هو الحبیب
آدمها عاشق که میشوند به عرفان هم روی میآوردند. مثلا من پسری را میشناسم که از وقتی عاشق شد، بعد از هرنماز عشا میرود سجده. بلند که میشود نور لامپ در خیسی چشمانش تلالو عجیبی دارد. یک بار که صحبت میکردیم، پرسیدم : «تو اینهمه میری سجده چی میگی به خدا؟» خندید. «بهش قول میدم». خیره نگاهش کردم. گفتم : «قبلنا اینقدر عارف نبودیا». دوباره خندید. «قول میدم که هیچی حواسمو ازش پرت نکنه». نوبت من بود که بخندم. «یعنی تو نمازات اصلا "بهش" فکر نمیکنی دیگه، نه؟». میخواست با مشت بزند روی شانهام؛ جاخالی دادم. «تو سجده به خدا میگم که آدما و چیزای دیگه عمرا نمیتونن اونو ازم بگیرن.» بعد گفت : «فداش میکنم همه چیو...»
گفتم که. آدم ها عاشق که میشوند، به عرفان هم روی میآورند. بعد از هربار که دست هم را محکم میگیرند، یا مثلا هربار که دربند را تا جایی که میشود می روند بالا، زود عذاب وجدان میگیرند. به خانه که میرسند؛ میروند سجده؛ طولانی و عمیق. پر از قولهای ناگسستنی. قربانی کردن تپش قلب برای خدا؛ با هزار شرط البته. «خدایا اگه این عشق به صلاح ما نیست، به صلاحمون کُنِش». «اگه دیگه هییییچ راهی نداره که درست شه، یه بهترشو واسمون جایگزین کن قبل گرفتنش». «خدایا اگه این عشق ما رو ازت دور میکنه، یه چیزیم بذار تو راهمون که جبران کنه، نزدیک شیم بهت». «خدا یعنی اگه هیچ جوره راهی نداره که این عشق رابطه ما رو با تو خراب نکنه، خب باشه ...». جمله آخر را هم کامل نمیکنند. با چشمانی خیس بلند میشوند، یا علی میگویند و صدای بابا میچرخد توی سرشان که میگوید : «خدا کریمه ...»
ما غالبا به این سبک عاشق میشویم و اینگونه آن را با خدایمان تطبیق میدهیم. ولی کربلا جای اما و اگر نیست. جای جملات نیمه کاره نیست. جای قربانی کردن است؛ جای "سه طلاقه".
.
ما بازو در بازوی همدیگر در صفی به حفاظت حسین(ع) در رژهای دورهای، هر آنچه داریم را فدا میکنیم. «بابی انت و امی». نه اینکه یواشکی، در واپسین ساعت شب، با صدایی که برای نماز ظهر هم کم است و با هزار قید و شرط، که فداکردنی تمام و کمال. ایستاده کنار بابا و مامان. «بابی انت و امی». من تمام درد یتیم شدن را میخرم برای تو عزیز من. و میدانم چه دردی دارد بابا و مامان نداشتن. که از آن به بعد هیچ وقت نخواهم توانست شمارهای را از حفظ بگیرم، بخندم و بگویم : «مامان داری میآی خونه می شه یه کمم شیرینی بخری؟». میدانم از آن به بعد هیچ وقت نخواهم توانست شب به بابا بگویم: «پیر شدم تو قرنطینه. بریم یه دوری بزنیم این اطراف؟». میدانم اگر آنها نباشند، دیگر نمی توانم خودم را پیش کسی لوس کنم؛ نمیتوانم سرم را بگذارم روی پای مامان و بگویم: «حوصلهم سر رفت اینقدر فاینال خوندم» و او دستش را بکشد روی سرم «وا. تو که بلدی همشو. اینقدر خوندن نداره.». میدانم از آن بعد هیچ کس نخواهد بود تا نازم را بکشد غذایی که دوست ندارم بخورم. هیچ کس به خاطر من گریهاش نمیگیرد. هیچ کس زندگیاش را به خاطر من تعطیل نمیکند. هیچ کس برایش مهم نیست من در مهمانی چه لباسی میپوشم. هیچ کس سرِکار به این فکر نمیکند که من در خانه گشنهام است. هیچ کس از نگرانی برای من تب نمیکند. هیچ کس برایش مهم نیست من فردا قرار است در این دنیا چهکار کنم. هیچ کس وسط درس خواندن برایم چیزی نمیآورد که بخورم تا قند خونم نیفتد. من اینها را میدانم. تمامش را. و به مراتب سختتر از این خواهد بود درد یتیمی. ولی نمیدانم چطوری میشود که وقتی اینها میآید توی سرم، بلندتر از قبل فریاد میزنم : «بابی انت و امی ...»
- ۹۹/۰۶/۰۲