد...
پ.ن: با تشکر ویژه از آقایان م.ن و ا.ش و ر.م. جبران کنم واسشون ایشالا :)
- ۰۱/۰۷/۱۴