حائل

-میان عاشق و معشوق هیچ حائل نیست-

حائل

-میان عاشق و معشوق هیچ حائل نیست-

کلمات کلیدی
آخرین مطالب
  • ۰۳/۰۸/۲۵
    492
  • ۰۳/۰۸/۰۷
    491
  • ۰۳/۰۷/۱۰
    490
  • ۰۳/۰۷/۰۱
    489
  • ۰۳/۰۶/۲۸
    487
  • ۰۳/۰۵/۱۰
    486
  • ۰۳/۰۳/۱۳
    485
  • ۰۳/۰۲/۳۱
    483

امروز بدون قصد قبلی و ناخواسته، وارد یکی از این مراسم‌های عیدالزهرا (عمرکشون) شدم. وقتی این قسمت از مراسم و خواندن شعرهایش شروع شد، چند دقیقه طول کشید تا اصلن بفهمم چه خبر است و دارد چه اتفاقی می‌افتد. دوتا بحث مختلف درباره چنین برنامه‌هایی دارم...

اول درباره اصل لعن کردن و برائت که درست و لازم اند. البته فکر می‌کنم در این موضوع خیلی چیزها باید رعایت شود. مثلن اینکه معدود روزهایی در سال به برائت اختصاص دارد. چند روز فاطمیه. چند روز محرم. بقیه سال برای تولی و محبت است. یا مثلن اینکه لعن اول باید به خودمان برگردد. یعنی لعن و نفرین کردن آدمی که قرن‌ها پیش زندگی می‌کرده، هیچ مشکلی را حل نمی‌کند. اگر عمر را لعن می‌کنیم، در وهله باید اخلاق عمری را در خودمان لعن کنیم. خشونتِ عمر را در خودمان لعن کنیم. بداخلاقی عمر را در خودمان لعن کنیم. بی‌ادبی عمر را در خودمان لعن کنیم. اگر عثمان را لعن می‌کنیم، اول باید خوی عثمان را در خودمان لعن کنیم. حب ثروت را در خودمان لعن کنیم. حب جاه. حب مقام. حب مدح. با این نگاه، لعن کردن نه تنها هیچ عیبی ندارد که خیلی هم لازم است. اما با غیر از این نگاه، لعن کردن آدمی از گذشتگان جدن مفید به نظر نمی‌رسد...

دوم اینکه برای دین، جهل دینداران خیلی خطرناک‌تر است تا کارهای دشمنان دین. واقعن چه معنایی دارد که چند نفر دور هم جمع شوند، از لعن هم بگذرند و شروع کنند به فحش دادن؟ حالا هرچند که مخاطب فحش آدم بدی باشد. هرچند که مسیر دین را عوض کرده باشد. هرچند که برنامه پیامبر را خراب کرده باشد. (که همین هم هست. یک بار دوستی می‌گفت هرگناهی که بعد از آن روزها در عالم انجام شده، یک‌جوری به این دونفر هم برمی‌گردد) اینها دلیل می‌شود که بتوانیم فحش بدهیم؟ به خودش، مادرش، پدرش، حتی مادربزرگش! واقعن به چنین مراسمی «سِر اهل بیت» اطلاق می‌شود؟ یعنی امام علیِ کلماتِ نهج‌البلاغه، وقتی به سر می‌رفته چنین حرف‌هایی می‌زده؟ چنین شعرهایی می‌خوانده؟ حقیقتن محال است. آنچه این مراسم را حتی منفورتر می‌کند، حضور بچه‌ها در آن است. یعنی پدرها و مادرهایشان نمی‌فهمند دنیای الان به اندازه کافی فحش و محتوای جنسی دارد و لازم نیست بچه‌ها در چنین مراسمی حاضر شوند؟ 

حرف دیگری که به ذهنم می‌رسد، اهمیت دادن بیش از حد به «مداح» و «مداحی» است. اصل در یک مراسم روضه، یا مراسم جشن، یا هر مراسم دیگری، یاد گرفتن است. اصل این است که آدمی که وارد می‌شود، آدمی که خارج می‌شود، نباشد. فرق کرده باشد. این هدف حداقل برای من با مداحیِ خالی محقق نمی‌شود. با بالا و پایین پریدنِ بدون درک محقق نمی‌شود. با زدن مداوم دست روی سینه محقق نمی‌شود. پشت تک‌تک اینها باید فکر باشد. هدف باشد. این روزها، آدم‌هایی را می‌بینم که می‌روند فلان مجلس، چون فلان آدم قرار است مداحی کند. نمی‌فهمم. واقعن نمی‌فهمم. حتی بدتر اینکه بچه‌ها را هم به سمت مداحی سوق می‌دهند. تشویقش می‌کنند که بخواند، بدون اینکه بفهمد شعرِ روی کاغذش یعنی چی اصلن...

باز همان حرف اول، که جهل ما خیلی خطرناک‌تر است تا دشمنی بقیه...

  • mosafer ‌‌‌‌‌

استاد همیشه موقع شروع کلاس‌هایش می‌گفت: «کی نسبحک کثیرا و نذکرک کثیرا» و سه‌شنبه برای من نه شروع یک کلاس، که شروع یک مسیر بود. وقتی اولین بار به عنوان معلم وارد مدرسه شدم، واقعن روی زمین نبودم. احساس عجیبی که «جدن؟! این شوخی نیست؟ خواب نیست؟». نمی‌فهمم چرا اینقدر ذوق داشتم و حتی دارم...

مدیریت کلاس از چیزی که قبلش فکر می‌کردم، خیلی سخت‌تر بود. باید همزمان در نظر می‌گرفتم که کلاس جلو برود، بچه‌ها حوصله‌شان سر نرود، خوش بگذرد، وقت تلف نشود، روی تخته بزرگ بنویسم، شکل‌ها صاف و قشنگ باشند، با اطلاعات دانش‌آموز آن پایه حرف بزنم، آدم جالبی به نظر برسم، نه خیلی بداخلاق باشم نه خیلی مسخره، نه آنقدرها تحویلشان بگیرم نه آنقدرها بی‌توجه باشم و nتا چیز دیگر، nتا! بدتر این بود که به جز رتبه کنکور، چیزی نداشتم که اول جلسه با آن از خودم تعریف کنم. نمی‌شد بگویم 10 سال است که دارم این درس را تدریس می‌کنم. نمی‌شد بگویم من چقدر معلم خفنی ام و از سال بالایی‌هایتان بپرسید و اینها. حتی توصیه‌ای هم برایشان نداشتم! از این حرف‌های جلسه اول سال که همه می‌زنند، ذره‌ای بلد نبودم. همه این‌ها به کنار، چهره‌ام کاملن طوری بود که اگر به عنوان معلم وارد نشده بودم، قطعن یکی از دانش‌آموزان کلاس حسابم می‌کردند. که البته همینطور هم بود کمابیش...

با همه این‌ها، آن 6 ساعت سر کلاس، بهشت بود. خیلی خوش گذشت (حداقل به من!). دوست نداشتم تمام شود. می‌خواستم آن لحظات، ممتد و بدون انقطاع در همه زندگیِ بعد از این، جاری شود.

نمی‌دانم... هنوز اینقدر ذوق دارم که نمی‌توانم دقیقن بنویسم چه شد و چه کردم. باشد روزها و هفته‌ها و ماه‌ها و سال‌های(؟) بعد...

پ.ن: با تشکر ویژه از آقایان م.ن و ا.ش و ر.م. جبران کنم واسشون ایشالا :)

 

  • mosafer ‌‌‌‌‌

دوست نداشتم اینجا حرف‌ سیاسی بزنم. خیلی وقت است اینجور حرف‌ها و بحث‌ها را باعث رشد نمی‌دانم... اما این عکس واقعن حالم را بد کرد. دوست داشتم ساعت‌ها بنشینم و برایش گریه کنم. برایشان گریه کنم. من که هنوز خیلی از روزهای راهنمایی‌ام نگذشته، می‌فهمم چه اراده‌ای و چه شوقی در دل این بچه‌ها موج می‌زند. احساس می‌کنند توانسته‌اند آرمان‌ها و عقایدشان را عملی کنند. احساس می‌کنند بزرگ شده‌اند. جدی گرفته شده‌اند. حتی اگر روحیه‌هایشان شبیه من باشد، شاید احساس کنند ایستاده‌اند توی کربلا. که همان کُلُ ارض و از این حرف‌ها. حتی شاید احساس کنند ایستاده‌اند به یاری امام زمانشان. 

این احساساتِ غلط نتیجه تصویری است که ما به غلط از امام زمان نشان داده‌ایم. نه فقط به این بچه‌ها که به همه دنیا. تصویری که با سرود سلام فرمانده ساختیم. آن روزها کنکور داشتم و ننوشتم که کلمات این شعر چقدر آزاردهنده است. چقدر جهل و نفهمی می‌خواهد که "امام" را "فرمانده" خطاب کنی. چقدر جهل می‌خواهد در دنیایی که همه ادیان و دولت‌ها و آدم‌ها از محبت صحبت می‌کنند، ما از جنگ صحبت کنیم. از فرمانده‌ای صحبت کنیم که لابد اسحله‌ای در دست دارد، ردیفی از تیر به دوش انداخته و چند نارنجک به کمر بسته. شبیه طالبان. شبیه داعش. یا مثلن در جای دیگری از شعر که می‌گفت "سردارت می‌شم". یعنی چی؟ مگر امام زمان سردار می‌خواهد؟ مگر امام فرمانده جنگی ست که چند ردیف سردار و سرهنگ و سرباز بخواهد؟ 

با این تصویر، بدیهی ست که بچه‌ها فکر کنند برای کمک به چنین فرمانده‌ای، باید باتوم داشت. باید سپر در دست گرفت و لباس نظامی پوشید. باید اگر لازم شد، کسی را کتک زد. کسی را بازداشت کرد، به سمت کسی گاز اشک‌آور پرتاب کرد و حتی کسی را کشت. همه اینها برای کمک به یک فرمانده جنگی لازم است.

من مدت‌هاست باور دارم که امام زمانی که بخواهد بجنگد، فرقی با هیتلر ندارد. فرقی با ابوبکر بغدادی ندارد. و مدت‌هاست فکر کرده‌ام من چه می‌توانم بکنم برای پاک شدن این تصویر از امام زمان؟ چه می‌توانم بکنم که کسی امام را با فرمانده اشتباه نگیرد. آنچه به ذهنم رسیده، مهربان بودن است. لبخند زدن به هر کودکی که در خیابان می‌بینم. تذکر ندادن به دیگران. غر نزدن. بحث نکردن. 

-عجل لفرج خلیفتک الرحمن-

 

  • mosafer ‌‌‌‌‌

فقد نبینا...

-یا رسول الله

یا رحمه للعالمین

یا رحمت الله الواسعه

یا من بعدوه کریم رحیم-

.

ربنا... نشکو الیک فقد نبینا و غیبه مهدینا‌‌‌...

.

امروز دوست داشتم بغلت کنم و بگویم ممنونم که یادم داده‌ای دین را از دینداران جدا کنم. ممنونم که یادم داده‌ای دین سراسر رحمت است و لبخند و خوش اخلاقی. ممنونم که یادم داده‌ای حتی اگر کسی من را زد، جز به قاعده رحمانیت با او برخورد نکنم. ممنونم. خیلی ممنونم. 

  • mosafer ‌‌‌‌‌

384

یک شب بیا منزل ما

حل کن دوصد مشکل ما

ای دلبر خوشگل ما...

  • mosafer ‌‌‌‌‌

هو الحبیب

کافی ست نجف باشی، حرم در اوج شلوغی باشد و تازه یک گوشه از حرم را برای زیارت پیدا کرده باشی که بفهمی چقدر سخت است دل کندن. چقدر سخت است بلند شدن و رفتن. من اما کار مهمی داشتم. خودم را از شلوغی بیرون کشیدم. به این فکر می‌کردم که روزهای زیادی تو هم اینجا قدم زده‌ای. با عبایی شبیه همین عبای قهوه‌ای. با چشم‌هایی همینطور سرخ از گریه. باید با تو حرف می‌زدم. رسیدم کنار قبرستان. عکست را آن بالا نصب کرده اند. وصیتت را هم کنارش نوشته اند که «اهم ما اوصیکم به فهو صلاه و طاعه والدین و حسن الخلق...». دوست داشتم کنار قبرت خلوت باشد. خیلی چیزها می‌خواستم بگویم. می‌خواستم بگویم شب و روزم سرد است. یخ. نه حرارتی، نه آتشی، نه عشقی. هیچ‌چیز. می‌خواستم بگویم سینه‌ام سنگین است. بسته است. باز نمی‌شود. بگویم چشم‌هایم دیربه‌دیر خیس می‌شود. دلم دیر به دیر می‌شکند. بگویم نمازم آنطور که باید نیست. نمی‌فهمم چه می‌خوانم. نمی‌فهمم کی شروع و تمام می‌شود. بگویم این نماز باید تا عرش بالا می رفت، نه که در سقف خانه بماند. بگویم همه زندگی باید یاد خدا می‌شده، نه اینکه چند دقیقه نماز هم پر از یاد دنیا باشد. بگویم سنخیتی بین خودم و علی(ع) پیدا نمی‌کنم. بگویم پرم از ندانستن. از جهل. از نفهمیدن دین. نفهمیدن علی. پرم از ذکرهایی که کلمه‌اند نه حس. بگویم هرسال ده روز محرم می‌آید و می‌رود ولی دل من یک سانتی‌متر هم جابجا نمی‌شود. بگویم سالی یک ماه روزه می‌گیرم دریغ از یک لحظه فهمیدن. یک آن متوجه بودن. بگویم ماهی یک بار می‌روم مراسم زیارت جامعه بدون اینکه ذره‌ای درکم به علی بیشتر شود. بدون اینکه بار جهل کمی سبک‌تر شود. ذره‌ای عمق علی در دینداری را متوجه باشم. بگویم خسته ام. از نرسیدن خسته ام. از نفهمیدن خسته ام. از شب و روزهای تکراری خسته ام. از نمازهای بی‌حضور خسته ام. از خستگی و بی‌حالی خسته ام. از گناه خسته ام. از خودم خسته ام... 

دوست داشتم کنار قبرت خلوت باشد و اینها را بگویم. شلوغ بود. تند تند فاتحه خواندم، بعد گفتم: «من باید تو بشم» و بلند شدم...

-لحظاتی کنار قبر آقای قاضی، قبرستان وادی السلام.

پ.ن: به نیاز نذر کردم که اگر رسم به وصلت

همه از تو ناز و انکار و ز من نیاز باشد...

 

  • mosafer ‌‌‌‌‌

یا ابانا یا علی...

  • mosafer ‌‌‌‌‌

381

کالعابس انا..‌. حب الحسین اجننی...

  • mosafer ‌‌‌‌‌

380

ای خدا ما را کربلایی کن

این دل ما را نینوایی کن...

  • mosafer ‌‌‌‌‌

من بارها عاشقت شده‌ام. یکی از این بارها، روزهای امتحان نهایی بود. بیشترین استرس سال کنکور را همان روزها داشتم... مرتب در ذهنم تکرار می‌شد که اگر نشد چه؟ اگر خراب کنم؟ اگر نتوانم؟ اگر ریاضی‌اش سخت باشد؟ اگر ادبیاتش آسان باشد؟ اگر حالم بد شود؟ سوال‌هایم از هرکه می‌پرسیدم، یک چیز می‌گفت فقط: تو تلاشت را کرده‌ای و بقیه‌اش با خداست. نه! این جواب راضی‌ام نمی‌کرد. آزمون جامع‌های قلمچی را که می‌دادیم، پیش می‌آمد که درصدهای نفرات اولش ۲۰_۳۰ درصد با من فرق کند. این به شدت عذابم می‌داد. یعنی آنها چه کرده‌اند که من نکردم؟ روزی چندساعت درس خوانده اند؟ چندتا کتاب تست زده اند؟ چندبار کتاب و جزوه‌شان را خوانده اند؟ جواب قانع کننده‌ای برای هیچ‌کدام از سوال‌هایم وجود نداشت...

با تو قرار گذاشتم که روزی ۱۰ بار، آن دوتا آیه قرآن را بخوانم. روزهای امتحان نهایی، برگه را سریع می‌نوشتم و بلند می‌شدم‌. سرپایینی کوچه را رد می‌کردم، از لای ماشین‌های چهارراه می‌گذشتم و می‌رفتم توی کوچه‌هایِ پر از درختِ آن طرف چهارراه. تسبیحم را درمی‌آوردم و ۱۰ بار را می‌شمردم... آنجا بود که بازهم عاشقت شدم. با همه کلمات آن دو آیه عاشقت شدم‌...

قل اللهم مالک الملک... که ما هرچه بکنیم، بازی است. رئیس تویی. تویی که حرف می‌زنی. تویی که تصمیم می‌گیری. 

توتی الملک من تشا... که رتبه را به هرکس دلت بخواهد می‌دهی. و اصلن رتبه چیست؟ عشق را هم به هرکس دلت بخواهد می‌دهی. زندگی را هم. خوشحالی را هم. آرامش را هم.

و تنزع الملک ممن تشا... که هرگاه دلت بخواهد، آنچه دادی را می‌گیری. آرامش را می‌گیری و بیقراری را جایگزینش می‌کنی. خودت را می‌گیری و "من" را جایگزینش می‌کنی. نماز را می‌گیری و چندتا نعمت دنیا را جایگزینش می‌کنی...

بیدک الخیر... که اما هرچه بکنی، خوب است. که فاعل هر خوب و بدی، تویی. که تو همه اتفاقات را احاطه کرده ای. و تو، مگر می‌شود خوب نباشی؟

انک علی کل شی قدیر... که تو همان خدایی هستی که می‌توانی ۲۰-۳۰ درصد اختلافِ درصدهایم را پر کنی. می‌توانی حال مرا خوب کنی. می‌توانی رتبه‌ام را به آنجا که می‌خواهم برسانی. می‌توانی کمک کنی کمتر خوابم بگیرد. کمک کنی بیشتر درس بخوانم...

تولج الیل فی النهار... که چه حقیر است خواسته‌های من در برابرت. تو آن خدایی که شب را به روز وارد کرده‌ای و من از تو چند درصد ریاضی می‌خواهم؟ تو آن خدایی که شب را به روز وارد کرده‌ای و من از تو چندتا رتبه این‌ طرف و آن طرف می‌خواهم؟ چه کوچکم من و چه بزرگی تو... 

و تولج النهار فی الیل...

و تخرج الحی من المیت... که عزیز دلم! مرا زنده کن. دلی که در آرزوی غیر تو، مرده است زنده کن. دلی که در انبوهی از غم چال شده، زنده کن. دلی که نمی‌داند از نگرانی به که پناه ببرد را زنده کن. خدای مسیح... جایی میان جان من، بِدَم...

و تخرج المیت من الحی...

و ترزق من تشا بغیر حساب... که این حساب‌های معمول دیگر انگار جواب نمی‌دهد. معادله‌ها طور دیگری حل می‌شوند. تو ورای همه چیز ایستاده‌ای. ورای برنامه درس خواندن من. ورای آزمون‌هایی که حل می‌کنم. ورای قلمچی. ورای آی‌کیو و میکرو و الگو. ورای من...

 

 

 

  • mosafer ‌‌‌‌‌