- نه ایمون داره، نه دل داره، نه دین داره یارُم
که مو از بخت بد هرسه شو دارُم
نه عشق حالیشه، نه لیلا و مجنون دوست داره
ولُم کرده میون غصههای بیشمارُم... -
شکایت، سوگند
- نه ایمون داره، نه دل داره، نه دین داره یارُم
که مو از بخت بد هرسه شو دارُم
نه عشق حالیشه، نه لیلا و مجنون دوست داره
ولُم کرده میون غصههای بیشمارُم... -
شکایت، سوگند
هر روز، و با هر خبر جدیدی، دلتنگترت میشوم. ای اباصالح، ای پدر صلح. ای مهربانیِ بینهایت خدای بزرگ...
محبت خیلی مقوله پیچیده و عجیبیه. یعنی هیچوقت نمیتونی با دقت بالایی پیشبینیش کنی. نمیتونی پیشبینی کنی که محبت یه نفر توی دلت شکل میگیره یا نه. و برعکسش، نمیتونی پیشبینی کنی مبحت یه نفر از دلت میره یا نمیره.
البته یه سری عوامل هست که قاعدتن موجب میشه محبت پررنگ یا کمرنگ باشه. خیلی وقتا هم احساس میکنیم که این عوامل رو میدونیم، اما برایندشون اصلن قابل پیشبینی نیست. بعضی وقتا خودمون هم تعجب میکنیم از محبتایی که تو دلمون ایجاد شده. یا حتی محبتایی که ایجاد نشده!
چندوقت پیش یه حدیثی خونده بودم که میگفت اگر کسی نماز شب بخونه، خدا محبتش رو میریزه توی آبی که مردم میخورن. تعبیرش ویژه و قشنگه. به نوعی اشاره هم داره به پیشبینیناپذیر بودن محبت. یعنی آبی هم که میخوریم، تاثیر داره روی اینکه کسی رو دوست داشته باشیم یا نه. توی این دنیا، همه چی تحت تصرف خداست. اما اینکه دل و محبت در تصرف خداست خیلی مشهود و ملموسه انگار.
اینا رو به این بهونه نوشتم که حس کردم ا.ع.ا رو دوست دارم، با اینکه (ضمن حفظ ادب و احترام!) خیلی عوضیه. از جنبههای مختلف. و هیچ دلیلی برای اینکه محبتی ازش وجود داشته باشه، نمیبینم.
پ.ن: ا.ح.ش.ع فوت کرده. ۱۴ سالش بیشتر نبود. خیلی شوکه شدم. و خیلی عجیبه. اما راحت شد از این دنیا به هرحال. از کسالتهای این دنیا. بیحوصلگیهای این دنیا. از کلافگی این دنیا. راحت شد از این دنیای یخزده و شلوغ و تاریک. من هم کاش این چند روز را تحمل کنم و بروم، که سخت دلتنگم...
خرم آن روز کزین مرحله بر بندم بار
وز سر کوی تو پرسند رفیقان خبرم...
دیشب خواب دیدم با ا.ا و م.ب رفتهایم کوه. به غایت خواب عجیبی بود. کاش معنیاش را میفهمیدم. یا حداقل ساختارهای ذهنیای که منجر به آن خواب شده را درک میکردم. الله اعلم.
پ.ن: اسامی مخفف در این وبلاگ بیش از حد زیاد شده! باید لیستی از آنها به همراه اسامی کاملشان درست کنم.
هنوزم با تو نشستن به همه دنیا میارزه...
برای ا.ح
پ.ن: کاش این روزا زودتر بگذره.
امشب از اون شباست...
فکر کنم دیگه وقتشه!
مدتهاست که اینجا چیزی ننوشتهام. بارها شده که خواستهام آنچه در ذهنم میگذرد را روی کاغذ بیاورم... اما نتوانستهام. شاید احساساتم آنقدر غلیظ بوده که نتوانسته از صافی کلمات عبور کند. امروز احساس کردم به بهانه روز معلم هم که شده، چند کلمهای بنویسم...
یعنی نه اینکه خودم را معلم بدانم. فقط اینکه انگار چند صباحی از بخت خوش، قرار است این اسم را به دوش بکشم. در همه روزهای امسال بارها از خوم پرسیدهام چه چیز معلمی را دوست دارم؟ اصلن چه چیز است که قلابی به گردنم انداخته و مرا به این سو میکشاند؟ آیا خود معلمی را دوست دارم، یا احساس خودم موقع معلم بودن؟ خود معلمی برایم ارزشمند است یا خوشی خودم هنگام معلم بودن؟ نمیدانم. اصلن فرقی هم میکند؟
امسال، همه روزهایی که قرار بود بروم مدرسه، با حال دیگری از خواب بیدار شدم. انگار چشمانم آن روزها میخواستند به جای دیدن، فقط برق بزنند. پشت سر هم و بدون توقف. قلبم انگار میخواست به جای پخش کردن خون، با ضربانش موسیقیای را بنوازند. و دستانم... انگار قرار بود به جای نوشتن روی تخته، برقصند... زیبا و خستگیناپذیر. راستش مدرسه محل بروز بخشی از وجود من است که هیچگاه نتوانسته بروز کند. بخشی از وجود من که سه سال دبیرستان درسهایی را خواند که هیچ کدام را ذرهای دوست نداشت. ذرهای حالش را خوب نمیکرد. بخشی از وجود من که حتی حالا هم درسهای دانشگاهش را دوست ندارد. که هنوز هم آن درسها حالش را خوب نمیکند.
جایی در عمیقترین قسمت روح من، تشنه است. بیاندازه تشنه. آنقدر تشنه که تلاش میکند عطشش را با هرچه که شده، ذرهای سیراب کند. «توزیعهای آماری» مرا سیراب نمیکند. «آزمون فرض» حتی ذرهای از عطشم نمیکاهد. «اصل شناسایی درآمد» فقط تشنگیام را بیشتر میکند. اما نمیدانم چرا مدرسه... نه اینکه سیراب کند، اما قطرهای آب به گلوی خشک شدهام میچکاند. حرف زدن با بچهها، خندیدن با بچهها، نگاه کردنشان، معصومیتشان، شوق و اشتیاقشان به زندگی... نمیدانم دقیقن چه چیز در مدرسه است که میتواند این تشنگی را فرو بنشاند.
من سالها پیش تصمیم گرفتم معلم بشوم. در روزهای غریبی که هنوز تصویرشان در ذهنم حک شده است. روزهایی که بیش از همیشه نیاز بود با کسی حرف بزنم اما هیچکس را نداشتم. هیچکس نبود که بدون قضاوت کردن... بدون پند و اندرزهای اخلاقی دادن... بدون دلسوزی بیش از اندازه... بدون آنکه دست به اقدامی بزند که همه چیز را فقط بدتر کند... به حرفهایم گوش بدهد. فقط گوش بدهد. بعد دستهایم را بگیرد و در نهایت سادگی بگوید که همه چیز بهتر میشود. به قول آن کمپین، it gets better! (البته نه اینکه محتوا و عقاید چنین کمپینی را دوست یا قبول داشته باشم، صرفن از جهت که ایده کارشان ارزشمند است) تمام آنچه من نیاز داشتم، همین بود. اما هیچکس را برای آن پیدا نکردم... همان روزها بود که تصمیم گرفتم معلم شوم. برای اینکه حتی شده یک نفر در این دنیا، کمتر درد بکشد. که اگر کسی را میخواست برای حرف زدن، من را داشته باشد. اگر شانهای میخواست برای گذاشتن سرش، شانه من را داشته باشد. اگر آغوشی میخواست برای آرام شدن، آغوشم را داشته باشد...
آیا به این هدف رسیدهام؟ نمیدانم. قرار است برسم؟ انشاالله حتمن.
پ.ن: بارها از خودم پرسیدهام چرا درسهای دانشگاهم را با آنکه دوست ندارم میخوانم؟ خوب هم میخوانم. زیاد هم میخوانم. چرا نمیروم رشته و دانشگاهی که دوستش دارم؟ تعدادی دلیل منطقی دارم که در این مقال نمیگنجد. اما به هرحال... دو سه سال بیشتر نمانده! «یک دو روزی صبر کن، ای جان بر لب آمده!»
پ.ن2: چند روز پیش خواب م.ر را دیدم. خوابم جزئیاتی داشت که تعریف کردنی نیستند...
به نظر من آنچه بسیار بیشتر از همه برنامههای مذهبی صداوسیما با بودجههای هنگفت (مثل محفل و ...) روی دینداری مردم اثر خواهد گذاشت، محاکمه زودهنگام کاظم صدیقی و پخش زنده آن است.
سلام من به تو، در همه شبهای نیمهشعبانی که خواهند آمد و من نیستم...