حائل

-میان عاشق و معشوق هیچ حائل نیست-

حائل

-میان عاشق و معشوق هیچ حائل نیست-

کلمات کلیدی
آخرین مطالب
  • ۰۳/۰۸/۲۵
    492
  • ۰۳/۰۸/۰۷
    491
  • ۰۳/۰۷/۱۰
    490
  • ۰۳/۰۷/۰۱
    489
  • ۰۳/۰۶/۲۸
    487
  • ۰۳/۰۵/۱۰
    486
  • ۰۳/۰۳/۱۳
    485
  • ۰۳/۰۲/۳۱
    483

هو الحبیب

 

تمامِ من فدای «او» آنجا که معبودیتش را بغل می‌کند و می‌نویسد... «الم تر ان الله یسبح له من فی السماوات و الارض». خودش را سفت‌تر می‌فشارد... «و الطیر صافات...». و اینها حتمن که «اجباری» نیست. حتمن که لک لکی با بال‌های گشوده، مجبور نیست به ذکر گفتن. به سجده کردن. اینها سراسر اختیار است. «من فی السماوات و الارض» مختارند در عبودیتش. لک لکی که نشسته است بر تکه چوب‌های لانه هاش... می‌تواند تصمیم بگیرد ذکر بگوید یا نگوید. با اینهمه، «لک لک» ای برای ذکر گفتن وجود ندارد. چرا که لک لک سراپا اوست... تمامن اوست. لک لک «واحد» است. درخت هم. خانه هم. من هم. او اما «احد» است. همه چیز جمیعن یکی است. تمامن...
عالم در عبادتی اختیاری افتاده است به سجده. به عبودیت. این منِ تنها نیستم که سجده‌اش کرده ام... منِ تنها نیستم که در برابر «عظیم» بودنش، خم شده ام. من نیستم که اعتبار «اعلی» بودنش پراکنده ام کرده است در خاک. عالم است که اختیارن افتاده است به پای بزرگی‌اش. زانو زده است در بی نهایتِ «عشقش». و باز اینها همه اوست...

«تویی گر قله‌ای برمی‌فرازد

وگر سروی به قد خویش نازد»

مهم‌ترین سوال من همیشه این بوده است که «یک» چگونه می‌شود «دو». که کوچکی دست‌های محمدطاها، چگونه است که سیاهی گریس می‌شود در دست های آقای تعمیرکار. سیاهی موهای بچه‌ها، چگونه کفن می شود بر سر پیرترها. بی شک اینها همه به «تو» ختم می‌‌شود. آنجا که نوشته اند...

«به شوق کیست گر اول فزاید

ز هجرِ کیست گر آخر کم آید...»

پاسخ اینها «تو» ای. که تو تنها شوقی است در نفس کشیدن آدم‌ها. همین است که می‌کشاندشان به دنیایی که سرتاپا تویی. که تک تک سیاهی موهایشان را می‌گیرد. شوق توست که می‌شود کلمات کتاب‌ها. سکانس فیلم‌ها. اصلن چرا از دیگران قصه بگوییم... شوق توست که می‌شود غلط‌های امتحان شیمی. شوق توست که می‌شود سیاه کردن‌های اینجا. شوق توست که می‌شود قلب و ستاره در چشمِ آدم کوچولوهای واتساپ. اینها همه، جان را می‌فرساید. و شوق تو پیر می‌شود... و شوق که به انتها برسد، هجر پیدا می‌شود. چراکه شوق اگر به غایت برسد، وصال به بلندای آن نمی‌رسد. که انتزاع وصل همیشه شیرین‌تر است از فیزیکِ رسیدن. و اینجاست که هجر پدیدار می‌شود. هجر فاصله شوق و وصال است. تفاوتشان. دوری‌شان. و اینها همه تمامن تویی...

«من از چشم تو می‌بینم همه شور

همه از عشق تو سرمست و مخمور»

 

هو الحبیب

 

لختی موهای محمدطاها پخش شده بود روی فرش. «علی اینا موشکنا». صفحه تلویزیون پر بود از سیاهی دود موشک‌ها. خندیدم. «موشک دوست داری؟». سرش را تکان داد. «موشکا که خوب نیستن آخه. آدما رو می‌زنن می‌کشن». 

«اونا دشمنن»

«آدم نیستن مگه؟»

«آمریکایی ان !»

و سکوت. شبکه پویا صحنه‌هایی از جنس «خلیج فارس» را به تصویر کشیده بود. ماشین جنگی ایرانی ایستاده بود وسط جزیره. تیرهایش یکی یکی فرو می‌رفتند در تن «آمریکایی‌ها». دانه دانه می‌افتادند زمین. فوران خون از سینه‌هایشان. اینها همه قرار بود تصاویری باشد برای «کودکان». برای لختی موهای محمدطاها. برای پوست چروک برنداشته‌اش. برای نسترنِ خوابیده در چشم‌هایش. برای کوچکی دست‌هایش... 

.

«دوست نداشتن» آسان ترینِ کارهاست. کافیست از یک نفر عصبانی باشید، بعد از قصد خودتان را عصبانی‌تر کنید. آنگاه واتساپتان را باز کنید و همه را از بالا تا پایین بلاک کنید. همه را بسپارید به فراموشی. به سرزمین «دوست نداشتن». سرزمین «مرگ». کارهای دیگری هم هست که می‌توانید انجام دهید... مثلا برای اینکه دیگران را هم بکشانید به سرزمینِ خاکستری‌تان، می‌توانید به بچه‌هایشان جنگ یاد بدهید. خون تصویر کنید جلوی چشمانشان. کارشان را به جایی بکشانید که فرق بگذراند بین آدم‌ها. که تصور کنند دشمن اگر مُرد، اگر تیر خورد درست میان دنده‌هایش... اگر زمین قرمز شد از گرمی سینه‌اش... اگر پیام دخترش برای همیشه «سین» نشده ماند... اشکالی ندارد. مهم نیست. و اینها همه به شرطی است که «آمریکایی» باشد. جایی شنیده بودم که «داعشی» بودن، به لباس‌های سیاه نیست. به  ریش های بلند و تیربارهای پر نیست. به نفرت است... به خواستن مرگ دیگران. به بی تفاوتی نسبت بهشان. چون «دشمن» اند...

در آخر... برای تمام آنها که «دوست نداشتن» را دوست دارند؛ خواهم نوشت... که این نفرت، اولین نفر گریبان خودتان را خواهد گرفت. اولین نفر آرامش خودتان را خواهد سوزاند. نسلِ «دیوید... دیوید... او اس آ» ها رو به رفتن است به سوی خدا. و آنگاه «ما» و «شما» تنها خواهیم ماند...

پ.ن : اینها تنها عقایدِ شخصی من است... (:

پ.ن ۲: قشنگی‌اش آنجاست که این نفرت‌ها ساخته گروهی ست به اسمِ... اصلن شاید بهتر باشد ننویسم به اسمِ چه. فقط همینقدر که شهریار از همسرِ آن اسم نوشته بود...

می‌زند پس لبِ او کاسه شیر

می‌کند چشم اشارت به اسیر

چه اسیری... که همان قاتلِ اوست

تو مگر خدایی ای «دشمن»دوست...

هو الحبیب

 

«اذا بست الجبال بسا». دلمان تنگ شد... «فکانت هبائا منبثا». به ریز ریزه های پنبه شبیه شد در طوفان. و این تنها آغاز دلتنگی ست. من بسیار حقیرم در دلتنگی. در دوستی حتی. در همه چیز... و حالا بیش از هرچیز شرم دارم از اظهار دلتنگی. خجالت می‌کشم بگویم دلم برای «دوستم» تنگ شده است. من مدت‌هاست با حصاری از جنس فراموشی، تنهایم از آدم‌ها. دورم ازشان. و حالا پر از حسرتم که چرا... که چرا نتوانستم تفکیک کنم. چرا همه را به یک چشم دیدم. چرا همه را... چرا تمام روزها و شب‌های قبل گذشت و من هیچگاه به کسی فکر نکردم. هیچگاه کسی را دوست نداشتم. هیجگاه دستم را دور گردن کسی نیداختم. می‌ترسم از نوشتنِ دلتنگی... که شاید کلمات خفه‌ام کنند. شاید دست هایشان را بیندازند جایی حوالی برآمدگی گلو و بفشارند. رنگ من بزند به سیاهی. بعد آرام آرام جان بدهم...آنقدر آهسته که به تمام روزهای پیش از این فکر کنم. جایی خوانده بودم باید مدت‌ها خوابید و فکر کرد... حالا من می‌نویسم، شاید باید مدت‌ها مرد و فکر کرد. نه اینکه بیزار باشم از زندگی، از این لحظه‌ها و از همه چیز، هرگز. «کَلا». اما از خودم شاکی ام به خاطر خودخواهی. به خاطر اینکه حتی حالا هم اجازه نمی‌دهد از کسی غیرِ خودم بنویسم...

.

به حساب صادقانه‌ترین کلمات... به حساب تمام «و ال...»های خدا در قرآن... به حساب «و ال‌شمس و ضحاها...»، دل من تنگ شده است. برای تو... برای خودِ خودت. چون می دانم اینها را هیچ وقت قرار نیست بخوانی، تمام آنچه را که باید می‌گویم. من بیش از هرچیز متاسفم... متاسفم از دوست نبودن برایت. متاسفم که حالا پس از رفتنت، دلم برایت تنگ شده است. نه در تمام روزها و شب‌های پیش از این. نه در ماه‌ها قرنطینه بیمارگونه. لعنت به من. لعنت به خودخواهی فراگیرم. شاید اصلن من لایق نیستم بر دوستی. لایق نیستم بر رفاقت. بر افتادن دست‌ها بر گردن همدیگر. بر پر شدن واتساپ و تلگرام از اموجی‌های خنده. اما بدان و آگاه باش... که اینها هیچ کدام تقصیر من نبود. هیچ کدامشان را هیچگاه گردن من نینداز. این روزها و شب‌هایی که گذشت... ماه‌ها و سالهایی که گذشت... پر بود از عذاب دادنِ فزاینده آدم‌ها... می‌بینی... باز هم می خواهم تقصیر بقیه بیندازم بدی‌ام را. خودخواهی‌ام را. «من» م را. اصلن کاش این «من» هیچگاه وجود خارجی نمی‌داشت. «من» در روزها و شب‌های من وجود نداشت. قبلن به خدا گفته بودم که هرکس مرا اذیت کرد، بخشیده ام. همه همه‌شان. اما همان لحظه التماسش کردم که او هیچگاه نبخشد. که او بایستد پای اشک‌های بنده‌اش. که او...

.

هربار پاراگراف را عوض می‌کنم که از دلتنگی بنویسم و از تو. اما باز پر از خودم می‌شود. من حقیرم در دلتنگی... اصلن چه نیازی است به چیدن این حروف پشت هم. همان چندتای «د» و «ل» و «ت» و همین ها کافی ست... دلم برایت تنگ شده است... و خداوند شاهد است که بگویم یا نگویم، نشان بدهم یا ندهم... حرف بزنم یا نزنم... از تمام آنها که می‌شناسی (از رفقا و دوست‌هایت البته...)، دلم بیشتر تنگ شده است برایت... و باز باور کنی یا نکنی، از تمام آنها تو را بیشتر دوست دارم... 

پ.ن1: این عکس و همه چیز بماند به یادگار... خیلی بماند به یادگار... کاش روزهای خوبی پس از این بیایند... کاش تمام این عرق ریزِ روح خنک شود. کاش خیلی چیزها بشود. کاش روزی همدیگر را جایی فراتر از اینجا... جایی فراتر از سیاست‌های زنگ زده مغزهای کوچکشان، ببینیم. کاش حالت همیشه خوب باشد... کاش حتی اگر پس از این دوست نماندیم، پس از این حتی یکدیگر را نشناخیتم، پس از این حتی یک کلمه دیگر هم صحبت نکردیم... چه بشود؟ آرزویی ندارم برای نوشتن پس از «کاش». فقط کاش همه چیز جور دیگری باشد. جوری که با ثانیه های سیاه حالایم فرق کند. جایی که... هی هی هی هی...

پ.ن2: ایشالا یه روز بازم ببینیم همو

پ.ن3: آنچه مرا نکشد، {قطعا} قوی‌ترم می‌کند...

 

اَشهَدُ...

هو الحبیب

 

آقای معلم دینی از حدیث منزلت می‌گوید. «انت منی بمنزلته هارون من موسی». و «تو» برای من، به منزله لیلایی برای مجنون. به منزله شیرینی برای فرهاد. ژولیت برای رمئو. جِین برای راچستر. لوئیزا برای ویل. اگنس برای دیوید. استلا برای پیپ. تو برای من، شیرینی برای خسرو. نجفی برای طبری. من بدون شک، نزار قبانی ام که ایستاده ام به امتداد تاریخ. «اشهد ان لا امره الا انت...». و «اشهد» که تمام چادرنمازهای امام زاده صالح برای تو اند. تمام دخترهای تجریش، تو اند به اشکال مختلف. تمام روسری‌های عالم برای تو اند، در تصرف آدم‌های مختلف. همه رنگ‌های دنیا برای چشم‌های توست، با توزیع نامتوازن. تو رایحه تمام عطرهای عالمی با پراکندگی متفاوت...

«اشهد ان لا امره الا انت...». تو برای من، به منزله اشکی اگر گریه کرده ام. و به منزله دندانی، اگر خندیده ام. کلمات همه فراری اند از تو. که می‌ترسند از کم آوردن در «نوشتن»ت. می‌ترسند که نتوانند و بشوند نوشته‌ای متروک در آتش کتابخانه اسکندریه. بشوند کلماتِ مرده در دیوانگی وُسطای کلیسا. اما آنها محکومند به توانستن... شاملو بعد از آنکه می گوید عشقش هرروز زیادتر می‌شود. هرروز بر آیدا عاشق‌تر می‌شود. می نویسد... «این ضعف من نیست، قدرت توست...». به رسم او، که کلماتش مانده است در تاریخ، من هم از خودم می‌نویسم. که توصیف تو... «کلا».

من با تو تمام پیاده‌روهای تهران را قدم زده ام. این کلمات، بی‌شک تکراری اند. اما من ناگزیرم از تکرار... تکرار اینکه من با تو تمام چنارهای ولیعصر را شمرده ام. تکرار اینکه تو، اولین شوقی پس از بیدار شدن و آخرین فکر قبل از خوابیدن. من محکومم به تکرار اینکه زیر باران بلوار کشاوز با تو خندیده ام. پشت در امام رضا(ع) با تو اذن دخول خوانده ام. تمام سرخه حصار را با تو رکاب زده ام. من با تو در بین الحرمین نشسته ام. در باغ کتاب دستت را گرفته ام. روی آخرین صندلی قبل از سقوط در توچال، «گفته ام». که دوستت دارم... که اصلن اگر نخواهی همین الان خودم را از اینجا... و تو خندیده ای. «دیوونه». من چالوس را، از آنجا که کوه هایش سیاه است... تا آنجا که سبز می‌شود آرام آرام، با تو سفر کرده ام. تمام ترافیک‌هایش را تصور کرده ام. که صدای ضبط را می برم بالاتر. بانی بلندتر خوانده است... «این عشقه...». و من به تو نگاه کرده ام. اشهد...

اینگونه است زندگی من. که حدیث منزلت متصلم می‌کند به تو. چالوس متصلم می‌کند به تو. باغ کتاب متصلم می‌کند به تو. تو انگار، محلی هستی برای تمرکز خاطره‌های من. و اینها همه، خیال توست... خیال توست که «جانم به رقص می آرد». اگر اینها رنگی شوند... اگر بشوند رنگِ شاتوتی لاک های تو... در ترکیبی غریب با ارغوانی شالت... و در تناسب با آسمانیِ چشم هایت... تضاد نظم مژه هایت با آشفتگی موهای سمت راست پیشانی‌ات...چه داشتم می‌گفتم؟ کلمات گم شدند در تو...

«منم آن شیخ سیه روز که در آخر عمر

لای موهای تو...» گم کرد کلماتش را...

 

پ.ن : «ان مع العسر یسری»

پ.ن 2: «نمی گی اینجوری که دل می‌بری از من...»

 

ندارد

هو الحبیب

 

فقط به رسم قرار هر روز نوشتن ...

 

هو الحبیب

 

نور می‌شکند. به انگلیسی می‌شود «refract». و ما همه‌مان تقاطعی داریم برای شکستن. نقطه‌ای برای انعکاس. و آن نقطه برای من، حتمن که همین روزهاست. حتمن که فاطیمه است. ساعت بارها متوقف شد در تاریکی پشتِ پنجره حیاط. من. تا الان ده‌ها بار از آن لحظه‌ها نوشتم و هنوز پرم ازشان... پرم از تراکمِ حسی غریب میانشان. شیشه‌های حیاطمان میله‌هایی دارند سفید رنگ. من ایستادم آنجا. و به حساب تمام روزهای گذشته و آینده گریه کردم. آنجا اولین شکست بود برای انبوه تاریکی‌های من...

شکست بعدی، کلمه‌های مامان بود. پرسشی غریب. «دوستش داری؟». نه... ندارم. «پس واسه چی گریه می‌کنی؟». نمی‌دانم. سوال بعدی... و دیگر سوالی نیست برای پرسیدن. نمی‌دانستم آن گریه‌ها برای چیست... به کدام علت؟ «بای ذنب قتلت؟». که من به کدامین گناه، خودم را کشتم؟ برای محاسبه شکست، باید سینوس را حساب کرد... سینوس آنجا که آدمی منعکس می‌شود. اما من به حساب 180 درجه شکستم... که سینوسش صفر است. که تمام خوب و بد گذشته در مقابلش هیچ می‌شود. 

شفاف‌تر از هرزمان دیگری در زندگی‌ام، فاطمیه پارسال به یادم می‌آید. خانه بزرگ خانم «ک» در ذهنم نقش می‌بندد. کلمات استاد پر می‌کند سرم را. که پرسیده بود... «بهتری؟» بله... «خدا رو شکر...». آن روزها انعکاس، سخت ترین کار دنیا به نظر می‌آمد. غریب‌ترینِ اعمال. نخ‌های فرش خانم «ک» حتمن به یاد دارد دردهای مرا... و روزی خواهد گفت کسی اینجا نشسته بود که درد کشید. که تمام وچودش درد شد و از چشمانش فوران یافت بیرون. آقای معلم زمین شناسی از «دِبی» گفته بود... دبی چشم‌های من به حساب یعقوب بود برای یوسف(ع). به حساب زلیخا بود برای یوسف(ع). آن روز، دست روزگار به مدد دردهای من آمده بود. که حسابم را با خودم صاف کند. که بررسی کند چقدر شکسته ام... تمام آن ثانیه‌ها در ذهنم نقش بسته است...

من حتی یادم است که فردای آن روز، جمعه بود. از آنچه گذشت، بگذریم...

فاطیمه، نقطه‌ای است برای شکستِ من. برای از بین رفتن «من». برای فراموشی «آنچه گذشت». و برای رقم زدن «آنچه خواهید دید» به قشنگ‌ترین شیوه ممکن. من می‌دانم که روزهای خوب خواهد آمد... خنده و شیرینی خواهد آمد... و برای آن روزها، بارها بعد از فاطمیه کم آوردم. بارها کم آوردم... هرروزِ قرنطینه هزار بار که نه، خیلی بیشتر، مردم و زنده شدم... و حالا دوباره فاطمیه است... و من چه دلم تنگ است برای خانه خانم «ک». برای نذر زرشک پلو با مرغش. برای ماستِ کنار غذا. برای رشته‌های فرش... برای کلمات آنجا... برای شعرهای «بنان». خاطرات کودکی من در خانه خانم «ک» ثبت شده است. من چه عاشقم بر آنجا بودن دوباره...

پیش نوشت 1: خانم حضرت فاطمه (که «لولاک ما خلقت الافلاک») ... به رسم صلوات مخصوصتان، «بعدد ما احاط به علمک» مدیونم به شما... کاش به همان «بعدد ما احاط به علمک» بکشید مرا و زنده ام کنید که بمیرم برای پسرتان... و والله، که اینهمه در برابر دِین من به شما نیشخندی می زند به مجموعه «تهی»

پ.ن 1: «من اگه صدبار می مردم... باز تو رو می دیدم عاشق می شدم...»

پ.ن 2: حتمن دفت کرده اید که عشق، همه ما را به هم شبیه می‌کند. مثل یعقوب(ع) و زلیخا. که حالا در هر شعری همسایه اند. اما پیش از عاشقی این کجا و آن کجا.

هو الحبیب

سلام آقای مسیح (ع)...

 

اول از همه، تولدتان مبارک باشد. می‌دانم که بیش از اینها نیاز است به مقدمه چینی، اما دلم تاب نمی‌آورد. مشغول کوبیدن است به قفسه چشمم. و اشک پمپاژ می شود به تمام صورتم...

شما برای ما به منزله «صبا» اید برای حافظ. آنجا که می‌نویسد: «ای صبا... نکهتی از خاک ره یار بیار». و شما حتمن نزدیکید به او. و می‌توانید کلمات مرا بگردانید دور سرش... خبرش دهید که آخرین موهای سر من دارند سفید می‌شوند. خبرش کنید که من پیر شدم در خواستنش... من هرگز چیزی ننوشته ام تا کسی خوشش بیاید و حالا هم برای کسی نمی‌نویسم... اینها تمامن برای اوست... همو که فرسود سرتا پای مرا... «دلبر که جان فرسود از او...». و دل هم. نفس هم. تن هم. همه چیز از او فرسود... سالها گذشت و او هنوز... من اینجا در قرنطینه‌ای خود ساخته از هراس بیمارگونه کرونا، بیش از همیشه خواهانم بر او... خواهانم بر صدا کردنش... کاش به جای تمام توصیفات بهشت در قرآن، خدا تنها از او می‌گفت. به پردازش سیاهی چشم‌هایش می‌پرداخت... از سیاهی منتهی به لبش می‌گفت... از قهقهه بلندش... از پر شدن دنیای ما از خنده‌هایش...

و من فدای قهقهه از ته دل او. من به قدای نگاهش بر آدمیان... من فدای نماز خواندنش... فدای کلماتش... آنجا که علیشمز می‌خواند: «الهی قربون حرف زدنات...» و من هزاربار فدای کلمات او. هزاربار فدای خاکی بر آن قدم بر می‌دارد. هزار بار فدای استکای چایی‌اش. هزاربار فدای خودش... خودش... خودش... آقای مسیح(ع) ؛ خبرش کنید که من بیش از این بدون او تاب نمی‌آورم. خبرش کنید که من دبه‌ای پر از بنزین فراهم آورده ام. خبرش کنید که کبریت کنار من است. من عاشقم بر آتش گرفتن... نه برای آنکه گلستان شود، من عاشقم بر سوختن. عاشقم بر عکس شعله در چشمان او. خبرش کنید که اگر خدای او حرام نکرده بود این کار را، حتی لحظه‌ای معطل نمی‌کردم. مرا چه به زندگی بی او. مرا چه به «نمردن» برایش. آقای مسیح(ع) ... شما خودتان را نگاه نکنید که هر صبح و شب کنار اویید. که هرلحظه جان می‌دهید برایش. که هروقت دلتنان تنگ شود، زل می‌زنید میان به هم ریختگی سیاهی موهایش روی پیشانی. حافظ را می‌گذارید روی پایتان و شعر می‌خوانید برایش... آنقدر می‌خوانید که تمام وجودتان آتش بگیرد برایش. بعد او «مسح» می‌کند شما را. شما «مسیح» می‌شوید... شما مرده را زنده می‌کنید که دست های او ممد حیات است و نگاه کردنش راحت جان... و ما نه امتدادی داریم برای زندگی نه راحتی برای جان...

آقای مسیح(ع) شما حتمن کلی کار دارید... کلی پیام تبریک دارید که جواب بدهید. بعد حتمن می‌خواهید بروید پیش او. بروید تا تبریک بگوید بهتان. بروید تا کادویتان را بدهد. خوش به حال شما... ما تولدمان گذشت و او...

آقای مسیح... آقای مسیح... آقای مسیح... دل من بند است به مسح شما. تپش‌های دل مرده است... و دست‌های شما «یمیت و یحیی» است. زنده کنید مرا... که من مرده ام... در آخرین قبر قطعه 2021 ِ بهشت زهرا... 

 

پ.ن: آقای مسیح... باز هم تولدتان مبارک باشد عزیزِ خدا...

پ.ن 2: «من دلی دوست دارم به خدا... خیلی دوستت دارم به خدا...»

پ.ن 3: «اینکه آغوش تو بی‌خطر ترین جای زمینه...»

 

 

3

هو الحبیب

 

«آنچه مرا نکشد، قوی‌ترم می‌کند...»  نیچه

من اگر آن روزها زندگی می‌کردم، حتما دستم را می‌بردم بالا. نیچه جمله‌ش که تمام می‌شد، نگاهش می‌افتاد به من. نشسته در آخرین ردیف‌های کلاس. «Sagen Sie es Mr. Shahidipour». من میپرسیدم: قوی شدن به چه قیمتی؟ به قیمت فراموش کردن تمام «آنچه گذشت؟». و به راستی ما به چه قیمتی باید قوی باشیم؟ قیمت بررسی کردن هزارباره پروفایل‌های دیگران برای گذران وقت؟ به قیمت لحظه مقدس روشن کردن موبایل و نبودن هیچ نوتیفیکیشنی؟ نمی‌دانم... اینجا آدم‌هایند که انتخاب می‌کنند. انتخاب می‌کنند بین آنچه بهتر است یا آنچه راحت‌تر است. بین آنچه «هست» یا «آنچه باید باشد». من اما به رغم سوالم، با جناب نیچه موافقم... 

 

پ.ن 1: گاهی در میانه انتخاب‌ها، نفس کم می‌آید. شک می‌افتد به تمام دل و جان آدم. شاید باید تمام این ثانیه‌ها که می‌شود «درس»، می شد «کلمه». می‌شد داستان. می‌شد «مکاتب ادبی». یا بعضی چیزهای دیگر... اما می‌گویند که دنیا، دنیایی است پر از تخصص. باید همین‌ها را بلد بود برای حرف زدن. راستش آنها همه وسیله اند... وسیله اند تا لب باز شود و بگوید قصه‌های نگفته‌اش را. من، هم انگیزه دارم هم ندارم... هم خسته ام، هم خسته نیستم... هم هدف دارم، هم ندارم... هم می‌دانم دوست دارم «بعدن» چه شکلی باشد، هم نمی‌دانم... در عین حال اینکه خیال پردازی می‌کنم، هیچ نمی‌دانم... نمی‌دانم... شاید من نیاز دارم به کلماتی از جنس مثبت. از جنس دیدن روزهای خوب. کاش مثل همین روزها، یک سال قبل، کسی بود که بگوید من تو را پر از نفع می‌بینم... درس بخوان که سنخیت باشد... بخوان که جاروکش غبار باشی از دل آدم‌ها. من عاشقم بر اینها... برا این روزها که بیاید... می‌آید؟

پ.ن 2: «اِنَّ اِمامی اَکمَل...» یعنی واقعن چهار پنج سال... خدا... «نشسته ام به در نگاه می کنم... دریچه آه می کشد...» 

پ.ن 3: انشاالله قرار است تا اول قرن چهار تا کار کامل شود...

1. ع

2. ق

3. ن

4. پ

اینجا نوشتم که یادم نرود یک وقت...

2

هو الحبیب

 

«

- دوستم داری؟

- نه ! 

-چقدر نه؟

(باب اسفنجی و پاتریک)

»

امشب نه توانی هست، نه کلمه‌ای. اما به رسم قرار سی روزه‌ام برای جمع کردن «جملات» دور هم، خواهم نوشت...

 

من این روزها بیش از همیشه به همین چند کلمه نیاز دارم. به تمنا برای دوست داشته شدن. به کم نیاوردن برای رسیدن. آنجا که همایون خوانده بود... «هرچه کویت دورتر، دل تنگ‌تر... مشتاق‌تر...»

1

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید