حائل

-میان عاشق و معشوق هیچ حائل نیست-

حائل

-میان عاشق و معشوق هیچ حائل نیست-

کلمات کلیدی
آخرین مطالب
  • ۰۳/۰۸/۲۵
    492
  • ۰۳/۰۸/۰۷
    491
  • ۰۳/۰۷/۱۰
    490
  • ۰۳/۰۷/۰۱
    489
  • ۰۳/۰۶/۲۸
    487
  • ۰۳/۰۵/۱۰
    486
  • ۰۳/۰۳/۱۳
    485
  • ۰۳/۰۲/۳۱
    483

ن. دیروز فوت کرد. با اینکه نسبتش به من چندان نزدیک نیست، اما نزدیک‌ترین کسی ست که فوت کردنش را دیده‌ام. مرگ احساس عجیبی دارد. «سعادت» از آن هم عجیب‌تر است. آدم باید در چه نقطه‌ای ایستاده باشد که خوشبخت محسوب شود؟ اصلن چه کسی باید آدم را خوشبخت محسوب کند؟ خودش؟ دیگران؟ خدا؟ اینها نافی هم نیستند. در یک راستا هم نیستند خیلی وقت‌ها. نمی‌دانم... چندماه پیش، وقتی اولین بار تنها سوار هواپیما شده بودم، پشت سری‌ام پیرزنی بود با سن زیاد و از کار افتاده. نمی‌دانم چرا، اما احساس کردم دوست ندارم سال‌ها بعد شبیه او باشم. راستش دوست دارم قبل از آنکه ناتوان شوم، قبل از آنکه برای دیگران مزاحمتی ایجاد کنم، بمیرم. حتی دوست ندارم زمانی را به زور دستگاه و بیمارستان زنده بمانم. مرگ واقعن احساس عجیبی دارد. 

گاهی به این فکر می‌کنم که آدم‌ها لحظات آخر چه احساسی دارند. به چه فکر می‌کنند. حقیقت دارد که در چند لحظه تمام عمرشان را می‌بینند؟ آن موقع چه احساسی دارند؟ درباره لحظاتی که غمگین بوده‌اند، لحظاتی که گریه کرده‌اند، لحظاتی که دعوا کرده‌اند، لحظاتی که قهر کرده‌اند، لحظاتی که داد زده‌اند، لحظاتی که عصبانی بوده‌اند، چه احساسی دارند؟ به روزها و ساعت‌های بسیاری که تلف کرده‌اند چطور؟ به وقت‌هایی که گذاشته بودند برای رابطه‌ای که در نهایت از دست رفته. وقت‌هایی که گذاشته بودند برای خواندن درس‌هایی که هیچ‌وقت به دردشان نخورده. وقت‌هایی که گذاشته بودند برای فیلم‌ها و کتاب‌های بی‌ارزش. وقت‌هایی که گذاشته بودند برای حرف زدن‌های بیخودی که نه ارزشی داشته نه لذتی. به وقت‌های بی‌حوصلگی‌شان چه احساسی دارند؟ از طرف دیگر، به وقت‌های خوششان چه احساسی دارند؟ دوست دارند شیرینی آن لحظه‌ها را دوباره بچشند؟ دوست دارند مزه خنده‌ها، آغوش‌ها و خوشحالی‌ها باز بیاید زیر زبانشان؟ به این فکر می‌کنند که شاید نمیرند و باز بتوانند ادامه بدهند؟ 

این یکی دو روز به این فکر کرده‌ام که دستیابی به سعادت، در هر معنایی که به کار رود، قبلن، راحت‌تر از الان به دست می‌آمده. به ن. فکر می‌کنم. به اینکه احتمالن روزهای کودکی‌اش را به دویدن میان خانه و کوچه گذرانده. بعد که کمی بزرگ‌تر شده، دیگر مانده توی خانه کنار مادرش. آشپزی یاد گرفته. خیاطی. بچه‌داری. نظافت خانه. ظرف و میوه شستن و صدتا چیز دیگر. بعد ازدواج کرده. شوهرش لابد شب‌ها که برمی‌گشته خانه، با هم شام می‌خوردند. بعد هم لابد چای و قلیان و خواب. فردایش همینطور. همینطور و همینطور و همینطور. بلا انقطاع. لابد آخر هفته‌ها وسایلشان را می‌گذاشتند توی سبد و راه می‌افتادند کوهی، دشتی، جایی. حرف می‌زدند و می‌خندیدند و بازی بچه ها را نگاه می‌کردند. چه زندگی خوشی... و برای آخرت هم، نمازهایش را خوانده. گناه هم که آخرش چند بار غیبت زن‌های فامیل بوده. حج عمره را هم که اصلن با هم رفتیم. کربلا هم با هم رفتیم. پول زیادی هم نداشته اصلن که بخواهد حلال باشد یا حرام. حجابش را هم که حتی جلوی محارم نگه می‌داشته. خدا هم چه چیز دیگری می‌خواهد مگر؟ لابد الان گوشه‌ای از بهشت نشسته. راحت و بی‌دغدغه. آلزایمر سال‌های آخرش هم خوب شده. راحت هم حرف می‌زند. راحت می‌خندد. نمی‌دانم... سعادت در هر معنایی، برای او راحت‌تر از ما بوده. زندگی برایش راحت‌تر از ما بوده.

پ.ن: 

با همیشه،

موندن، 

وقتی که، 

هیچی، 

موندنی نیست؛

پ.ن: مهر تمام شد و اینقدر حالم بود این چند هفته که حتی یک کلمه از پاییز ننوشتم. خدا رحم کند به ما. به قول شاملو، «برای تو، برای چشم‌هایت، برای من، برای دردهایم، برای ما، برای این‌همه تنهایی، ای کاش خدا کاری کند»

  • ۰۱/۰۸/۰۲
  • mosafer ‌‌‌‌‌