امشب از اون شباست...
امشب از اون شباست...
فکر کنم دیگه وقتشه!
مدتهاست که اینجا چیزی ننوشتهام. بارها شده که خواستهام آنچه در ذهنم میگذرد را روی کاغذ بیاورم... اما نتوانستهام. شاید احساساتم آنقدر غلیظ بوده که نتوانسته از صافی کلمات عبور کند. امروز احساس کردم به بهانه روز معلم هم که شده، چند کلمهای بنویسم...
یعنی نه اینکه خودم را معلم بدانم. فقط اینکه انگار چند صباحی از بخت خوش، قرار است این اسم را به دوش بکشم. در همه روزهای امسال بارها از خوم پرسیدهام چه چیز معلمی را دوست دارم؟ اصلن چه چیز است که قلابی به گردنم انداخته و مرا به این سو میکشاند؟ آیا خود معلمی را دوست دارم، یا احساس خودم موقع معلم بودن؟ خود معلمی برایم ارزشمند است یا خوشی خودم هنگام معلم بودن؟ نمیدانم. اصلن فرقی هم میکند؟
امسال، همه روزهایی که قرار بود بروم مدرسه، با حال دیگری از خواب بیدار شدم. انگار چشمانم آن روزها میخواستند به جای دیدن، فقط برق بزنند. پشت سر هم و بدون توقف. قلبم انگار میخواست به جای پخش کردن خون، با ضربانش موسیقیای را بنوازند. و دستانم... انگار قرار بود به جای نوشتن روی تخته، برقصند... زیبا و خستگیناپذیر. راستش مدرسه محل بروز بخشی از وجود من است که هیچگاه نتوانسته بروز کند. بخشی از وجود من که سه سال دبیرستان درسهایی را خواند که هیچ کدام را ذرهای دوست نداشت. ذرهای حالش را خوب نمیکرد. بخشی از وجود من که حتی حالا هم درسهای دانشگاهش را دوست ندارد. که هنوز هم آن درسها حالش را خوب نمیکند.
جایی در عمیقترین قسمت روح من، تشنه است. بیاندازه تشنه. آنقدر تشنه که تلاش میکند عطشش را با هرچه که شده، ذرهای سیراب کند. «توزیعهای آماری» مرا سیراب نمیکند. «آزمون فرض» حتی ذرهای از عطشم نمیکاهد. «اصل شناسایی درآمد» فقط تشنگیام را بیشتر میکند. اما نمیدانم چرا مدرسه... نه اینکه سیراب کند، اما قطرهای آب به گلوی خشک شدهام میچکاند. حرف زدن با بچهها، خندیدن با بچهها، نگاه کردنشان، معصومیتشان، شوق و اشتیاقشان به زندگی... نمیدانم دقیقن چه چیز در مدرسه است که میتواند این تشنگی را فرو بنشاند.
من سالها پیش تصمیم گرفتم معلم بشوم. در روزهای غریبی که هنوز تصویرشان در ذهنم حک شده است. روزهایی که بیش از همیشه نیاز بود با کسی حرف بزنم اما هیچکس را نداشتم. هیچکس نبود که بدون قضاوت کردن... بدون پند و اندرزهای اخلاقی دادن... بدون دلسوزی بیش از اندازه... بدون آنکه دست به اقدامی بزند که همه چیز را فقط بدتر کند... به حرفهایم گوش بدهد. فقط گوش بدهد. بعد دستهایم را بگیرد و در نهایت سادگی بگوید که همه چیز بهتر میشود. به قول آن کمپین، it gets better! (البته نه اینکه محتوا و عقاید چنین کمپینی را دوست یا قبول داشته باشم، صرفن از جهت که ایده کارشان ارزشمند است) تمام آنچه من نیاز داشتم، همین بود. اما هیچکس را برای آن پیدا نکردم... همان روزها بود که تصمیم گرفتم معلم شوم. برای اینکه حتی شده یک نفر در این دنیا، کمتر درد بکشد. که اگر کسی را میخواست برای حرف زدن، من را داشته باشد. اگر شانهای میخواست برای گذاشتن سرش، شانه من را داشته باشد. اگر آغوشی میخواست برای آرام شدن، آغوشم را داشته باشد...
آیا به این هدف رسیدهام؟ نمیدانم. قرار است برسم؟ انشاالله حتمن.
پ.ن: بارها از خودم پرسیدهام چرا درسهای دانشگاهم را با آنکه دوست ندارم میخوانم؟ خوب هم میخوانم. زیاد هم میخوانم. چرا نمیروم رشته و دانشگاهی که دوستش دارم؟ تعدادی دلیل منطقی دارم که در این مقال نمیگنجد. اما به هرحال... دو سه سال بیشتر نمانده! «یک دو روزی صبر کن، ای جان بر لب آمده!»
پ.ن2: چند روز پیش خواب م.ر را دیدم. خوابم جزئیاتی داشت که تعریف کردنی نیستند...
به نظر من آنچه بسیار بیشتر از همه برنامههای مذهبی صداوسیما با بودجههای هنگفت (مثل محفل و ...) روی دینداری مردم اثر خواهد گذاشت، محاکمه زودهنگام کاظم صدیقی و پخش زنده آن است.
سلام من به تو، در همه شبهای نیمهشعبانی که خواهند آمد و من نیستم...
آشکارا نهان کنم تا چند
دوست میدارمت به بانگ بلند...
امروز از تو حرف زدم. اینجا بماند یادگار. چه بسیار دوستت دارم. کاش روزی برسد که تو از میان هر نفسم استشمام شوی. از هر کلمهام شنیده شوی. کاش روزی برسد که حرف زدن از تو، نیاز به کلمه نداشته باشد. نگاهم، لبخندم، خوشحالیام و غمم، همه تو باشی. کاش من، سرتاسر تو باشم. و باز چه بسیار دوستت دارم...
سیدی... گنجشکم میان کوجه مرده است. با من هم بازی میکنید که یادم برود؟ مرا هم در آغوش میکشید که فراموش کنم؟
پ.ن: ای که به عشقت زنده منم، گفتی ز عشقت دم نزنم
من نتوانم، نتوانم، نتوانم!
روزهایی در زندگی آدم وجود دارد که پس از گذشتنشان، دیگر شبیه قبل نخواهیم بود. شاید بعد از گذشتن آن روزها، باز هم وبلاگ بنویسیم. شاید باز هم درس بخوانیم. شاید کتاب بخوانیم. شاید حرف بزنیم. شاید هنوز صبحها به دیگران لبخند بزنیم. شاید به شوخیهای بقیه بخندیم. شاید جواب پیامها را بدهیم. اما چیزی عوض شده است. بعد از گذشتن این روزها، چیزی برای همیشه در من تغییر کرده است. چیزی در اعماق وجودم. بعد از این روزها آدم بهتری شدهام؟ نمیدانم. آنچه میدانم این است که چیزی در عمق چشمهایم عوض شده. دنیا و آدمها را طور دیگری میبینم. خودم را طور دیگری میبینم. حتی خدا را طور دیگری میبینم...
همه این روزها گذشتند. همه روزهای نفسگیر مرداد تا الان. بیوفقه و پشت سر هم. اما ردی عمیق روی روح من باقی مانده است. جای زخمی عمیق و پررنگ روی دلم باقی مانده. انگار که کسی چنگ انداخته باشد. چنگ انداخته باشد و فشار داده باشد. عمیق و طولانی. آنقدر که ریخته شدن خون را ببیند. بعد از گذشتن این روزها، بیشتر از هرچیز خستهام. به یک استراحت عمیق نیاز دارم. در ناکجا آباد. جایی که یادم نیاید قبل از رسیدن این روزها چگونه بودهام. آنهمه شوق و اشتیاق را یادم نیاید. خودِ تابستان امسال را یادم نیاید...
من خیلی چیزها را باختهام. و هنوز که هنوز است باختن به تو را دوست دارم. هربار که میبازم، فاصلهای میان ما فرو میریزد. هربار که میبازم از ایستادن روبهروی بیشتر لذت میبرم. نمیدانم این باختنها را تا کجا دوام میآورم. اصلن نمیدانم چقدر دارایی دارم برای باختن به تو. کاش، حتی شده به قیمت این باختنها، کمی بیشتر دوستم داشته باشی. کمی بیشتر این فاصلهها را بشکنی. من خیلی چیزها را باختهام. نگذار تو را هم ببازم. نگذار در این دنیای شلوغ پرهمهمه، تو را گم کنم. نگذار میان این روزها، میان این کتابها، میان این اتفاقات تو را یادم برود. تو را جا بگذارم. نمیخواهم شعار بدهم، اما من تو را قبل از هرکس دیگری دوست داشتهام. به قول آن آهنگی که اخیرن شنیدهام: «نمیشه هیشکی عشق بچگی». تو عشق بچگی من هستی. عشق همه روزهای نوجوانیام. عشق همه این روزهایم. من قبل از آنکه بفهمم عشق یعنی چه، دوستت داشتهام. قبل از آنکه خودم را دوست داشته باشم، دوستت داشتهام. من قبل از خواندن فلسفه وجودت، قبل از خواندن دور و تسلسل، قبل از برهان دفع خطر، قبل از تمام استدلالها دوستت داشتهام. نگذار این دوست داشتن ته بکشد. نگذار کهنه شود. نگذار عادی و تکراری شود. کاش آنقدر قوی بودم که بنویسم بگذار همه چیز را ببازم ولی تو بیشتر دوستم داشته باش. من بیشتر دوستت داشته باشم. قبل از آنکه نوشتن را شروع کنم، نمیخواستم اینها را بنویسم. فقط میخواستم بگویم آدم بعد از گذشتن بعضی روزها دیگر مثل قبل نمیشود. البته مجبور است به زندگی ادامه بدهد. مجبور است باز هم بخندد. باز هم پنجشنبه برود امتحان بدهد. باز هم کسی نباید از غصه آدم خبردار شود. اما به هرحال، هیچچیز مثل قبل نمیشود...
-خنک آن قماربازی که بباخت هرچه بودش
بنماند هیچش الا هوس قمار دیگر...-
"از یه جایی به بعد دیگه حواست به آهنگ نیست". چقدر دقیق!
بدم میآد من از همه
تو فقط برام قصه بگو، قصه تو قشنگتره
بدون هیچ مقدمه
چی کم کنه این فاصله رو؟
چشمات اگه ابری بشن بزن به من صاعقهشو...
-عشق بچگی، the don